جدیدترین اشعار
ندارم در دیارم هیچکس را
که با یاری رها گردم قفس را
هنوز از ابتلایِ عقده بغضم
بگیرد در گلو راهِ نفس را
به یادِ آذر و مهرِ طلا ریز
شدم در موج برگ ازغصه لبریز
نمی شد باورم در تیر و مرداد
که شهریور شوم دلتنگِ پاییز
هرچند که رخسار تو در دید نباشد
در تابش بیوقفهیِ آتشکدهتردید نباشد
در منظره یِ پُر شررِ شعله یِ رویت
رازی ست که درچهرهیِ خورشید نباشد
تا دشمن اندیشه فروشندهیِ یأساست
از زنده بهگورانِ فلاکت زده امیدنباشد
خونریز ترین نسلِ بشر ناشرِ دینند
اسلافِ عرب قابلِ تمجید نباشد
در مسئله ی حدس و یقین تابع عقلیم
در مذهبِ ما مرجعِ تقلید نباشد
دیری ست که در میهنِ پهناورِ کوروش
در حفظ وطن لشکرِ جاوید نباشد
وحشی صفتان آینه ها را بشکستند
تا جامِ جم از دوره یِ جمشید نباشد
بانو عسلم قصه یِ این غصه درازست
یک روز نبوده ست که تهدید نباشد
گدایی کدخدایِ شهرمان شد
به شدّت بیخیال از قهرمان شد
هلاهل را به خوردِ ایده ها داد
که کم کم زندگانی زهرمان شد
به عشق روی تو پروانه پر زد
هزاران خانه را آهسته در زد
ولی در کوچه های نا امیدی
دودستی بارها بر فرق سر زد
شکوه و شوکتِ ایل و تبارم
شقایق گونه یِ دور از دیارم
هنوز از بیقراری میکند فاش
نبودت را دو چشم اشکبارم
دلی نازک تر از پروانه داری
هزاران شاعر دیوانه داری
نمی دانم که ای عطرِ شبانه
کجایِ شهر شعرم خانه داری
شرابِ کهنه را کم کم بنوشم
پیاپی نه ولی نم نم بنوشم
پس از پیروزیِ شادی نباید
که از جام هلالی غم بنوشم
به عشق پیچش رگبارِزلفت
ببافم شعرِ خیس از تارِ زلفت
بریزد رویِ جنگل هایِ گیلان
نسیم از بویِ شالیزارِ زلفت
ظهورِ پهلوی تاریخِ گُل بود
سرود و نغمه یِ ساز و دهل بود
ولی در دوره یِ تیمورِ خونریز
وطن در قبضه ی نسل مغول بود
با نغمه یِ ساز و غوغایِ سرود
دور از نفسِ تندِ تبآلودهی دود
در عطرِ هوای دم کرده هنوز
با نازِ خیالت بنشینم لب رود
در هفته یِ آغازِ گلِ لبخندت
دل می بری از نازِ گلِ لبخندت
رخ را بگشا دخترِ ایلم که کم است
آگاهی ام از راز گل لبخندت
گرچه بیجرمم ولیدرخانه محبوسم هنوز
لاجرم با ماتم و دل شوره مأنوسم هنوز
انس و الفت از دیارِ شادمانی پر کشید
از وجودِ همدلی سر زنده مأیوسم هنوز
روشنایی را به دستورِ شبح گردن زدند
بی نصیب از دیدنِ رخسارِ فانوسم هنوز
باغِ فروردین چشمانت که می آید به یاد
حس کنم درعمق جنگلهای چالوسم هنوز
از همان روزی که حاکم شد خدایِ ارتجاع
برده ی بی اعتبارِ شیخِ سالوسم هنوز
بی خبر گیرد گلویم را دو دستِ اختناق
در شب بی انتها در چنگِ کابوسم هنوز
سینه ام را بارهاچاقویِ غم جِر داده است
دلزده از قاضی و ازگشتِ محسوسم هنوز
در غزل هایِ ترم از بی تویی بانو عسل
می چکد باران غم از شعرِ ملموسم هنوز
جهان را پادشاهی خوش قدم بود
علیهِ زور و زنجیرِ ستم بود
منم سربازی از دورانِ کوروش
که روزی جایگاهم ارگِ بم بود
هنوز ای سوگلِ مشهورِ شیراز
تویی در شعر حافظ حورِ شیراز
لبت را دیدم و آمد به یادم
شرابِ کهنه یِ انگورِ شیراز
تنِ باغِ اِرم را باز دیدم
رخِ آلاله ها را ناز دیدم
ندیدم در مریوان و سنندج
غزالی را که در شیراز دیدم
به پاخیزد مگر کوروش دوباره
که ایران را نبینم تکه پاره
و گرنه با دعا در طولِ تاریخ
نکرده میهنم را کس اداره
زغن ها را شریکِ زاغ دیدم
گلِ خونین دلی در باغ دیدم
سیه پوشیدم از مرگِ سیاوش
چو بر قلب شقایق داغ دیدم
حریرِ نازکِ سبزی تنت بود
شقایق شاهدِ گل دادنت بود
شکوفا میشدی درباغ شعرم
دلیلم غنچه یِ پیراهنت بود
همان سودی که پایانش زیان است
فرا رویِ ضحاکانِ زمان است
سیاست هایِ واهی در حکومت
شکست عمده یِ فرعونیان است
پربازدیدترین اشعار
ای کــه باشد بیــن گل هـا امتیازت بیشتر
می زند آتش بـه جــانم چشم نازت بیشتر
وا نکن لب را که از هـر عابـری دل می برد
در خیـابـان غنچـه هـای نیمـه بازت بیشتر
بر کــویر سینه چاک و تشنه ی تفتیده دل
بـرف و باران ریــزد از راز و نیازت بیشتر
آخـر ای خورشید زیبـا رو نـدانم کی رسـد
دست کـــوتاهـم بـه گیسوی درازت بیشتر
آن قَــدَر سـرشارِ احساسی کــه هنگام دعا
بــرگ گل می ریزد از چــادر نمـازت بیشتر
حینِ نقاشیِ رویت بی گمان فهمیده است
نقش والای قلــم را چهـــــره سازت بیشتر
راز گـل هـا عاقبت کشفـم نشد بانـو عسل
هــرچه زیباتـر بگـردی رمـز و رازت بیشتر
ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯾﺖ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯﮔﯿﺮﺍﯾﯽِ ﻣﺸﺮﻭﺏ نیست
ساغرم راتاگلو پرکن ﮐﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭﺩﻫﻠﯿﺰ ﻗﻠﺒﻢ ﺟﺎﺭ ﻭﺟﻨﺠﺎﻟﯽ ﺑﭙﺎﺳﺖ
ﺩﺭﺩﺭﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺷﻬﺮﯼ ﺍین قَدﺭﺁﺷﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﻓـﺮﺵ ﺍﯾـﻮﺍﻥ ﺗــﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺷﻌـﺮ ِ خالص ﺑﺎﻓﺘﻢ
ﺗﺎﺭ ﻭﭘﻮﺩ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺍﺯﺟﻨﺲ ﻧﺎﻣﺮﻏﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
حق بده تاباشم از چشم انتظاری ﻧﺎشکیب
سوگلِ صبر و ثباتم ﻃـﺎﻗــﺖ ﺍﯾـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
بس که از نازک خیالی خانه ات را در زدم
از تلنگر جـای ِ سالم بـر تـن درکوب نیست
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻭﺻـﻞ ﺗـﻮ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﮐــﺮﺩ ﺍﺯ ﺑـﻬﺸﺖ
ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺑﻬﺘـﺮﯼ ﺟـﺰ منــزل ﻣﺤﺒـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺭﺷﺘـﻪ ﯼ ﺍﻓﮑـﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ ﺑﻬﻢ
ﺗﺎﺯگیها ﻭﺯﻥ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺍﺳﻠﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
زنــده از گلخنـده یِ نـازِ تــوام بـانـو عسل
درنبودت رنگوبوی زندگی مطلوب نیست
نازنینا رنگِ چشمـت بی قـرارم می کـند
واردِ دنیـــایی از فصــلِ بهـــارم می کند
عمق چشمانت به فرداهای دورم می بَرد
رو به دنیــاهای رنگی ره سپارم می کند
از خیالــم می گــریزی تا پریشانت شوم
غیبتت درکوچه هاچشم انتظارممی کند
بافــه ی زلفت کتابی از غزل ها می شود
بی نیاز از شعـرهــای بی شمـارم می کند
غنچه ی سرخِ لبت آتش بهجانم می زند
چشم مستت از فـریبایی خمارم می کند
رویماهت می درخشد ازمسافتهای دور
جلوه در سرتاسرِ شب های تارم می کند
دائماً بوسیدمت شب ها در آغوش خیال
شیخ اگر فهمیده باشدسنگسارم می کند
پس بگیر ازمن عسل بانو نگاهت راکه باز
وسعت ِ زیبــایی ات بی اختیـارم می کند
هرکس که مکید از لب تو شهدِ عسل را
دیگر نچشد جرعه ای از شعر و غزل را
پا را بنه بر چشم ترِ کوچه یِ باران
خوشبو بکن از عطر تنت اهل محل را
در باغ ارم با نفست مشک فشان کن
شیرازِ پر از جاذبه یِ شیخ اجل را
از شعـشه ی روی تو گاهی نتوان دید
بر روی زمین چهره ی زیبای زحل را
سقراط زمانچشم تو را دید و رها کرد
در معبد و درمدرسه هابحث وجدل را
آیم به حضورت که به رویم بگشایی
یک باغ پر از بوسه و آغوش و بغل را
بانو عسلم روز و شب از عشق وصالت
طی می کنم از فاصله ها کوه و کُتَل را
هر زمانی که نگاهـم بـه رخ یار افتاد
قلبم از دیدن او بی تپش از کار افتاد
در پسِپنجره ی شب شکن قصر بلور
پرده از چهره ی آن آینه رخسار افتاد
عقلوهوشم بپریدازقفسدرک حواس
کآنهمه وسوسه در موقعدیدار افتاد
پشت پرچین پرازخاطره در اوج خیال
بوسه هابر لب معشوقه به تکرار افتاد
میبرد از سرِ شادیلذت از موسم عمر
هرکه بر رویسرشسایهی دلدار افتاد
آنچنان مشک فشان شدنفسِ بادِ بهار
که صبا در بغل غنچهی بی خار افتاد
کوهِنور آورَد از قصر پُر ازجذبهی هند
بخت اگر هم سفرِ نادر ِ افشار افتاد
قصهیعشقمن و وعده ی بانو عسلم
اتفاقی ست که در باغ سپیدار افتاد
از لب سرخ ﺗﻮ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﺨﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
ﺁﻩ ﺳــﺮﺩ ﺍﺯ ﺩﻝِ دیوانــه ی ﻣﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
کم بکن عشوه که ﺍﺯ پنجـره ی ﭘﯿﺮﻫﻨﺖ
نم نم ِ رایحــه ﺑﺮ فرش ﭼﻤـﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
جانم ارزانی آن شاعــر ارزنده که گفت
شربت ناب ِ ﺗﻤﺸﮏ ﺍﺯ لب ِ ﺯﻥ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
هر زمانی که صبا بوسه به مویت بزند
عطر خوشبوتری از شانه ﺯﺩﻥ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
ﺁﺧﺮ ﺍﯼ دختر ِگل رایحه ی ﺩﺍﻣﻦ ﺗﻮﺳﺖ
ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺮ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﯼ ﺩﺷﺖ ﻭ ﺩﻣﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
ﺩﺭﯼ ﺍﺯ سبک ﺟﺪﯾﺪی نگشودی که هنوز
از شعـور ﻏــﺰﻟـﻢ شعــر ِ ﮐﻬــﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
پشت ِپَرچین ِپر ازخاطره گفتم به صبا
زلف بانو عسلم مُشک ﻭ ﺳﻤﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
تو چه کردی که خدا این همه زیبایت کرد
شأن گل را بــه تنت کرد و شکوفایت کرد
جنگ ِ هفتاد و دو ملت به یقین نیز نکرد
آتشی را که به پا سرخی ِ لب هایت کرد
گرچه از شرم و حیا زل به نگاهت نزدم
بارها در به درم چشم ِ فریبایت کرد
لاله ی ِ باغ تماشگه رازی که خدا
دیدن از منظره ی ِ روی ِ دلارایت کرد
شرر مشعلِ رخسار ِ پر از جاذبه ات
شمع ِ پرتو فکنِ قصرِ اهورایت کرد
در پیِ برکهای از دانه ی دُرّ بودم و چشم
ناگهان زل به صدف ها زد و پیدایت کرد
مهربانو عسلم سرو بلند تو مرا
عاشق باغ قشنگ قد و بالایت کرد
هنوز از نغمه ات ای دخترِ لُر
به احساسم زنی دائم تلنگر
لبت قرمز شد از موجِ تبسم
گرفت از آتش عشقت دلم گُر
عشقم، نفسم، قند و نبات و شکلاتم
ای چشمه ی شیرین لبت آب حیاتم
یک بار بِدم روی غزل هُرم نفس را
تا گل بدهد شاخه ی ِ سبز ِ کلماتم
در جنگ و جدل فاتح میدانم و امّا
درعرصهی شطرنج رُخت مهره ی ماتم
از بس که شدم غرق ِ تمنایِ نگاهت
انگار که در هالهای از جلوه ی ذاتم
بر لوح دلم گریه کنان از تو نویسد
خونی که قلم می مکد از قلب دواتم
وقتی نکنم زمزمه در گوشه ی ماهور
شوریده ترین نغمه در آواز بیاتم
بانو عسلم شعر و شکر را بهم آمیز
زیرا که تویی شهد ِ پر از ریزه نباتم
گـرچه چشمــان قشنگـت سـرِ دعـوا دارد
بــرق رخسار تـــو یک عمـــر تمــاشا دارد
لب سرخت کـه چنین از همگان دل بِبَـرد
شهد شیرین تــری از دانــه ی خـرما دارد
بی گمان مـوسم گل عـازم صحــرا نشود
آن کـه در خلـوت خـــود دلــبر زیبـا دارد
بِگشـا پیــــرهنت را کــــه بهــــارانِ تنـت
میـوه ی وسـوســه در بـاغِ شکـوفـا دارد
گوشه ی چشم پراز راز تو ای مایه ی ناز
کوچه باغی ست که صدپنجره رویا دارد
با همـه تاب و تب و مشکل افسردگی ام
اگــر از عشـق تـو بــر سر بــزنم جـا دارد
بـر لب ِ چشمه ی شیرین بنـه بانو عسلم
بــر لبـم قنـــد لبـت را کـــــه مـــربـا دارد
از غـــم دوری تــــو آه کشیـــدن تا کی
اندکی مهـر و وفا از تـــو ندیدن تا کی
باغ گیلاسی و من عاشقِ بی تاب توام
میــوه ی سرخِ لبـت را نچـشیدن تا کی
نــرسد پلـک مـــنِ بیــدلِ آشفتـــه بهــم
خواب ها دیدن و از جـای پریدن تا کی
بی قــرارم نکنــد بـلبـلی از نغمــه گــری
آخــر از مرغ سحــر قصه شنیدن تا کی
بایــد از باد صبــا سخــت شکایت بکنم
از تــن نازک گــل جـــامه دریـدن تا کی
دفتر خاطره از اشک ترم پر شده است
دیگر از چشم قلـم قطـره چکیدن تا کی
گفته بودی کــه زمانی به وصالت نرسم
ای عسل از مـنِ افسـرده بـــریدن تا کی
وجودم را پر از احساس کردم
گـذر از کـوچه باغیاس کردم
نشستم در کلاس درس استاد
دو واحد از رباعی پاس کردم
گرچه حالم را نمی فهمی نگاهم را بفهم
قطره های اشک ِسرد بی گناهم را بفهم
لرزش ِ پیوسته ای دارد صدای هق هقم
های های ِ گریه در هنگام آهـم را بفهم
روزگار سرد و تاریکی دچارم شد رفیق
بختک ِ افتاده بر بخت ِ سیاهم را بفهم
با زبان اشک ِ نم نم با تو میگویم سخن
معنی ِ نا گفته های ِ در نگاهم را بفهم
می تراود بغض های شعرم از چشم قلم
در غزل ها شکوه های گاه گاهم را بفهم
قصد همراهی ندارد کفشم از دلخستگی
قصـه هایِ نا رفیق ِ نیمه راهم را بفهم
بی تو از دلدادگی دراوج حسرتبشکنم
لااقل بانو عسل حال ِ تباهم را بفهم
بکُش گاهی غم دیرینه ات را
معطـر کن هـوایِ سینه ات را
بزن چــادر میان دشت پُر گل
به شادی بگـذران آدینه ات را
محو چشمان توام محبوبِ زیبا روی من
بـا نگاهـت زیر و رو کردی مرا بانوی من
در پـس ِ بـاغ ارم در انتظـارت مـانده ام
تا بیایی بلکه بیرون نم نم خوشبوی من
شهــره ی باغ اقاقی بهتـر از شبنـم بریز
عطـر ناب دامنـت را بــر تــن زیلـوی من
ازهوس هرسالهگنجشکدرختت میشوم
تـا بگــردانی لبـت را بــاغ شفتـالـوی من
بـا خیـالـت می نشستم در کنـار بـاغ گل
تا که بگـذاری سرت را بـر سر زانوی من
در نبودتﺁنچنان ﺁﻫﯽ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﻭﺵ
آسمان آتش گرفت ﺍﺯﻫﺎﯼِ ﺑﻌﺪﺍﺯﻫﻮﯼ ﻣﻦ
نوجوانی رفـت و آثارِ کهـن سالی رسید
بویِ پیری می دهد رنگ سفید ِموی من
لااقــل بانو عسل امشب به سروقتم بیا
تابه دورت حلقه گردد پیچک بازوی من
ای که در طــول زمـان مونس آدم بودی
در فـرآورده ی هستی تو فقط کم بودی
آنقَدرخالص و پاکی که در آغوش نسیم
روی هـر برگ گلی قطـره ی شبنم بودی
مِثل اشکی که فرومیچکد ازگونه ی ابر
گــوهــر نادری از بـارش نـــم نــم بودی
در پس ِ بـاغ قنـاری وسـطِ جنگـل سبـز
نفـس میخـک و آلالـــه و مــــریم بودی
ریگ تفتیده ای از دشت ِ بلا بودم و تو
به گـوارایی ِ صد چشمه ی زمـزم بودی
تکیه بر شانه ی لـرزان عصا کردم و باز
در دل پُــر تپشم زلـــزلـه ی بــم بــودی
بویی از نستـرن و لالـه و شبدر بگرفت
هر که را ثانیه ای مونس و همدم بودی
بـه همان چشم پر از راز تـو بانو عسلم
هـم چنـان در غـزلم شعـر مجسم بودی
تا کمی دل میدهی حالی بـه حالی میشوم
هرچه سرشار از تو گردم باز خالی میشوم
گیرم از دلدادگی دستِ خیالـت را به دست
میشوم آسوده حـال از بس خیالی میشوم
می کشم از فـرط تنهایی خودم را در بغـل
هـر زمانی روبــرو با تـخـتِ خـالی میشوم
می نشینم از غمـت بـر روی فرش ِ انتظـار
در نبودت خیره بـر گل های قالی می شوم
میشود با هـر نسیمی رنگ رخسارم عوض
از خجالـت زرد و سرخ و پـرتقالی میشوم
از همـان روزی که لیلا گونه مجنونت شدم
مِثل هــر دیوانـه ای دور از اهــالی میشوم
بی تـو امّـا چـون درختی در کنار جوی آب
زیـر باران هـم دچــار خشک سـالی میشوم
کم بپیچان تاب زلفت را عسل بانـو که من
دل پـریشان از وجــود عطــر عالی میشوم
در این وادی دلِ شـادی نمـانَد
نشــان از رنـگ ِ آبــادی نمــانَد
پریشانتر مگـردان خاطـرت را
که از مـا یک نفس یادی نمانَد
درتاب و تبت حالتِ پروانه به هم خورد
دور از شررِ شعله یِ رخسارِ تو غم خورد
در فلسفه کشفم نشد آخر که چگونه
در بینِ دو دلداده تبِ عشق رقم خورد
در موسمِ گل از خنکایِ شبِ شیراز
بر بقعه یِ حافظ نفسِ باغِ ارم خورد
سوگند به آتشکده یِ روشنِ زرتشت
یاغی شدم از آن که رذیلانه قسم خورد
با جوهر دل نامه نوشتم که بدانند
آثار من از دفترِ معشوقه قلم خورد
در نی لبکم شیونِ فریادِ سکوت است
باور که کند بغض گلو غصه یِ کم خورد
بانو عسلم رفتی و صد سیلیِ محکم
بر صورتم از دست خداوندِ ستم خورد
دنبـالِ تو پیوسته در طــولِ خیابان ها
از چشم تــرم ریـزد هــر ثانیه باران ها
باپیچش گیسویت در کوچه نسیم آید
کـز بوی تو بگـذارم در پنجره گلدان ها
انبــوه هـــواداران بالا ببــرند از شــوق
تندیس ِ قشنگت را در مـرکز میدان ها
پیمانه بـه پیمانه در گـوشه ی میخـانه
با یاد لبِ سرخت خـالی شده لیوان ها
از شورِ وفاداری سعدی بـه تو میگوید
"بعد ازتو رواباشدنقض همه پیمان ها"
از قافــله ی لیلی چنـدی ست خبـر آید
تفتیده دل مجــنون بــر ریگ بیابان ها
کـام همگان از غم تلخ است عسل بانو
بازآ که شکر ریزی در داخــلِ فنجان ها
جدیدترین غزل ها
هرچند که رخسار تو در دید نباشد
در تابش بیوقفهیِ آتشکدهتردید نباشد
در منظره یِ پُر شررِ شعله یِ رویت
رازی ست که درچهرهیِ خورشید نباشد
تا دشمن اندیشه فروشندهیِ یأساست
از زنده بهگورانِ فلاکت زده امیدنباشد
خونریز ترین نسلِ بشر ناشرِ دینند
اسلافِ عرب قابلِ تمجید نباشد
در مسئله ی حدس و یقین تابع عقلیم
در مذهبِ ما مرجعِ تقلید نباشد
دیری ست که در میهنِ پهناورِ کوروش
در حفظ وطن لشکرِ جاوید نباشد
وحشی صفتان آینه ها را بشکستند
تا جامِ جم از دوره یِ جمشید نباشد
بانو عسلم قصه یِ این غصه درازست
یک روز نبوده ست که تهدید نباشد
گرچه بیجرمم ولیدرخانه محبوسم هنوز
لاجرم با ماتم و دل شوره مأنوسم هنوز
انس و الفت از دیارِ شادمانی پر کشید
از وجودِ همدلی سر زنده مأیوسم هنوز
روشنایی را به دستورِ شبح گردن زدند
بی نصیب از دیدنِ رخسارِ فانوسم هنوز
باغِ فروردین چشمانت که می آید به یاد
حس کنم درعمق جنگلهای چالوسم هنوز
از همان روزی که حاکم شد خدایِ ارتجاع
برده ی بی اعتبارِ شیخِ سالوسم هنوز
بی خبر گیرد گلویم را دو دستِ اختناق
در شب بی انتها در چنگِ کابوسم هنوز
سینه ام را بارهاچاقویِ غم جِر داده است
دلزده از قاضی و ازگشتِ محسوسم هنوز
در غزل هایِ ترم از بی تویی بانو عسل
می چکد باران غم از شعرِ ملموسم هنوز
رویِ میز نقره ای سیب وهلو بگذاشته ام
در خیالم از تو تصویری نکو بگذاشته ام
شُرشُر آمالم از چشمم تراوش میکند
بس که در دهلیز قلبم آرزو بگذاشته ام
پیشِ اربابانِ ایلم با زبانِ التماس
در تب و تاب وصالت آبرو بگذاشته ام
لا به لایِ دفتر شعرم به یادِ عشوه ات
سوگلِ نازِ لَوَندِ خنده رو بگذاشته ام
دوری ات را نی لبک با غصه یادآور شود
هر کجایِ هق هقم بغضِ گلو بگذاشته ام
در هزار و یک شبِ دلگیری از یادم پرید
آن چه را از شهرزاد قصه گو بگذاشته ام
لاجرم بانو عسل در متن نامه خط به خط
آنچهرابگذشته برمن مو بهمو بگذاشته ام
هر پگاهی که تنِ پنجره ات باز شود
صبحِ زیبای من از دیدنت آغاز شود
بر سرِ زلف رهایت بزند بوسه نسیم
که گلِ روی تو از شرم و حیا ناز شود
آن چنان در تب و تابم که به آوازِ بلند
آنچه در دل بنِهفتم به تو ابراز شود
بیخبر میشود از حال دگرگون خودش
هر کسی هم سخنِ دلبرِ طناز شود
ملکجمگرچه بیفتاده بهچنگال سکوت
صبر اگر پیشه کنی عرصهیِآواز شود
هر زمان باد صبا بگذرد از پیرهنت
سعدی از بوی ارم راهیِ شیراز شود
شاخه یِ سبز غزل تا ننشیند به ثمر
نم نم اشک قلم قافیه پرداز شود
گفتم از سِرّ ضمیرم به تو بانو عسلم
آن چه از دل نتراود به زبان راز شود
خبرت نیست که از دردِ وطن پیر شدیم
دیگر از فاجعه یِ بودنمان سیر شدیم
رعد و برقی که جهیدن بگرفت از تنِ ابر
آنچنان بر سرمان زد که زمین گیر شدیم
مِثلِ سنگی که ندارد خبر از مقصدخویش
بارها بی هدف از دره سرازیر شدیم
حیله ی شیخِ ریا بر سر باور که نشست
ناگهان با تلی از توطئه تسخیر شدیم
زندگی دستِ قضا و قَدَر افتاد که ما
کم کم از راهِ دعا تابعِ تقدیر شدیم
جمعی از معترضانیم که به دستورِ ستم
گوشهی دنجِ قفس بسته به زنجیر شدیم
ماهمان نسل به پا خاسته یِ عصر غمیم
خودمان هیچ ندانیم کهچه تفسیر شدیم
بذرِ امید بپاش از سرِ شب تا دمِ صبح
شاید از نو عسلم شاهدِ تغییر شدیم
گرچه پرهیز از پنیر و مرغ و ماهی میکند
میشود سیر از ریا شیخیکه شاهی میکند
آن چنان دور از خِرَد باشد که در قرن اتم
همدلی با قصه های کذب و واهی میکند
تارِ مویِ هر زنی بیرونزند از روسری
نا جوانمردانه او را دادگاهی میکند
تیر باران می شود با چشم بسته در پگاه
هر که از ویدردیارم داد خواهی میکند
مظهرِ تاریکی از پندار خودخواهی هنوز
رنگ روشن را کدر از دل سیاهی میکند
می دهد فرمانِ قتلِ معترض ها را ولی
روی منبر اعتراف از بی گناهی میکند
آن که با زهد و ریا لم داده بر جایِ خدا
در خیال خامِ خود کاری الهی میکند
شکوه ام گاهی ندارد انتها بانو عسل
تا ابد بیزارم از شیخی که شاهی میکند
جذّابی و هم رنگ شقایق شده ای تو
ازچشم توپیداستکهعاشق شدهایتو
پیدا نشود مِثل تو در عالم هستی
دردانه ترین خلقت خالق شده ای تو
با جاه و جلال آمده ای کلبه ی ما را
با زندگیِ ساده موافق شده ای تو
ای ماه پری چهره بدان قدر خودت را
چون برحذر از آینه ی دق شدهای تو
آنقدر ظریفی که به عنوان تشابه
با برگِ گلِ لاله مطابق شده ای تو
تا کی بزنم بر سر و با گریه بگویم
عذرای منی مونس وامق شده ای تو
بانو عسلم پا بنه در محفل عشاق
هرچند که بی شائبه لایق شده ای تو
بانو به همان شال و کلاهی که تو داری
خوشدل شدم از اوجِرفاهیکه تو داری
در باغِ ارم هر چه شدم خیره ندیدم
ممنوعه تر از سیب گناهی که تو داری
آخر به خیابان بکشی پیر و جوان را
با بقچه ای از نازِ نگاهی که تو داری
ققنوسِ پگاهِ نفست شعله ورم کرد
پر پر شدم از آتش آهی که تو داری
از روز نخستین به گمانم شده همسان
اقبال من و چشم سیاهی که تو داری
گفتم لب شیرین تو انگور شرابی ست
گفتی عجب از حال تباهی که تو داری
در پرده ای از نور پراکنده نهان است
بردیده ی ما پشت وپناهی که تو داری
بانو عسلم هیچ نباشد رخِ مهتاب
تابنده تر از چهره ی ماهی که تو داری
چه رونق دارد از بی همدلی بازار دلتنگی
نشد از بخت بد گاهی کماز مقدار دلتنگی
چه رازی بر ضمیر پر تلاشم سایه افکنده
که گاهی در نیاوردم سر از اسرار دلتنگی
مگو از ارگِ تاریخی کهبعد ازسالهاپیداست
به روی خشت خشت بم هنوز آثار دلتنگی
غروب جمعه میگفتی که آن نادیده بازآید
دل آدینه پُر باشد پُر از اخبار دلتنگی
هزارویک شبِغصه غلط کردم که میگفتم
به پایان میرسد این قصّهی کشدار دلتنگی
اگرچه بقچه ی نانم به دست دزد ها افتاد
ولی از شرم ناداری پر است انبار دلتنگی
خبر داری منِ تنها هزاران درد دل دارم
پشیمانم نکن وقتی کنم اظهار دلتنگی
یقیندارم عسل بانوکهدرعمرت به مِثل من
ندادی تکیه ات را بر در و دیوار دلتنگی
از برم رفتی به پاشد ناگهان طوفان عزیز
در نبودت خانه شد ویرانتر از ویران عزیز
آنقَدر در نقشِ لیلا عشوه کردی تا شدم
در هوای وصل تو مجنونِ سرگردان عزیز
رویمیزشیشهای ازدوریاتیخ کرده است
قهوه فالی را که مانده در تهِ فنجان عزیز
گونه را برجسته تر کن در خیابانهای شهر
تا نیاید سیب سرخ از کشور لبنان عزیز
در کدامین برزخستانم کهداردخط به خط
می شمارد جرم من را میله ی زندان عزیز
یک نفس ننهاده ام لب بر لبِ پیمانه ای
از همانروزی که بستم با لبت پیمان عزیز
هر زمان در زیر چتر همدلی یادت کنم
می تراود از دو چشمم نم نمِ باران عزیز
نازنین بانو عسل باعشق، معجونی بساز
تا شفا گیرد دلم از درد بی درمان عزیز
گرچه دیوان غزل را سیلی از قانون گرفت
واژه واژه رنگ شعرم حالت افسون گرفت
مانده ام تاخوشه ی انگورها شیرین شود
تاشرابی کهنه تر از میوه ی میگون گرفت
بارها دیدم نمادِ صلح و آرامش به ناز
با ترنم تاجِ سبز از شاخه ی زیتون گرفت
بر بلندی هایِ جولان زل زدم بر اورشلیم
عزم جولان دادنم را دخترِصهیون گرفت
بی گمان بادِ صبا در کوچه ی اردیبهشت
بوسه های بیشمار از لالهی گُلگون گرفت
عندلیب ازبویآویشن بهوجدآمدکه دوش
دشتیازگلغنچهها را نغمهیِموزون گرفت
پشت نیمکت سال ها بر روی میز مدرسه
وقت لیلی را پیاپی نامهی مجنون گرفت
آن که با انواع دارو اندکی درمان نشد
آخر از طعم لب بانو عسل معجون گرفت
بی خبر پا را که بنهادم به کوی زندگی
گم شدم درکوچهها از های وهوی زندگی
در دیارم گرچه بودم نوجوانی شعله ور
رنگِ خاکستر شدم در آرزوی زندگی
در سراب تشنه کامان با ولع نوشیده ام
بارها زهر هلاهل از سبوی زندگی
در ازای کوششم با خارِ پرچین بسته شد
هر مسیری را که بگشودم به روی زندگی
از کج اقبالی نباید می زدم گاهی گره
کثرت دلبستگی ها را به موی زندگی
بی وفایی با تشر جایِ محبت را گرفت
تا نپیچد اندکی در خانه بوی زندگی
در هزار و یک شبِ ناگفته ها راوی شدم
تا که باشم شهرزادِ قصه گوی زندگی
در سراپای غزل از بغض خود گفتم ولی
همچنان بانو عسل باشد هلوی زندگی
با تشر گیسویتان را ماست مالی میکنم
عقده ام را بر سر زلف تو خالی میکنم
در خیابان اندکی ظاهر شوی بی روسری
با چک و تیپا تو را در کوچه حالی میکنم
اختیار تام دارم سال ها در شهر هِرت
همچنان آتش به پا با اِذن والی میکنم
مُهر ِ باطل میزنم یارانه ات را بی درنگ
دل پریشانت شبی از وضع مالی میکنم
در تبِ پرونده سازی بارها وضع تو را
پرس و جو از دختران لاابالی میکنم
درخیابان با تشکر کیک وساندیسم دهند
بس که در ایفای نقشم کارِ عالی میکنم
از تبار طالبانم کاین چنین بانو عسل
پیش رویت شکوه ها از بدخیالی میکنم
از بس شده با رنگ ریا باعث تشویش
کمتر نشود نفرتم از شیخِ بد اندیش
دین را چه گران بر سر منبر بفروشد
تاصاحب کاخی شوداز وسعت تجریش
چُرتش نشود پاره که در عالم رویا
درحالتی ازخلسه شود بیخبر ازخویش
گفتا بشناسم سَره از ناسَره ها را
گفتمندهی یکدهه تشخیصبُز از میش
با شعر من از سفسطه پرونده بسازد
تا آن که در آینده به تیغم زند از ریش
دزدانه به یغما ببرند آن چه که دارم
وقتی به غلامان بدهد فرصت تفتیش
جولان دهداز وسوسه در دشت شقایق
شمشیر کج ازعقده ی جلاد ستم کیش
بانو عسلم زاده ی زندان اوینم
گاهی نبوَد راه گریز از پس و از پیش
مِثل جشنی که در آن تنبک و تنبور نبود
شهرم از بی نفسی اهل شر و شور نبود
تیرگیچیره شداز یورش تاریکی محض
در پسِ پنجره ای روزنی از نور نبود
بسکه در کوری شب طبل عزا را زده اند
فرصت زمزمه در گوشه ی ماهور نبود
قاضی و شیخ ریا در پیِ اعدام منند
ورنه در کوچه ی ما اینهمه مامور نبود
عمری از روی توهّم دهَدم زاهد شهر
وعده ی باغ بهشتی که درآن حور نبود
به همانخون سیاوش کهچکید ازتن گل
محفل لاله رخان شیونِ بر گور نبود
می زدم نت به نت از خاطر بانو عسلم
غم ِ بنهفته اگر در دلِ سنتور نبود
سپیداندامِرویایی چهچشم محشری داری
به دستان ِ بلورینت شراب و ساغری داری
پرِ پروانه می ریزد به روی شال زربفتت
خدایمن!عجب رخسارآتش گستری داری
نمیدانیمگر بانو که باغ گل تماشایی ست
بیفکن پرده از رویت کهنیکو منظری داری
همانروزیکه بنهادی قدم در باغ فروردین
من از بوی تو فهمیدم تن گل پروری داری
چو آهوی ِ به دامافتاده در بندت گرفتارم
گره از مشکلم بگشا اگر پیغمبری داری
فریباییکهخوردمدربهشتتگولِشیطان را
تو آن حوّای جذابی که سیب نوبری داری
عسلبانو شِکَنج ِ بافه یِ زلف طلایی را
به رویشانه افشانکنکه موهایزریداری
تشبیه نتوان کردکه گویم به که مانی
در جمله نگنجی که کنم وصف معانی
نامیدمت از تشنگی ام نم نم ِ باران
از بس که تو پاکیزه تر از آب روانی
از باغ لب و چهره و اندام تو پیداست
نازک بدن و لاله رخ و غنچه دهانی
بر پنجره یِ رو به افق در برِ چشمم
تابنده تر از تابشِ خورشید ِ جهانی
الحق که تویی"کاوه ی آینده ی ایران"
از چنگ ستم مُلکِ کهن را بسِتانی
پیجو شده ام ردّ تو را خانه به خانه
با آن که ندارد احدی از تو نشانی
گفتم به پیام آورِ دل چاره چه سازم
گفتا که خودت را بکُش از نازِ فلانی
حرمت بنه بانو عسلم اشک قلم را
با خون دلم نامه نوشتم که بخوانی
شیخِ دانا کهنهکم خوشگذرانی میکرد!
همه را بر حذر از عالم فانی میکرد
به هوایِ تنِ حور و طمعِ قصرِ بهشت
از تب و تابهوس آن چهندانی میکرد
بارها سینه زنان بر سر منبر چه رسا
مظهرِ زهد و ریا مرثیه خوانی میکرد
بانی ِ گسترش ِ امر قضا با زد و بند
در خفا با دغل و شحنه تبانی میکرد
آخر از مغلطه شد یک شبه صدرالعلما
بس کهبا سفسطه تفسیرِ معانی میکرد
مانده در خاطره ی مرد وزن دهکده ام
قصه ی پیرِ خرفتی که جوانی میکرد
اگر از کشور جم راهیِ دوزخ بشود
رفعِ آثارِ غم و دل نگرانی میکرد
غزلِ تلخِ پر از طعم حقیقت به یقین
مهربانو عسلم را هیجانی میکرد
بی تو ایدخترِگلچهره ی دور از محلم
نچکـد نـم نـم عطــر از نفحـات ِ غـزلم
بکشم دستنوازشبه سرخوابوخیال
هر زمانی که تـو را حس بکنم در بغلم
منهمانقیسبنی عامر شهرم که هنوز
کوچه را کـر بکنم با دف ضرب الاجلم
بیستون را نسپردم به دم ِ تیشه ولی
می کند خنده ی ِ شیرین تو مرد عملم
به همان ارگ بم خستهی وارفته قسم
خشتی از سازه یِ متروپُلِ پا بر گسلم
مگذر بـر مـنِ ویـرانه کـه از بخت بدم
شهر متروکهای از دوره ی ِ تیمورِ شَلم
گرچه دانم که خلاصم نکند دیو پلید
سال هـا منتظـر ِ رستــم ِ دستانِ یـلم
مهــربانـو عسلـم شعـر شکر گـون منی
همه دانند و ندانی که تویی ماحصلم
آن که لَه لَه در کرملین میزند
لیسه ها بر پایِ پوتین میزند
از عطشافتادهدر دامان شرق
کز مذلّت پرسهدر چین میزند
بیگمان هرساله از بی عرضگی
سینه بر قبر ِ تموچین میزند
هم نوا با کافران باشد ولی
با دغل بازی دم از دین میزند
آنقَدرافتادهمستأصل که باز
رو به کشورهای لاتین میزند
نیشتری بایدزدن بر کهنهزخم
تا دُمل این گونه چرکینمیزند
شوکرانش گفته ام بانو عسل
شعر تلخی راکه شیرینمیزند
جدیدترین دوبیتی ها
ندارم در دیارم هیچکس را
که با یاری رها گردم قفس را
هنوز از ابتلایِ عقده بغضم
بگیرد در گلو راهِ نفس را
به یادِ آذر و مهرِ طلا ریز
شدم در موج برگ ازغصه لبریز
نمی شد باورم در تیر و مرداد
که شهریور شوم دلتنگِ پاییز
گدایی کدخدایِ شهرمان شد
به شدّت بیخیال از قهرمان شد
هلاهل را به خوردِ ایده ها داد
که کم کم زندگانی زهرمان شد
به عشق روی تو پروانه پر زد
هزاران خانه را آهسته در زد
ولی در کوچه های نا امیدی
دودستی بارها بر فرق سر زد
شکوه و شوکتِ ایل و تبارم
شقایق گونه یِ دور از دیارم
هنوز از بیقراری میکند فاش
نبودت را دو چشم اشکبارم
دلی نازک تر از پروانه داری
هزاران شاعر دیوانه داری
نمی دانم که ای عطرِ شبانه
کجایِ شهر شعرم خانه داری
شرابِ کهنه را کم کم بنوشم
پیاپی نه ولی نم نم بنوشم
پس از پیروزیِ شادی نباید
که از جام هلالی غم بنوشم
به عشق پیچش رگبارِزلفت
ببافم شعرِ خیس از تارِ زلفت
بریزد رویِ جنگل هایِ گیلان
نسیم از بویِ شالیزارِ زلفت
ظهورِ پهلوی تاریخِ گُل بود
سرود و نغمه یِ ساز و دهل بود
ولی در دوره یِ تیمورِ خونریز
وطن در قبضه ی نسل مغول بود
با نغمه یِ ساز و غوغایِ سرود
دور از نفسِ تندِ تبآلودهی دود
در عطرِ هوای دم کرده هنوز
با نازِ خیالت بنشینم لب رود
در هفته یِ آغازِ گلِ لبخندت
دل می بری از نازِ گلِ لبخندت
رخ را بگشا دخترِ ایلم که کم است
آگاهی ام از راز گل لبخندت
جهان را پادشاهی خوش قدم بود
علیهِ زور و زنجیرِ ستم بود
منم سربازی از دورانِ کوروش
که روزی جایگاهم ارگِ بم بود
هنوز ای سوگلِ مشهورِ شیراز
تویی در شعر حافظ حورِ شیراز
لبت را دیدم و آمد به یادم
شرابِ کهنه یِ انگورِ شیراز
تنِ باغِ اِرم را باز دیدم
رخِ آلاله ها را ناز دیدم
ندیدم در مریوان و سنندج
غزالی را که در شیراز دیدم
به پاخیزد مگر کوروش دوباره
که ایران را نبینم تکه پاره
و گرنه با دعا در طولِ تاریخ
نکرده میهنم را کس اداره
زغن ها را شریکِ زاغ دیدم
گلِ خونین دلی در باغ دیدم
سیه پوشیدم از مرگِ سیاوش
چو بر قلب شقایق داغ دیدم
حریرِ نازکِ سبزی تنت بود
شقایق شاهدِ گل دادنت بود
شکوفا میشدی درباغ شعرم
دلیلم غنچه یِ پیراهنت بود
همان سودی که پایانش زیان است
فرا رویِ ضحاکانِ زمان است
سیاست هایِ واهی در حکومت
شکست عمده یِ فرعونیان است
به عشق چیدنِ ماه و ستاره
تپش گیرد وجودم را دوباره
هنوز از آتش خورشیدِ رویت
بریزی رویِ چشمانم شراره
به اِصرارِ خداوندِ زمینی
نباید رنگِ شادی را ببینی
به زورِ اسلحه تغییر دادند
حکومت را به استبدادِ دینی
اشعار صوتی
درتاب و تبت حالتِ پروانه به هم خورد
دور از شررِ شعله یِ رخسارِ تو غم خورد
در فلسفه کشفم نشد آخر که چگونه
در بینِ دو دلداده تبِ عشق رقم خورد
در موسمِ گل از خنکایِ شبِ شیراز
بر بقعه یِ حافظ نفسِ باغِ ارم خورد
سوگند به آتشکده یِ روشنِ زرتشت
یاغی شدم از آن که رذیلانه قسم خورد
با جوهر دل نامه نوشتم که بدانند
آثار من از دفترِ معشوقه قلم خورد
در نی لبکم شیونِ فریادِ سکوت است
باور که کند بغض گلو غصه یِ کم خورد
بانو عسلم رفتی و صد سیلیِ محکم
بر صورتم از دست خداوندِ ستم خورد
گرچه می دانم کــه گاهی بی قرارم نیستی
بی قـــــرارت می شوم وقتی کنارم نیستی
با همین حــالی که دارم با خیالت دلخوشم
در کـــــــنارم هستی و در اختیـارم نیستی
در کجـــایِ زندگی پیــدا کنم جــای تــو را
همچنان در کـــوچه هـــای انتظارم نیستی
مانده ای از بخت واقبالم مگر در پشت ابر
لااقـــل یک لحظه در شبهای تـارم نیستی
با نگاهی باورم شد کـــــــز نـژاد بــــــرتـری
گـرچه می دانم کـــه ذاتاً هم تبـارم نیستی
ارغنونم را سرِ شبهــــا به عشقت می زنـم
مرتعش از نغمــه های چنگ و تارم نیستی
ای خــدای دلربایان با تــو می گویم سخن
بی گمان گاهی به فکـــر روزگـــارم نیستی
بهتر آن باشد بپوسم ای عسل در زیر خاک
مثل گلهــــای شقــایق بــر مـــزارم نیستی
یادِ ایّامی کـــه بوسه بـــر رخِ گل می زدم
فارغ از غمها قــــدم در باغ سنبل می زدم
روبـــــــروی دلبـــــرم در انتهـــای باغ سبز
می نشستم روزها حرف از تعامل می زدم
در نبودش باز می کردم کتابِ خـــواجه را
می شدم آسوده دل وقتی تفــأل می زدم
ساکت و تنها کنار پنجــــــره در هــر نفس
عصر دلتنگی غروبِ جمعه را زل می زدم
هر زمانی می گذشت از کـوچه باغِ دلگشا
بـر لباس از عشق او عطر گلایول می زدم
می گرفتم درخیابانها سه تارم رابه دست
نیمه شب گیـــــراتر از آوای بلبل می زدم
زیر یاس پــر شکوفه در کنار جــــوی آب
شانه بر زلف عسل در هــر تغزل می زدم
جذّابی و هم رنگ شقایق شده ای تو
ازچشم توپیداستکهعاشق شدهایتو
پیدا نشود مِثل تو در عالم هستی
دردانه ای از خلقت خالق شده ای تو
با عشوه بیا در محل و محفل عشاق
زیرا که پذیرفته و لایق شده ای تو
از باغ بهشت آمده ای تا که بگویی
با زندگیِ ساده موافق شده ای تو
ای گـوهر دردانه بدان قدر خودت را
چون برحذر از آینه ی دق شدهای تو
آنقدر ظریفی که به عنوان تشابه
با برگِ گلِ لاله مطابق شده ای تو
تا کی بزنم بر سر و با شکوه بگویم
عذرای منی مونس وامق شده ای تو
دیگر دل ما را به نگاهی ننوازی
بانو عسلم محو دقایق شده ای تو
روزها وقتی دچـار شک بی حــد میشوم
با خود و حجم خیالاتم کمی بـد میشوم
می زنم از خانه بیرون،باز میگویم که نه
بیـن تنهـا رفتـن و مانـدن مُــردد میشوم
شیطنتهای درون درکوچه ها گل می کند
همصدا با بچه های قد و نیم قد میشوم
تا که بسپارم به ذهنم"هـرچه بادا باد" را
بی خیـال از اتفـاق و هـر پیامـد میشوم
می روم در سایه روشن بر فــراز قلّه ها
خیره بر انبوهِ جنگل هـای ممتد میشوم
هـر زمانی اقتدا کـردم بپیوندم بـه عشق
بی خبـر از کفشها در راه مقـصد میشوم
بیدلی هستم که ازعشق عسل بانو هنوز
با تـرنم بــر ستیغ صخـره هـا رد میشوم
باید از فاصله ها بین دو دل پُل بزنم
پلی از همـدلی و عشق و تعامُل بـزنم
تک و تنها بـروم تـا وسط جنگل سبز
کلبه ای رو به خــدا بـا پَرِ سنبُل بزنم
روی چشمان در و روی تن پنجـره ها
پــرده ی ململی از جنس تساهُل بزنم
هر زمان باد صبا بگـذرد از پنجـره ها
بــوسه ای روی تـن ناز گِلایـول بـزنم
آنقَدر شعر پر از واژه بچینم کـه مگر
روی هر بیت غزل چادری از گل بزنم
من کــه در بحر رمَل تارِ تبحر زده ام
ســاز گیـراتـری از نغمـه ی بلبـل بزنم
شب یلـــدا بنشینم بــه هـوای رخ یار
همچنان با غــزل خواجــه تفأل بزنم
عکس بانـو عسلم را بسپارم بـه نگاه
روی چشم و لب او ثانیه ها زُل بزنم
گرچه حالم را نمی فهمی نگاهم را بفهم
قطره های اشک ِسرد بی گناهم را بفهم
لرزش ِ پیوسته ای دارد صدای هق هقم
های های ِ گریه در هنگام آهـم را بفهم
روزگار سرد و تاریکی دچارم شد رفیق
بختک ِ افتاده بر بخت ِ سیاهم را بفهم
با زبان اشک ِ نم نم با تو میگویم سخن
معنی ِ نا گفته های ِ در نگاهم را بفهم
می تراود بغض های شعرم از چشم قلم
در غزل ها شکوه های گاه گاهم را بفهم
قصد همراهی ندارد کفشم از دلخستگی
قصـه هایِ نا رفیق ِ نیمه راهم را بفهم
بی تو از دلدادگی دراوج حسرتبشکنم
لااقل بانو عسل حال ِ تباهم را بفهم
نازنینا رنگِ چشمـت بی قـرارم می کـند
واردِ دنیـــایی از فصــلِ بهـــارم می کند
عمق چشمانت به فرداهای دورم می بَرد
رو به دنیــاهای رنگی ره سپارم می کند
از خیالــم می گــریزی تا پریشانت شوم
غیبتت درکوچه هاچشم انتظارممی کند
بافــه ی زلفت کتابی از غزل ها می شود
بی نیاز از شعـرهــای بی شمـارم می کند
غنچه ی سرخِ لبت آتش بهجانم می زند
چشم مستت از فـریبایی خمارم می کند
رویماهت می درخشد ازمسافتهای دور
جلوه در سرتاسرِ شب های تارم می کند
دائماً بوسیدمت شب ها در آغوش خیال
شیخ اگر فهمیده باشدسنگسارم می کند
پس بگیر ازمن عسل بانو نگاهت راکه باز
وسعت ِ زیبــایی ات بی اختیـارم می کند
گرچه با ناز تو در هر غزلی مأنوسم
غم نا دیدن رویت بکند مأیوسم
رخ برافروز و بزن شعله و بر سایه بتاب
بدران پرده یِ شب را که تویی فانوسم
درهمانکوچه که باخنده نشستی به دلم
گریه ها می کنم و یادِ تو را می بوسم
دل به آتشکده ی ِمهر تو بستم که هنوز
سعدِ سلمانم و در نایِ غمت محبوسم
بختک از اوج سیاهی بهگلویم زده چنگ
آن قَدر دلهره دارم که پر از کابوسم
سال ها شیخِ ریا حاکم شهرم شده است
برده یِ جهلم و در سیطره یِ سالوسم
گفتم از شدت بغضم به تو بانو عسلم
که بدانی من ِ افسرده پُر از افسوسم
ماهِ کنعانی من فاصله را دور بــریز
از درِ مهــر بیا روی شبـم نور بــریز
صبح آدینه مـــــرا تا وسط باغ ببر
آندم از جام لبت شربت انگور بریز
اﯼ ﻓﻠﮏ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ نگاهِ ناز ِ ﯾﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺑﺎ ﺩغل کاری ﺍﺳﯿﺮ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
میچکدسیلسرشکاز گوشهی چشم ترم
شُر شُر غم ﺭﺍ ﺭﻭﺍﻥ ﺑﺮ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺷﺪ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺍﺯ زوایایِ ﺩﻟﻢ
ﻧﺎتوانی ﻋﺎﺟﺰ ﻭ ﺯﺍﺭ ﻭ ﻧﺰﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﮐﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺩﺭ ﺑﻐﻞ ﺯﺍﻧـﻮﯼ ﻏﻢ
در نبود ِ باغ ﺳﻨﺒﻞ ﺳﻮﮔﻮﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
دلبر ِ بالا نشینم حلقه ی در را نزد
زیر ِ پلک پنجره چشم انتظارم کرده ای
بی دلی ﺑﻮﺩﻡ ﺑـﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝِ ﺩﻝ ﻭ ﺩﻟﺒﺮ ﺭﻭﺍﻥ
ﮐﻮﭼﻪ ﮔﺮﺩﯼ ﺩﺭ دل ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺗﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺍﻋﺘﻨﺎیی ﮐﺲ ندارد از من ِ آسیمه سر
در نگاه ِ اهل دل ﺑﯽ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
بویی ﺍﺯ ﺯﻟـﻒ ﻋﺴﻞ بانو ﻧﯿﺎﻣﺪ سوی من
ﺩﺭ ﻃﻠﻮﻉ ﻓﺮﻭﺩﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺍﯼ بــاغ لبــت شهـــد ِ ﺍﻧـﺎﺭ ﺷــﺐ ﭘﺎییز
آتش بــه دلــم می زنی از ﺳﺎﻏــﺮ ﻟﺒﺮﯾﺰ
با ﻧـﺎﺯ ﻧﮕﺎﻫــﺖ ﺑـــﻪ جهــانـم نــزن ﺁﺗﺶ
از ﻋﺸﻮﻩ ﮔـﺮﯼ ﺭﻩ ﺑــﺰﻥ ﺍﺯ لشکر ﭼﻨﮕﯿﺰ
آن لحظــه کـــه ﺩﺭ بـاغ ارم پـا بگـذاری
ﺑﺮﺷﺎﺧﻪ ﯼ ﮔﻞ ﻧﻐﻤﻪ ﮐﻨﺪﻣﺮﻍ ﺳﺤﺮﺧﯿﺰ
ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﺧﺰﺍﻥ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﮑﺶ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺗــﺎ ﺧـﺎﻧﻪ ﺧــــﺮﺍﺑــﻢ ﻧﮑـﻨﺪ ﺳﺮﺩﯼ ﭘﺎییز
ﭼﺸﻤﻢ کــه بــه روی ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﯼ تو افتاد
ﺍﺯ ﺟﺬﺑﻪ ﯼ عشق ﺗﻮ ﺷﺪﻡ ﺫﺭﻩ ﯼ ﻧﺎﭼﯿﺰ
ﺍﯼ ﻣﺮﻍ ﺩﻟـﻢ ﭘـﺮ ﺑﺰﻥ ﺍﺯ ﻗــﻮﻧﯿﻪ ﺗﺎ ﺑﻠﺦ
تا ﺷﻤﺲ ﻣﻦ ﺁﯾﺪ مگر ﺍﺯ ﺧﻄﻪ ﯼ ﺗﺒﺮﯾﺰ
از کشمکش ثانیه ﺩﺭ ﻫــﻮﻝ ﻭ ﻫـﺮﺍﺳﻢ
یک لحظه ﺭﻫﺎﯾﻢ ﺑﮑﻦ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ
بانــو عسلم شانه بــزن ﺯﻟـــﻒ رهــا ﺭﺍ
ﺗﺎ ﺟـﺎﻥ ﻭ ﺩﻟـﻢ ﭘﺮ ﺷﻮﺩ از بـوی ﺩﻻﻭﯾﺰ
ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯾﺖ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯﮔﯿﺮﺍﯾﯽِ ﻣﺸﺮﻭﺏ نیست
ساغرم راتاگلو پرکن ﮐﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭﺩﻫﻠﯿﺰ ﻗﻠﺒﻢ ﺟﺎﺭ ﻭﺟﻨﺠﺎﻟﯽ ﺑﭙﺎﺳﺖ
ﺩﺭﺩﺭﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺷﻬﺮﯼ ﺍین قَدﺭﺁﺷﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﻓـﺮﺵ ﺍﯾـﻮﺍﻥ ﺗــﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺷﻌـﺮ ِ خالص ﺑﺎﻓﺘﻢ
ﺗﺎﺭ ﻭﭘﻮﺩ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺍﺯﺟﻨﺲ ﻧﺎﻣﺮﻏﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
حق بده تاباشم از چشم انتظاری ﻧﺎشکیب
سوگلِ صبر و ثباتم ﻃـﺎﻗــﺖ ﺍﯾـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
بس که از نازک خیالی خانه ات را در زدم
از تلنگر جـای ِ سالم بـر تـن درکوب نیست
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻭﺻـﻞ ﺗـﻮ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﮐــﺮﺩ ﺍﺯ ﺑـﻬﺸﺖ
ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺑﻬﺘـﺮﯼ ﺟـﺰ منــزل ﻣﺤﺒـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺭﺷﺘـﻪ ﯼ ﺍﻓﮑـﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ ﺑﻬﻢ
ﺗﺎﺯگیها ﻭﺯﻥ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺍﺳﻠﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
زنــده از گلخنـده یِ نـازِ تــوام بـانـو عسل
درنبودت رنگوبوی زندگی مطلوب نیست