جدیدترین اشعار
همان روزی تپش در قلب کردی
دلــــم را بـا نگاهی جلـب کردی
کبوتـر گونه پـر دادم بـه پـرواز
ولـی آزادی ام را سلــب کــردی
نــدادی وعـــده ای در بــاغ زیتـون
که سرشارم کنی با سِحر و افسون
سحر آهنگ ِ صحـرا کن که این بار
تو لیلی باشی و من لول ومجنون
هنـوز از عطـر ِ نـاب ِ دلنشینت
شود هر دلربایی خوشه چینت
درون کــوچه هـا نـم نـم بریزد
نسیـم از دامـــن ِ ابـریشـمینت
بـلا بـالا بلنـــد ِ مــو طلایی
سپید انـدام ِ نـاز ِ مـاورایی
از اقلیم بهشتی یاکه کُردی
شکوه ِ باغ گل اهلِ کجایی
نوشته با طـلا بـر لـوح سنگی
جهان معنی ندارد بی قشنگی
بخیز از جاکـه آرامشبگیری
سحر باشعـرِ بلبل های رنگی
وقتی کــه مترسک الکی حافظ باغ است
بی شک همهی مزرعهها سهم کلاغ است
در مجلس زاغو زغـن و کـرکس و کفتار
بحـث علنی بـودن ایـن واقعـه داغ است
دقیقـاً تابــــع ِ دستــــور هستیم
مطیع ِ حـاکــم ِ پُــر زور هستیم
نخیزد اعتراض از سنگ بی جان
مــن و تـو ساکنـانِ گـور هستیم
هنـــوز از نــــم نـــم باغ کـلامت
شود پسکوچه های دل به نامت
نشانـت را گــرفـتـند از خیـابـان
نشد چیزی کـــم از اوج مقامت
دختـر ِ گیسو طـلای ِ شهـر ِحافظ حالتان
کـم بناز از چشم ناز و بـاغ سن و سالتان
از نسیـم دلـــــربای ِ عطــر زلفـت آمــدم
از خیــــابـان نمــــازی تــا ارم دنـبــالـتان
گرچه ریزد نم نم ازگلهای اندامت هوس
یک نفس راضی نباشم تـا کنـم اغفـالتان
هوشم از سر میرباید میوه های نورسَت
نخ به نخ باید بدوزم دل به سیب کالتان
تِق تِق کفشت که برداردسکوت کوچه را
پشتِ سر پروانه میریزد به روی ِ شالتان
لااقـل وِرد ِ زبان کـن آرزویـت را کـه من
از کتاب خـواجـه ی عاشق بگیرم فالتان
آنقَـدر نازی کـه از قصر بلور افتاده است
موجی از رنگین کمان بر وسعت اقبالتان
دانه ی ریز سیاهی روی لب داری که ماه
می گشاید چهره از اعجاز خط و خالتان
عاقبت مـا را به کشتن میدهد بانو عسل
تاب زلف و چشم ناز و گونه های چالتان
در سیـاهی پـــــرده افتــــاد از رخ تابانتان
شد مسیر ِ کـــوچه روشن تا لـب ِ ایوانتان
کردی از ناز نگاهت روز و شب افسونگری
تـا شوم با سِحر و جادو شاعـر چشمـانتان
نـم نـم بـاد صبـا از بس به مویت شانه زد
میتراودبویخوش از زلف مشک افشانتان
جان به دست ورطه ی تلخ هلاکت میدهد
آن که نوشد قهـوه ی قاجـاری از فنجانتان
سال ها عاشق تر از گنجشککی برچیده ام
روی دست ِ پنجـــره از ریـــزه هـای نانتان
آنقَـــدر نـاز و فـــریبایی کــه هنگام سماع
مـــولوی را دل ربــاید دامــــن چـرخانتان
ای بهشتت سرزمین عجز و عصیان و گناه
آدم عـــاقل نچینـــــد سیـبی از بستـانتـان
در نگـاه ِ بی قـــرارم زل نــزن بانــو عسل
پـاره گـــردانَـد دلـــم را نــاوک مـــژگانتان
چـه نم نم می زند ساز نکیسا
حلول چله را در برف و سرما
در آغــــاز زمستـان می نـوازد
به عشق دختری با نام یلــــدا
نگاهـم با نگاهـت حرف دارد
سخنهای قشنگ و ژرف دارد
بهـارستـانی از یـاس سپیدی
کجـا رنگ تنـت را بـرف دارد
حـریر شال سرخ تــرمه دوزت
چه ناز افتاده در پشت بلوزت
بـه آتش می کشـانـد عاشقـانه
وجــودم را نگــاه دل فــروزت
هنـوز از کـوچـه های پرت ِ اقبال
به نقلاز"دولت آبادی"چه باحال
صبـا نـم نـم رسانـد از "کِلیـــدَر"
سلام ِ"گل محمد" را به "مـارال"
نسیم از نـاز ِ باران تار می زد
قناری پنجـه بـر گیتار می زد
هنـرمنـدانه می زد بـــر پیانو
در آنحالی کهعاشقوار می زد
سـرود ِ نغمـه ی آواز من باش
صـدایِ دل نواز ِ ساز من باش
بزن در مایه ی شور و همایون
سه تار ِ عاشق شهناز من باش
شبی گفتم بـده دستی به دستم
به من گفتا مگر عشق تـو هستم
تَـــرک در چینی ِاحساسم افتاد
به خودپیچیدم ودرهم شکستم
شرابی کـز لـب ساقی بـرآید
گـــره از کار آدم می گشـاید
و گـرنه ساغری از آب انگور
به آنی رفع مشکل مینماید
شکوه ِ نم نم سیب ِ بهشتی
جهانی در حیات سرنوشتی
هوسناکـانه با هُــرم نگاهت
دل ِ رسـوای ِآدم را بـرشتی
جـهانـــم را جهنـم کــرده ای تو
دلم را خانه ی غـم کـرده ای تو
به جرم چیدن سیب از بهشتت
مــرا رسوای عالـــم کرده ای تو
پربازدیدترین اشعار
ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺖ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﮔﯿﺮﺍﯾﯽِ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ساغرم راپرکن ای ساقی ﮐﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺩﻫﻠﯿﺰ ﻗﻠﺒﻢ ﺟﺎﺭ ﻭ ﺟﻨﺠﺎﻟﯽ ﺑﭙﺎﺳﺖ
ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺷﻬﺮﯼ ﺍین قَدﺭ ﺁﺷﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﻓــﺮﺵ ﺍﯾـﻮﺍﻥ ﺗـﻮ ﺭﺍ ﺑـﺎ ﺷﻌــﺮ ِ ﺧـﺎﻟﺺ ﺑﺎﻓﺘﻢ
ﺗﺎﺭ ﻭ ﭘﻮﺩ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻧﺎﻣﺮﻏﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﻧـﺎﺷﮑﯿﺒﺎﺗـﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﺴﺘﻢ ﮐــﻪ ﻓﮑـﺮﺵ ﺭﺍ ﮐﻨﯽ
آخـــر ﺍﯼ ﺁﺭﺍﻡ ﺟـــﺎﻧﻢ ﻃـﺎﻗــﺖ ﺍﯾـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻭﺻــﻞ ﺗــﻮ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﮐــﺮﺩ ﺍﺯ ﺑـﻬﺸﺖ
ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺟــﺰ ﺧـﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﺤﺒـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺭﺷﺘــﻪ ﯼ ﺍﻓﮑـﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗـﻮ ﻣﯽ ﺭﯾـﺰﺩ ﺑﻬﻢ
ﺗﺎﺯگی ها ﻭﺯﻥ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺍﺳﻠﻮﺏ
ﻧﯿﺴﺖ
رو براهم کـن عسل بانو کـه روز رفتن است
وقـتِ پیـری انتهـای ﺯﻧـﺪﮔﯽ ﻣﻄﻠـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
هرکس که مکید از لب تو شهدِ عسل را
دیگر نچشد جرعه ای از شعر و غزل را
پا را بنــه بـر چشـم تـر کــوچه و بـرزن
خوشبو بکن از عطـر تنت اهـل محل را
لبریز کن از بـوی خـوش نرگس و نارنج
شیـرازِ مـــن و سلسله ی شیـخ اجــل را
از شعـشه ی روی تـو گاهی نتـوان دیـد
بـر روی زمین چهـــره ی زیبای زحـل را
سقراط زمان چشم تورا دید و به پا کرد
در معبد و در مدرسه هابحث وجـدل را
کی می شود ای گل کــه برایـم بگشایی
یک باغ پـر از بوسه و آغـوش و بغـل را
در ورد زبانی کــــه هـــــر آیینه بگـویـم
بنهـــاده خــدا در دل مــن مهـر عسل را
از لب سرخ ﺗﻮ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﺨﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
ﺁﻩ ﺳــﺮﺩ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟــﺎﯼ ﺩﻝِ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
ﺳﺎﻟﻬـﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯ ﮔﻞِ ﺑــــﺮ ﭘﯿﺮﻫﻨﺖ
شبنم ِ وسوسه ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﭼﻤـــﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
جانم ارزانی آن شاعــر ارزنده که گفت
شربت ناب ِ ﺗﻤﺸﮏ ﺍﺯ لب ِ ﺯﻥ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
هر زمانی کـه نشیند لب ِ ﻣﻦ ﺑﺮ لب ِ ﺗﻮ
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺩﻟــــﻢ ﺍﺯ ﺑـــــﻮﺳﻪ ﺯﺩﻥ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
ﺁﺧﺮ ﺍﯼ دختر گل رایحه ی ﺩﺍﻣﻦ ﺗﻮﺳﺖ
ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺮ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﯼ ﺩﺷﺖ ﻭ ﺩﻣﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
ﺩﺭﯼ ﺍﺯ سبک ﺟﺪﯾﺪی نگشودی که هنوز
از تمام ﻏــــــﺰﻟﻢ شعر ِ ﮐﻬــــﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
سحـــر از ساحــل دریا ﺑﻮَز ﺍﯼ ﺑﺎﺩ صبا
ﮐﻪ ﺳﺮﺍﭘﺎﯼ ﻋﺴﻞ ﯾﺎﺱ ﻭ ﺳﻤﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
به عشق دیدنت ای دختر لُر
به دنبال توام از کرخه تا کُر
کنار ساحل و بیـن صدف ها
بخنـدی تا بـریـزد از لبت دُرّ
نازنینا رنگِ چشمـت بی قــــرارم می کـند
واردِ دنیــــایی از فصــــلِ بهـــارم می کند
عمق چشمانت به دنیاهـــای دورم می بَرد
تا بـه دریاهـــای دیگـــر ره سپارم می کند
از خیالـــم می گــــریزی تا پریشانت شوم
غیبتت هـــر ثانیـه چشم انتظـارم می کند
بافـــه ی زلفت کتابی از غــزل ها می شود
بی نیاز از شعـــرهـــای بی شمـارم می کند
غنچه ی سرخِ لبت آتش به جــانم می زند
چشم مستت از فـــریبایی خـمارم می کند
روی مـاهت می درخشد از مسافتهای دور
جلـوه در سر تا سرِ شب های تارم می کند
دائماً بـوسیدمت شب ها در آغــوش خیال
شیـخ اگـر فهمیده باشد سنگسارم می کند
ای عسل بانو قلــم را لحظه ای از من بگیر
دارد این زیبـایی ات بی اختیــارم می کند
از غـــم دوری تــــو آه کشیـــدن تا کی
اندکی مهـر و وفا از تـــو ندیدن تا کی
باغ گیلاسی و من عاشقِ بی تاب توام
میــوه ی سرخِ لبـت را نچـشیدن تا کی
نــرسد پلـک مـــنِ بیــدلِ آشفتـــه بهــم
خواب ها دیدن و از جـای پریدن تا کی
بی قــرارم نکنــد بـلبـلی از نغمــه گــری
آخــر از مرغ سحــر قصه شنیدن تا کی
بایــد از باد صبــا سخــت شکایت بکنم
از تــن نازک گــل جـــامه دریـدن تا کی
دفتر خاطره از اشک ترم پر شده است
دیگر از چشم قلـم قطـره چکیدن تا کی
گفته بودی کــه زمانی به وصالت نرسم
ای عسل از مـنِ افسـرده بـــریدن تا کی
وجودم را پر از احساس کردم
گـذر از کـوچه باغیاس کردم
نشستم در کلاس درس استاد
دو واحد از رباعی پاس کردم
هـر زمانی کـه نگاهـم بـه رخ یار افتاد
قلبم از دیـدن او بی تپش از کار افتاد
تن گرما زده ی کوچه پُر از پنجره بود
که شبی وعده ی ما زیر سپیدار افتاد
مـنِ مغـرورِ بـد اندیشه ندانم کـه چرا
آن همـه وسوسه در موقع دیدار افتاد
بی گمان از همه ی منظـره ها دل بکَند
هر که روزی نظرش بر رخ دلدار افتاد
هـم زمـان با نفس منبسط فصل بهار
گـــذر بـاد صبـا بـر گل بی خــار افتاد
روز و شب دائماً از آینه گفتم که دلم
در پی دیــدن آن آینـــه رخسار افتاد
ناصحم گفت که"سرمیشکنددیوارش"
معبرم کوی عسل بود که دشوار افتاد
ای که در طـــول زمـان مونس آدم بودی
بین هــر واژه ی شعرم تو فقط کم بودی
آنقَدر خالص و پاکی که در آغوش نسیم
روی هــر برگ گلی قطــره ی شبنم بودی
مثل اشکی که فرو میچکد از گونه ی ابر
دّر و دردانـه ای از بـارش نـــم نـــم بودی
در پس ِ بـاغ قنـاری وســطِ جنگـل سبـز
نفـس میخـک و آلالـــــه و مــــریم بودی
ریگ تفتیده ای از دشـتِ بـلا بـودم و تو
به گــــوارائی صد چشمه ی زمــزم بودی
آمــــدی ارگ دل از آمــدنت ریخت بهـم
بی خــبر از گسل و زلـــزله ی بـــم بودی
نور باران شــدم از روی تـو بانــو عسلم
همچنان مـاه مــن و مــردم ِ عالـم بودی
گـرچه چشمــان قشنگـت سـرِ دعـوا دارد
بــرق رخسار تـــو یک عمـــر تمــاشا دارد
لب سرخت کـه چنین از همگان دل بِبَـرد
شهد شیرین تــری از دانــه ی خـرما دارد
بی گمان مـوسم گل عـازم صحــرا نشود
آن کـه در خلـوت خـــود دلــبر زیبـا دارد
بِگشـا پیــــرهنت را کــــه بهــــارانِ تنـت
میـوه ی وسـوســه در بـاغِ شکـوفـا دارد
گوشه ی چشم پراز راز تو ای مایه ی ناز
کوچه باغی ست که صدپنجره رویا دارد
با همـه تاب و تب و مشکل افسردگی ام
اگــر از عشـق تـو بــر سر بــزنم جـا دارد
بـر لب ِ چشمه ی شیرین بنـه بانو عسلم
بــر لبـم قنـــد لبـت را کـــــه مـــربـا دارد
بکُش گاهی غم دیرینه ات را
معطـر کن هـوایِ سینه ات را
بزن چــادر میان دشت پُر گل
به شادی بگـذران آدینه ات را
عشقم، نفسـم، قنــد و نبـات و شکلاتم
ای چشمـه ی شیــرین لبـت آب حیاتـم
یک بــار بـدم روی غـــزل هُرم نفس را
تـا گــل بکـنــد واژه یِ بیـــــن کلماتــم
تا پای تــو آید بـه میـان گـرید و لــرزد
بــر صفحه ی کاغـذ قلـم و قلب دواتم
هـرچـند هنـوز مستحق لعل تـو هستم
ترســم نـدهی خـالِ لبت را بــه ذکـاتم
عمری ست که در کوی وفا پای وصالت
پیوسته تــر اِستاده ام از صبـر و ثباتم
ای یادِ همان لحظه که با لهجه ی ترکی
گفتی کـــه هنــوز عـاشـق آواز بیـاتــم
آنقدر عسل کِش بدهم شعــر و غزل را
تـا کام تو شیرین شود از نقــل و نباتم
تو چه کردی که خدا این همه زیبایت کرد
ناز و پـــرورده تــر از ســـروِ دلارایـت کرد
جنگ هفتـاد و دو ملـت به یقین نیـز نکرد
آتشی را کــه بـه پا سـرخی لب هایت کرد
قـد و بالای پر از حُسن تـو ای جلوه ی ناز
ســر نـاسـاز مـــرا خــاک کــف پایــت کـرد
محـو چشمان قشنگ و لب میگون تو شد
هر که یک لحظه نظر بـر قد و بالایت کرد
شــد دلاویـز تـر از بـــوی گـل و بـاد بهــار
هـر نسیمی گـذر از زلـف سمـن سایت کرد
در پی گوهری ازجنس غزل بودم و چشم
ناگهـان زل به صدف ها زد و پیدایت کرد
ای عسل بیدل و مجنون شدنم قصه نبود
آنچــه آمــد بــه سـرم قامت رعنایـت کرد
گر چه حالم را نمی فهمی نگاهم را بفهم
قطره های اشک ِ سرد بی گناهم را بفهم
لـرزش پیوسته ای دارد صدای هق هقم
هـای هـای ِ گـریه در هنگام آهـم را بفهم
روزگار سـرد و تاریکی دچـارم شد رفیق
بختک ِ افتاده بـر بخـت ِ سیاهم را بفهم
از بـداقبالی کـلاف پـاره ی سـر در گمـم
سرگذشت روزهای سال و ماهم را بفهم
با نگاه پـر سکوتم با تـو می گویم سخن
معنی نا گفتـه هـای در نگاهـــم را بفـهم
می ترواد بغض های شعرم از چشم قلم
در غزل ها شکوه های گاه گاهم را بفهم
کفش هـایم عاقبت هـم اندکی یارم نشد
قصـه هـای نا رفیقِ نیمــه راهـم را بفهم
پا بنـه آهسته تــر در کلبـه ی ویــرانه ام
ای عسل بانوی مـن حـالِ تبـاهم را بفهم
محو چشمان توام محبوبِ زیبا روی من
بـا نگاهـت زیر و رو کردی مرا بانوی من
در پـس ِ بـاغ ارم در انتظـارت مـانده ام
تا بیایی بلکه بیرون نم نم خوشبوی من
شهــره ی باغ اقاقی بهتـر از شبنـم بریز
عطـر ناب دامنـت را بــر تــن زیلـوی من
ازهوس هرسالهگنجشکدرختت میشوم
تـا بگــردانی لبـت را بــاغ شفتـالـوی من
بـا خیـالـت می نشستم در کنـار بـاغ گل
تا که بگـذاری سرت را بـر سر زانوی من
در نبودتﺁنچنان ﺁﻫﯽ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﻭﺵ
آسمان آتش گرفت ﺍﺯﻫﺎﯼِ ﺑﻌﺪﺍﺯﻫﻮﯼ ﻣﻦ
نوجوانی رفـت و آثارِ کهـن سالی رسید
بویِ پیری می دهد رنگ سفید ِموی من
لااقــل بانو عسل امشب به سروقتم بیا
تابه دورت حلقه گردد پیچک بازوی من
دنبـالِ تو پیوسته در طــولِ خیابان ها
از چشم تــرم ریـزد هــر ثانیه باران ها
باپیچش گیسویت در کوچه نسیم آید
کـز بوی تو بگـذارم در پنجره گلدان ها
انبــوه هـــواداران بالا ببــرند از شــوق
تندیس ِ قشنگت را در مـرکز میدان ها
پیمانه بـه پیمانه در گـوشه ی میخـانه
با یاد لبِ سرخت خـالی شده لیوان ها
از شورِ وفاداری سعدی بـه تو میگوید
"بعد ازتو رواباشدنقض همه پیمان ها"
از قافــله ی لیلی چنـدی ست خبـر آید
تفتیده دل مجــنون بــر ریگ بیابان ها
کـام همگان از غم تلخ است عسل بانو
بازآ که شکر ریزی در داخــلِ فنجان ها
لبـت از جنس شهد ِ پـرتقـال است
شراب بوسه ات نمنم حلال است
بــه زنــدانــــم کِشــد وقتی ببینـم
ترنج گـونه هایت را که چال است
تــو وقتی بــا رقیـبــم جـور باشی
دلم در ورطه یجنگ وجدال است
تــو ای لیــلاتـــرین لیـــلای شعــرم
نمیدانیکهمجنون راچه حال است
زدم دوش از کتاب خـواجــه فالی
جواب آمد کـه آمـالت محال است
گــــــذارد پا بـــه صحرای هـلاکت
هـرآنکس در پی صید غـزال است
عسل بانـو بیـا هــــم خـانه باشیم
بنای همــدلی عشق و وصال است
تا کمی دل میدهی حالی بـه حالی میشوم
هرچه سرشار از تو گردم باز خالی میشوم
گیرم از دلدادگی دستِ خیالـت را به دست
میشوم آسوده حـال از بس خیالی میشوم
می کشم از فـرط تنهایی خودم را در بغـل
هـر زمانی روبــرو با تـخـتِ خـالی میشوم
می نشینم از غمـت بـر روی فرش ِ انتظـار
در نبودت خیره بـر گل های قالی می شوم
میشود با هـر نسیمی رنگ رخسارم عوض
از خجالـت زرد و سرخ و پـرتقالی میشوم
از همـان روزی که لیلا گونه مجنونت شدم
مِثل هــر دیوانـه ای دور از اهــالی میشوم
بی تـو امّـا چـون درختی در کنار جوی آب
زیـر باران هـم دچــار خشک سـالی میشوم
کم بپیچان تاب زلفت را عسل بانـو که من
دل پـریشان از وجــود عطــر عالی میشوم
گــرچه با ناز تـو در هــر غـــزلی مأنوسم
غـــم نا دیـــــدن رویـت بکنـد مــأیـوسم
رخ برافروز و بزن شعله و پیوسته بتاب
بدران پـرده ی شب را کـه تویی فانوسم
ازهمان لحظه که باخنده نشستی به دلم
گریه ها میکنم و عکس تـو را می بوسم
سال ها رفت و کماکان مـن ِدلداده هنوز
سعـدِ سلمـانـم و در نای غمـت محبوسم
بختک از راه سیاست به گلویم زده چنگ
شبی از آمـــــدنت وا بکـــن از کـابــوسم
از زمانی کـه ریا حاکـم شهرم شده است
بـرده ی شیخم و در سیطـره ی سالوسم
گفتـه بــودم بنویسم بـــه تـو بانـو عسلم
کــه بدانی مــن ِ افسـرده پُـر از افسوسم
عشـق آمــد و در بیـن دو دلــداده رقــم خورد
افسـوس کــه آن رابطــه هــم زود بهــم خورد
دردی کــه چنیـن مانــده بــه دل چـــاره ندارد
از مــن بگسست آن کــه صمیمانه قسـم خورد
سی سال فقط حنجــره ام جـای سکوت است
باور تــو نکن بغـض گلـــو غصه ی کـــم خورد
آن قــــــدر زدم از غـــم دل بـــــر در و دیــوار
تـا نـام مــن از دفتـــر معشوقــه قلـــم خــورد
در بحث و جــدل فلسفه از چشم تو می گفت
سقراط ولی مست و پریشان شد و سم خورد
در سـایـــه ی شــب می شکنـد ﺍﺳﮑـﻠــﻪ ﻫـﺎ ﺭﺍ
مــوجی کـــه حـــریفانه به پهلــوی بلم خورد
امــروز کنـــم شکــوه کـــه صد سیلی محــکم
در خانه ی خود صـورتم از دست ستـم خـورد
صـد مرتبه گـفتـم کــه عسل هیــچ نپــــرسید
از شاعـــــر آواره کــه هـــر ثانیــه غـــم خورد
جدیدترین غزل ها
دختـر ِ گیسو طـلای ِ شهـر ِحافظ حالتان
کـم بناز از چشم ناز و بـاغ سن و سالتان
از نسیـم دلـــــربای ِ عطــر زلفـت آمــدم
از خیــــابـان نمــــازی تــا ارم دنـبــالـتان
گرچه ریزد نم نم ازگلهای اندامت هوس
یک نفس راضی نباشم تـا کنـم اغفـالتان
هوشم از سر میرباید میوه های نورسَت
نخ به نخ باید بدوزم دل به سیب کالتان
تِق تِق کفشت که برداردسکوت کوچه را
پشتِ سر پروانه میریزد به روی ِ شالتان
لااقـل وِرد ِ زبان کـن آرزویـت را کـه من
از کتاب خـواجـه ی عاشق بگیرم فالتان
آنقَـدر نازی کـه از قصر بلور افتاده است
موجی از رنگین کمان بر وسعت اقبالتان
دانه ی ریز سیاهی روی لب داری که ماه
می گشاید چهره از اعجاز خط و خالتان
عاقبت مـا را به کشتن میدهد بانو عسل
تاب زلف و چشم ناز و گونه های چالتان
در سیـاهی پـــــرده افتــــاد از رخ تابانتان
شد مسیر ِ کـــوچه روشن تا لـب ِ ایوانتان
کردی از ناز نگاهت روز و شب افسونگری
تـا شوم با سِحر و جادو شاعـر چشمـانتان
نـم نـم بـاد صبـا از بس به مویت شانه زد
میتراودبویخوش از زلف مشک افشانتان
جان به دست ورطه ی تلخ هلاکت میدهد
آن که نوشد قهـوه ی قاجـاری از فنجانتان
سال ها عاشق تر از گنجشککی برچیده ام
روی دست ِ پنجـــره از ریـــزه هـای نانتان
آنقَـــدر نـاز و فـــریبایی کــه هنگام سماع
مـــولوی را دل ربــاید دامــــن چـرخانتان
ای بهشتت سرزمین عجز و عصیان و گناه
آدم عـــاقل نچینـــــد سیـبی از بستـانتـان
در نگـاه ِ بی قـــرارم زل نــزن بانــو عسل
پـاره گـــردانَـد دلـــم را نــاوک مـــژگانتان
هر زمانی غزل از چشم تـرم می ریزد
تَلی از خاطـره ها دور و برم می ریزد
ساکـن جنگل سبـزم ولی از تـرس تبـر
آن چنان دلهـره دارم کـه پرم می ریزد
خـارج از کلبـه تسّلا بدهیدم که خزان
برگ ِ سرما زده را روی سرم می ریزد
تـا زمـانی کــه نبنـدم نفس پنجــره را
غـم بی شرم و حیا پای درم می ریزد
من همان بی رمق ِ زرد ِنحیفم که اگر
شاخــه ام را بتکـانی ثمـــرم می ریزد
گرچه بی بهره ام ازشاعری و فن بیان
شُرشُرِ شعـر و غـزل از هنـرم می ریزد
مِثل اشکی که فرومیچکداز چشم قلم
غــم بانــو عسـلـم از جگــرم می ریـزد
با لباس زرد و سـرخ از دشت پاییز آمدی
تا بــه پشـت جنگل ِ پرت طـلا ریـز آمدی
ازمیان کوچهها آندم که شهریورگریخت
ناگهان باخشخش ِفصل دل انگیز آمدی
در پس ِ باغ ِ اقـاقی منتظر بـودم تـو را
ای خوشا بر من که با بوی دلاویز آمدی
از کنـار کلبه ی مخروبه ام رد می شدی!
یـا بـرای دیـدن ِ این یـار ناچیـز آمده ای
مِثل مـولانا مگر افتـاده ای دنبال شمس
کز مسیـر قـونیـه تـا شهــر تبــریـز آمدی
ای فــدای چشــم نـاز و آن نگاه نافــذت
تازه فهمیدم که از بی راهه یکـریز آمدی
"آمـدی جانـم بـه قربانت ولی حالا چرا"
در شک افتادمکه قدری شُبهه آمیزآمدی
گرد و خاک ِآسمان داردنشان ازسرعتت
بیگمان بانو عسل بر پشت شبدیز آمدی
باد صبح عنبـرین بــو قـاصـد یـاری مگر
بوی ِ مُشک دل گشای ِ زلـف دلـداری مگر
هر دم از عطر ملایم کوچه ها پر میشود
هم نفس با غنچه هایناز ِ بی خاری مگر
بوی آویشن فضای خانه را پر کرده است
واژه ی دم کــرده از اشعــار عطـاری مگر
تار و پود ِ بودنت بـوی بهـاران می دهـد
از وجـودِ شبـدر و گلپـونه سـرشاری مگر
باغبان از کار تو دائم شکایت کرده است
عاشق ِ بــوییــدن ِ گل هــای گلزاری مگر
کم بکش دیگر سرک در لابـلای غنچه ها
در پیِ کشف حجـاب از باغاسراری مگر
عطـر گل بگـرفته ای از دامـن بانو عسل
حـامــل اکسیـر نـابمشـک تـاتـاری مگر
دلی آسیمه سـر دارم هنوز از راز چشمانت
نمیدانی چه محشر کرده برپا ناز چشمانت
از آن روزی کـه سیمرغِ نگاهـت آرمانم شد
به کوهستان قافم می برد قفقاز چشمانت
یقین دارم که عمـری در نبود ِ روشنایی ها
ادیسون بارها بگرفته برق از فاز چشمانت
"الا یـا ایهـاالسـاقی" جهـانی را بهـم ریـزد
غزلهایی که داردخواجه از شیرازچشمانت
توتنها آیهای بودی که دربحبوحه ی خلقت
خداحالی به حالی میشدازاعجاز چشمانت
بدور از ساحل دریا بهروی عرشه یکشتی
نگاهم رو به بنـدر بود و بارانداز چشمانت
مـرا با ناوک مـژگان عسل بانو هدف کردی
دلم صد پاره شد ازنیزه ی سرباز چشمانت
بنــای همــدلی بــر دوش بُگذار
به روی نبض قلبم گوش بُگذار
بکــن بی تابـم از سیـب گناهت
کنـارم یـک بغــل آغــوش بُگذار
بــریز از بــوسه هـای زعفــرانی
دوفنجان از لبت دمنوش بُگذار
بزن معجونی ازگل ها به قوری
لبـالـب عطـر مـرزنجوش بُگذار
امـان از پچ پچ همسایه هامان
چـراغ خــانه را خاموش بُگذار
نهــانی راز دل را بــا تـو گفتـم
به روی گفته ام درپوش بُگذار
عسل بانو بیـا در عمــق خلسه
مرا درحال خود بیهوش بُگذار
کس نمیداند چه هستم چیستم
یـا کـه اول در کجـا می زیستـم
بارهـا پـرسیـدم از همـزاد خــود
تا به من واضـح بگــوید کیستم
از تبــاهی بــــر زمیــن سنگـلاخ
روز وشب از بخت بد بگریستم
بند ِ امیــدم بـه بالا حلـقه است
ورنـه از شالــوده هیچی نیستم
کس نیـارد بــودنم را در حساب
چون همان صفـرِ جدا از بیستم
خط بـه خط از دفتـر بانو عسل
واژه ی در حال حذف از لیستم
قطره ای پرت از گلوی تَنگ تُنگ ِ ماهی ام
از خود آگاهی به سوی بی نهایت راهی ام
از تب و تابی که دارم سر به ساحل میزنم
جایی از دریا نـدارد تاب کثرت خواهی ام
آنقَـدر آسیـمه سـر هستم کـه امـواج بلـند
هم چنان روی تنم می ریزد از کوتاهی ام
سالها از بغض معنـا دار شب فهمیده است
عقـــده هـای ماهیـان بــــرکـه را آگاهی ام
ذره ای از خون فرهادم بـه روی صخره ها
بی نصیب از دیدن ِ شیرین کرمانشاهی ام
درد ِ جانسوزی دمـادم بـر سر زا می کشم
تا مگـر شعـری بــزایـد قصه های واهی ام
نازنین بانو عسل از دوری ات افتاده است
واژه هـای بی رمق بـر پاره برگ ِ کاهی ام
رفتی اماخاطراتت پیش من جامانده است
عطرِ یادت در هـوای خـانه مانا مانده است
آنقَــدر آسیمه سر گشتم کـه بعـد از رفتنت
در دل رنجیده ام غم های دنیا مانده است
بعدِ تو در را به روی روز و شب بستم ولی
پلک چشم پنجره درحسرتت وامانده است
گـوشه ی دنـج اتاقـم روی میــز ِ شیشه ای
دور عکست قـاب ِ نایاب مطلا مانده است
همچنان باخاطری افسرده می جوید تو را
لابـلای کوچه ها مردی که تنها مانده است
در میـان غصــه هــای ِ دفتـر شعــرم هنوز
قصه هایی از غـم مجنونِ لیلا مانده است
بستـه ای راه نفــوذم را تـو از سنگین دلی
سال هادیوار قلبت سنگ خارا مانده است
روزِ دل کندن عسل بانو مگر چشمت ندید
برکه خونین چشمم را که دریا مانده است
وقتی نظــرم کـــردی در آن شب رویایی
از خود به درم کردی در آن شب رویایی
با آن کـه نگاهـم را از دست تــو دزدیدم
دیـوانـه تــرم کــردی در آن شب رویایی
در کـوچه ی آئینه از گـوشه ی چشمانت
زیــر و زبـرم کـــردی در آن شب رویایی
آخر چه خطا کـردم کـز نیـزه ی مـژگانت
بی بال و پـرم کـردی در آن شب رویایی
پیوسته بـه دنبالت می رفتم و میرفتی
خونین جگـرم کردی در آن شب رویایی
گفتم که بیا ای گل دوری تو مکن از من
دائـم حـذرم کـــردی در آن شب رویایی
دیدی کـه عسل بانـو افسرده شدم آخـر
از بس پکــرم کـردی در آن شب رویایی
روشن بکـن از برق رُخت ﭘﻨﺠـﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ
کـز کــوچه فـراری بـدهی دلهــرﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ
بر پیکـر شب شعلـه بزن تا که سیاهی
پایین کشد از جلوه ی تو کرکرﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ
درسایه ی طولانیِ شب عامل وحشت
گـردن زنـد از حکـم ِ شبح هوبره ها را
از بس کـــه ریـا در ده مـا سابـقه دارد
تشخیـص نـدادم سـره از ناسـره ها را
بر ساقه ی بی خوشه ی گندم نزند پر
گنجشکی اگـــر بـو نبرد ﻣﻨﻈـــﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ
جـز مــریم ِ تنهـای مقـدس کــه بـداند؟
در خلوت خود استـرس باکـــره هـا را
بانـو عسلم غـم نگـذارد کــه بــه یادت
بـر پـا بکنـم غرفه ای از ﺧـﺎﻃـﺮﻩ ﻫﺎ ﺭا
لحن سازم در غروب جمعه محزون میزند
پا به پایِ بغض نی باسِحر وافسون میزند
نغمه ها جاری شود از جوی ضرباهنگ ها
ساز دلکوک ِصبـا وقتی کـه موزون میزند
هم زمـان بـا آه ِ لیلی تنـــدر ِ شـلاق عشق
مِثل آتش بادهـا بـر پشت ِ مجـنون میزند
رقص نُت ها آورَد چنـگ ِ نکیسا را بـه یاد
هر زمـان نبض سه تارم در همایون میزند
از خلوص دل بگیرد راز هستی را به هیچ
آن کـه جامی از شـراب ناب گلگون میزند
با شـروع تکنوازی زیـر و بـم گـم می شود
در تنـور سینـه ی سازی کـه قـانـون میزند
گرچه دل را با نـوای خـوش نوازد روزگار
فتنه ها می زاید از تاری که ایدون میزند
هـق هقم را بایـد از بانـو عسل پنهان کنم
تا نبیند سیل اشکـم را کــه بیـرون میزند
دائمـاً زنــده بـه شعـرم غــزلم را نبَرید
برگ ِ گلواژه ای از مـاحَصَلـم را نبَـرید
خورده ام درپس ِابداعِ مَثل دودچراغ
منبع و مخـزن ضــرب المثلـم را نبرید
گــذرِ بـاد صبا از بغـل خــانه ی ماست
نـم نـم ِ آب و هـــوای محلــم را نبـرید
تبر افتـاده بـه جـان ِ همـه ی بتکده ها
بــه طــرفــداری ِ کعبـه هُبَـلم را نبـرید
چنگ ِبی مغلطه در بزم ِارسطو زده ام
از درِ سفسطه بحـث و جَـدلم را نبرید
پرتـو روی ِ قمــر قـامـت شب را شکند
روشنی بخش ِ زمین و زحـلم را نبرید
بنده فرهادم و این دلبرِ شیرین منست
آبـــروی مـــن و بانــو عسلـم را نبــرید
رفتی اما یک نفس چشم انتظارت نیستم
تا ابـد هـم بــر نگـردی بی قــرارت نیستم
می دهم تن را بـه زیـر تیـغ تهمت ها ولی
دیگر آن حلاج مست سر بـه دارت نیستم
آنقَـدَر بر مـن ستم کردی که در تنهایی ام
بارهـا گـویم چـه بهتــر در کنـارت نیستم
میزنم در خلـوتم پیوسته بر سیم سکوت
تـا بفهمی نغمـــه در آهنـــگ تـارت نیستم
زهــر ِ مـارم باد اگــر دل را ببندم بـر لبت
گـر شراب کهنه هـم باشی خمارت نیستم
مـن کـویری زاده یِ خونیـن دلِ تفتیده ام
چشمه ی شیرین ِ آب خوشگوارت نیستم
در حقیقـت روز اوّل دل گــرفتـارت نبـود
بعدازین هم ای عسل بانو دچارت نیستم
گیرم که پریشان و روانی شده باشی
افسرده دل از آنچه ندانی شده باشی
وقتی کـه رگـت را بـزنی بـا دَم چـاقو
دیـوانه تــر از آدم ِ جــانی شده باشی
از راه نصیحت بـه تـو گفتم کـه نباید
با دیـدنِ عشقت هیجـانی شده باشی
خود را بزن از غیبت شادی به نفهمی
آندم کـه پـر از دل نگرانی شده باشی
ناخن نکش از زهر غضب بر تن دیوار
از دست کسی تا عصبانی شده باشی
رخسار تـو آن دم کـه به زردی بگراید
درگیــرِ دل و عشق نهـانی شده باشی
روزی کـه بنوشی لــب بانـو عسلـت را
دل زنده بـه اکسیر جوانی شده باشی
گفتم شعاع چشمت راهِ سرابِ عشق است
گفتا که برنگردد هرکس خرابِ عشق است
گفتم بــه گِــرد رویـت پــروانه می زند پر
گفتا که بال وپرها باز ازشتاب عشق است
گفتــم لبـت همـانا انگــورِ صــادراتی ست
گفتا اگـر بـدانی شـط ِ شـرابِ عشق است
گفتـم کـه تاب زلفـت مجنـون کنـد صبا را
گفتا به نازِ لیلی در پیچ وتابِ عشق است
گفتم که"ماه من شو" از چهره پرده بردار
گفتا که روی خوبان زیرِ نقابِ عشق است
گفتم کـه شعرِ حافظ آتش بـه جانم افکند
گفتابگو که خواجه عالیجنابِ عشق است
گفتم که شک ندارم بانـو عسل تـو هستی
گفتا سکوت مبهم رمـز جوابِ عشق است
روزگاری بـر لب ِ گلغنچه ها لبخــند بود
پایِ غـم از ترسشادی دائماً در بنـد بود
از وجــودِ دلنشین تـک تـک همسایـه هـا
زندگی شیرین تر ازنقل ونبات وقند بود
سال هـای شادمـانی رنگ ِرویِ بخـت ما
از سفیدی مِثل بـرف ِ بـر تنِ اسفنـد بود
در دیارِ مهربانی کس نمی گفت ازطلاق
رشته ها از تار و پودِ الفت و پیوند بود
در زمان وعـده بر لب هـا نمی آمد قسم
همدلی ها بر اساس عهد ِبی سوگند بود
گـرد غـم را میزدود از چهره ها باد صبا
گونه ها مِثل شقایق هایِ بـر الــوند بود
نم نم گلواژه جاری می شد ازچشم قلم
هرزمان بانو عسل از شعرِ ما خرسندبود
دلبـــرِ آلالــــه انـــدام ِکمـان ابــرو کجاست
آن پری رخساره ی نازِ طلا گیسو کجاست
برده از من سرمه سرمه صبر و آرام وقرار
مرمرین تـن پیکرِ طنازِ چشم آهو کجاست
تا ستیغ صخــره ها تیهو بـه تیهو رفته ام
کبک نازِ خوش خرام کوه دالاهو کجاست
در بیـابـان دردِ بی آبی کشیـــدم سـال هـا
آب سردِخوشگوارِ چشمه ی تیهو کجاست
می تـراود شبنــم از سـر تا سـر گلپونه ها
آنکه از دامن بریزد نم نمخوشبو کجاست
لا بـه لای میوه ها را جستجو کـردم نبود
لعبت شیرین ترازانجیر وخرمالو کجاست
در میان کوچـه ها پیوسته پاسم میدهند
کس نمیداند عسل بانویِ زیبا رو کجاست
دامنِ سبزت پر از گل هـای نازِ دلبری ست
نم نم گلخنده هایت نغمه سازِ دلبری ست
کـم نـدارد بایگانی نسخه ای از خُلق نیک
آن چه در پرونده داری امتیازِ دلبری ست
سالها در زیر شالت خودنمایی کرده است
چتـر زلفت همچنان در اهتزازِ دلبری ست
برده ای با چشم و ابرویت قرار از بیقرار
اینهمه ناز و ادا از رمــز و رازِ دلبری ست
عاشقـانت را بکش با دلفـریبی تک بـه تک
تابه دستت یک بغل برگ جوازِدلبری ست
ردِ دندانت شبی روی لبـم جا خوش نکرد
ازعطش لبهای من محتاج گازِ دلبری ست
گـرچه منعم میکنند از چیـدن ممنوعه ها
در پس ِ پیراهنت سیب مجـازِ دلبری ست
ای عسل بانو نبایـد محـو چشمـانت شوم
بی گمان برق نگاهت روی فـازِ دلبری ست
راز و رمـزش را نمیدانم ولی عشقم هنوز
بین مهــــرویان عالـم یکـه تاز دلبـری ست
جدیدترین دوبیتی ها
همان روزی تپش در قلب کردی
دلــــم را بـا نگاهی جلـب کردی
کبوتـر گونه پـر دادم بـه پـرواز
ولـی آزادی ام را سلــب کــردی
نــدادی وعـــده ای در بــاغ زیتـون
که سرشارم کنی با سِحر و افسون
سحر آهنگ ِ صحـرا کن که این بار
تو لیلی باشی و من لول ومجنون
هنـوز از عطـر ِ نـاب ِ دلنشینت
شود هر دلربایی خوشه چینت
درون کــوچه هـا نـم نـم بریزد
نسیـم از دامـــن ِ ابـریشـمینت
بـلا بـالا بلنـــد ِ مــو طلایی
سپید انـدام ِ نـاز ِ مـاورایی
از اقلیم بهشتی یاکه کُردی
شکوه ِ باغ گل اهلِ کجایی
نوشته با طـلا بـر لـوح سنگی
جهان معنی ندارد بی قشنگی
بخیز از جاکـه آرامشبگیری
سحر باشعـرِ بلبل های رنگی
وقتی کــه مترسک الکی حافظ باغ است
بی شک همهی مزرعهها سهم کلاغ است
در مجلس زاغو زغـن و کـرکس و کفتار
بحـث علنی بـودن ایـن واقعـه داغ است
دقیقـاً تابــــع ِ دستــــور هستیم
مطیع ِ حـاکــم ِ پُــر زور هستیم
نخیزد اعتراض از سنگ بی جان
مــن و تـو ساکنـانِ گـور هستیم
هنـــوز از نــــم نـــم باغ کـلامت
شود پسکوچه های دل به نامت
نشانـت را گــرفـتـند از خیـابـان
نشد چیزی کـــم از اوج مقامت
چـه نم نم می زند ساز نکیسا
حلول چله را در برف و سرما
در آغــــاز زمستـان می نـوازد
به عشق دختری با نام یلــــدا
نگاهـم با نگاهـت حرف دارد
سخنهای قشنگ و ژرف دارد
بهـارستـانی از یـاس سپیدی
کجـا رنگ تنـت را بـرف دارد
حـریر شال سرخ تــرمه دوزت
چه ناز افتاده در پشت بلوزت
بـه آتش می کشـانـد عاشقـانه
وجــودم را نگــاه دل فــروزت
هنـوز از کـوچـه های پرت ِ اقبال
به نقلاز"دولت آبادی"چه باحال
صبـا نـم نـم رسانـد از "کِلیـــدَر"
سلام ِ"گل محمد" را به "مـارال"
نسیم از نـاز ِ باران تار می زد
قناری پنجـه بـر گیتار می زد
هنـرمنـدانه می زد بـــر پیانو
در آنحالی کهعاشقوار می زد
سـرود ِ نغمـه ی آواز من باش
صـدایِ دل نواز ِ ساز من باش
بزن در مایه ی شور و همایون
سه تار ِ عاشق شهناز من باش
شبی گفتم بـده دستی به دستم
به من گفتا مگر عشق تـو هستم
تَـــرک در چینی ِاحساسم افتاد
به خودپیچیدم ودرهم شکستم
شرابی کـز لـب ساقی بـرآید
گـــره از کار آدم می گشـاید
و گـرنه ساغری از آب انگور
به آنی رفع مشکل مینماید
شکوه ِ نم نم سیب ِ بهشتی
جهانی در حیات سرنوشتی
هوسناکـانه با هُــرم نگاهت
دل ِ رسـوای ِآدم را بـرشتی
جـهانـــم را جهنـم کــرده ای تو
دلم را خانه ی غـم کـرده ای تو
به جرم چیدن سیب از بهشتت
مــرا رسوای عالـــم کرده ای تو
بدور از طعنه ها مهمانمان شد
دوای ِ درد ِ بی درمـانمـان شد
طبیبی از تبــار ِ انـس و الفـت
رفیق ِ یکدل و یک جانمان شد
پیـاپی در تب و تاب وصالت
زدم زل بر لب و چشم زلالت
ولی در باغی از گلبرگ ِ رویا
رهـا بودم در آغـوش ِخیالت
اشعار صوتی
عشـق آمــد و در بیـن دو دلــداده رقــم خورد
افسـوس کــه آن رابطــه هــم زود بهــم خورد
دردی کــه چنیـن مانــده بــه دل چـــاره ندارد
از مــن بگسست آن کــه صمیمانه قسـم خورد
سی سال فقط حنجــره ام جـای سکوت است
باور تــو نکن بغـض گلـــو غصه ی کـــم خورد
آن قــــــدر زدم از غـــم دل بـــــر در و دیــوار
تـا نـام مــن از دفتـــر معشوقــه قلـــم خــورد
در بحث و جــدل فلسفه از چشم تو می گفت
سقراط ولی مست و پریشان شد و سم خورد
در سـایـــه ی شــب می شکنـد ﺍﺳﮑـﻠــﻪ ﻫـﺎ ﺭﺍ
مــوجی کـــه حـــریفانه به پهلــوی بلم خورد
امــروز کنـــم شکــوه کـــه صد سیلی محــکم
در خانه ی خود صـورتم از دست ستـم خـورد
صـد مرتبه گـفتـم کــه عسل هیــچ نپــــرسید
از شاعـــــر آواره کــه هـــر ثانیــه غـــم خورد
گرچه می دانم کــه گاهی بی قرارم نیستی
بی قـــــرارت می شوم وقتی کنارم نیستی
با همین حــالی که دارم با خیالت دلخوشم
در کـــــــنارم هستی و در اختیـارم نیستی
در کجـــایِ زندگی پیــدا کنم جــای تــو را
همچنان در کـــوچه هـــای انتظارم نیستی
مانده ای از بخت واقبالم مگر در پشت ابر
لااقـــل یک لحظه در شبهای تـارم نیستی
با نگاهی باورم شد کـــــــز نـژاد بــــــرتـری
گـرچه می دانم کـــه ذاتاً هم تبـارم نیستی
ارغنونم را سرِ شبهــــا به عشقت می زنـم
مرتعش از نغمــه های چنگ و تارم نیستی
ای خــدای دلربایان با تــو می گویم سخن
بی گمان گاهی به فکـــر روزگـــارم نیستی
بهتر آن باشد بپوسم ای عسل در زیر خاک
مثل گلهــــای شقــایق بــر مـــزارم نیستی
یادِ ایّامی کـــه بوسه بـــر رخِ گل می زدم
فارغ از غمها قــــدم در باغ سنبل می زدم
روبـــــــروی دلبـــــرم در انتهـــای باغ سبز
می نشستم روزها حرف از تعامل می زدم
در نبودش باز می کردم کتابِ خـــواجه را
می شدم آسوده دل وقتی تفــأل می زدم
ساکت و تنها کنار پنجــــــره در هــر نفس
عصر دلتنگی غروبِ جمعه را زل می زدم
هر زمانی می گذشت از کـوچه باغِ دلگشا
بـر لباس از عشق او عطر گلایول می زدم
می گرفتم درخیابانها سه تارم رابه دست
نیمه شب گیـــــراتر از آوای بلبل می زدم
زیر یاس پــر شکوفه در کنار جــــوی آب
شانه بر زلف عسل در هــر تغزل می زدم
جـذّابی و همرنگ شقایق شده ای تو
از چشم تو پیداست که عاشق شده ای تو
پیـدا نشود مِثل تــو در پهـنه ی گیتی
دردانه ای از خلقت خالــق شده ای تو
با عشوه بیا در محـل و محـفل عشاق
زیرا که پذیـــرفته و لایق شده ای تو
از باغ بهشت آمــده ای تا که بگوئی
با زندگیِ ساده موافــق شده ای تو
ای گــوهر درّدانه بدان قدر خودت را
چون برحـذر از آینه ی دق شده ای تو
آنقــدر ظریفی کـــه به عنوان تشابه
با برگِ گلِ لالــه مـطابق شده ای تو
تا کی بزنم بر سر و با شکوه بگویم
عذرای منی مونس وامـق شده ای تو
گاهی دل مـــا را به نگاهــی ننوازی
شاید که عسل محو دقایق شده ای تو
روزها وقتی دچـار شک بی حــد میشوم
با خود و حجم خیالاتم کمی بـد میشوم
می زنم از خانه بیرون،باز میگویم که نه
بیـن تنهـا رفتـن و مانـدن مُــردد میشوم
شیطنتهای درون درکوچه ها گل می کند
همصدا با بچه های قد و نیم قد میشوم
تا که بسپارم به ذهنم"هـرچه بادا باد" را
بی خیـال از اتفـاق و هـر پیامـد میشوم
می روم در سایه روشن بر فــراز قلّه ها
خیره بر انبوهِ جنگل هـای ممتد میشوم
هـر زمانی اقتدا کـردم بپیوندم بـه عشق
بی خبـر از کفشها در راه مقـصد میشوم
بیدلی هستم که ازعشق عسل بانو هنوز
با تـرنم بــر ستیغ صخـره هـا رد میشوم
باید از فاصله ها بین دو دل پُل بزنم
پلی از همـدلی و عشق و تعامُل بـزنم
تک و تنها بـروم تـا وسط جنگل سبز
کلبه ای رو به خــدا بـا پَرِ سنبُل بزنم
روی چشمان در و روی تن پنجـره ها
پــرده ی ململی از جنس تساهُل بزنم
هر زمان باد صبا بگـذرد از پنجـره ها
بــوسه ای روی تـن ناز گِلایـول بـزنم
آنقَدر شعر پر از واژه بچینم کـه مگر
روی هر بیت غزل چادری از گل بزنم
من کــه در بحر رمَل تارِ تبحر زده ام
ســاز گیـراتـری از نغمـه ی بلبـل بزنم
شب یلـــدا بنشینم بــه هـوای رخ یار
همچنان با غــزل خواجــه تفأل بزنم
عکس بانـو عسلم را بسپارم بـه نگاه
روی چشم و لب او ثانیه ها زُل بزنم
گر چه حالم را نمی فهمی نگاهم را بفهم
قطره های اشک ِ سرد بی گناهم را بفهم
لـرزش پیوسته ای دارد صدای هق هقم
هـای هـای ِ گـریه در هنگام آهـم را بفهم
روزگار سـرد و تاریکی دچـارم شد رفیق
بختک ِ افتاده بـر بخـت ِ سیاهم را بفهم
از بـداقبالی کـلاف پـاره ی سـر در گمـم
سرگذشت روزهای سال و ماهم را بفهم
با نگاه پـر سکوتم با تـو می گویم سخن
معنی نا گفتـه هـای در نگاهـــم را بفـهم
می ترواد بغض های شعرم از چشم قلم
در غزل ها شکوه های گاه گاهم را بفهم
کفش هـایم عاقبت هـم اندکی یارم نشد
قصـه هـای نا رفیقِ نیمــه راهـم را بفهم
پا بنـه آهسته تــر در کلبـه ی ویــرانه ام
ای عسل بانوی مـن حـالِ تبـاهم را بفهم
نازنینا رنگِ چشمـت بی قــــرارم می کـند
واردِ دنیــــایی از فصــــلِ بهـــارم می کند
عمق چشمانت به دنیاهـــای دورم می بَرد
تا بـه دریاهـــای دیگـــر ره سپارم می کند
از خیالـــم می گــــریزی تا پریشانت شوم
غیبتت هـــر ثانیـه چشم انتظـارم می کند
بافـــه ی زلفت کتابی از غــزل ها می شود
بی نیاز از شعـــرهـــای بی شمـارم می کند
غنچه ی سرخِ لبت آتش به جــانم می زند
چشم مستت از فـــریبایی خـمارم می کند
روی مـاهت می درخشد از مسافتهای دور
جلـوه در سر تا سرِ شب های تارم می کند
دائماً بـوسیدمت شب ها در آغــوش خیال
شیـخ اگـر فهمیده باشد سنگسارم می کند
ای عسل بانو قلــم را لحظه ای از من بگیر
دارد این زیبـایی ات بی اختیــارم می کند
گــرچه با ناز تـو در هــر غـــزلی مأنوسم
غـــم نا دیـــــدن رویـت بکنـد مــأیـوسم
رخ برافروز و بزن شعله و پیوسته بتاب
بدران پـرده ی شب را کـه تویی فانوسم
ازهمان لحظه که باخنده نشستی به دلم
گریه ها میکنم و عکس تـو را می بوسم
سال ها رفت و کماکان مـن ِدلداده هنوز
سعـدِ سلمـانـم و در نای غمـت محبوسم
بختک از راه سیاست به گلویم زده چنگ
شبی از آمـــــدنت وا بکـــن از کـابــوسم
از زمانی کـه ریا حاکـم شهرم شده است
بـرده ی شیخم و در سیطـره ی سالوسم
گفتـه بــودم بنویسم بـــه تـو بانـو عسلم
کــه بدانی مــن ِ افسـرده پُـر از افسوسم
ماهِ کنعانی من فاصله را دور بــریز
از درِ مهــر بیا روی شبـم نور بــریز
صبح آدینه مـــــرا تا وسط باغ ببر
آندم از جام لبت شربت انگور بریز
اﯼ ﻓﻠﮏ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ حریم کوی ﯾﺎﺭﻡ ﮐــــﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺑﺎ ﺩﻏﻠــــــﮑﺎﺭﯼ ﺍﺳﯿـــﺮ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻡ ﮐــــﺮﺩﻩ ﺍﯼ
روی ﺳﺮﻣﺴﺘﯽ ﺳـﺮِ ﺳﺎﺯﺵ ﻧـﺪﺍﺭﯼ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ
ﺳﯿﻞ ﻏﻤﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﺍﻥ ﺑﺮ ﺟـــــﻮﯾﺒﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺷﺪ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺩﻟﻢ
ﻧﺎﺗـﻮﺍنی ﻋﺎﺟـــــﺰ ﻭ ﺯﺍﺭ ﻭ ﻧــــﺰﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺗﺎ ﺑـﻪ ﮐﯽ ﺑﺎﯾـﺪ ﺑﮕﯿـﺮﻡ ﺩﺭ ﺑﻐــﻞ ﺯﺍﻧـﻮﯼ ﻏـﻢ
سال ها بر مــرگ ﺳﻨﺒﻞ ﺳﻮﮔـﻮﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺑﯿــﺪﻟﯽ ﺑـﻮﺩﻡ ﺑــﻪ ﺩﻧﺒـــﺎﻝِ ﺩﻝ ﻭ ﺩﻟﺒــﺮ ﺭﻭﺍﻥ
ﮐـــﻮﭼﻪ ﮔــﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺗﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
اﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﯾﮕــﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺍﻋﺘﻨﺎیی ﮐﺲ ﺑﻪ ﻣﻦ
ﺑﯿﻦ ﻣـــﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺟﻬـﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﭼﻮﻥ ﮐﻤـﺎﻥ ﺷﺪ ﻗﺎﻣﺘﻢ یکباﺭﻩ ﺍﺯ ﯾﻮﻍ ﺳﺘﻢ
ﺣﻠﻘﻪ ﯼ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﻏﻢ ﺭﺍ ﮔــــﻮﺷﻮﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
بویی ﺍﺯ ﺯﻟـﻒ ﻋﺴﻞ بانـو ﻧﯿﺎﻣــﺪ سوی من
ﺩﺭ ﻃﻠﻮﻉ ﻓــﺮﻭﺩﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺑﻬــﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺍﯼ بــاغ لبــت شهـــد ِ ﺍﻧـﺎﺭ ﺷــﺐ ﭘﺎییز
آتش بــه دلــم می زنی از ﺳﺎﻏــﺮ ﻟﺒﺮﯾﺰ
با ﻧـﺎﺯ ﻧﮕﺎﻫــﺖ ﺑـــﻪ جهــانـم نــزن ﺁﺗﺶ
از ﻋﺸﻮﻩ ﮔـﺮﯼ ﺭﻩ ﺑــﺰﻥ ﺍﺯ لشکر ﭼﻨﮕﯿﺰ
آن لحظــه کـــه ﺩﺭ بـاغ ارم پـا بگـذاری
ﺑﺮﺷﺎﺧﻪ ﯼ ﮔﻞ ﻧﻐﻤﻪ ﮐﻨﺪﻣﺮﻍ ﺳﺤﺮﺧﯿﺰ
ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﺧﺰﺍﻥ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﮑﺶ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺗــﺎ ﺧـﺎﻧﻪ ﺧــــﺮﺍﺑــﻢ ﻧﮑـﻨﺪ ﺳﺮﺩﯼ ﭘﺎییز
ﭼﺸﻤﻢ کــه بــه روی ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﯼ تو افتاد
ﺍﺯ ﺟﺬﺑﻪ ﯼ عشق ﺗﻮ ﺷﺪﻡ ﺫﺭﻩ ﯼ ﻧﺎﭼﯿﺰ
ﺍﯼ ﻣﺮﻍ ﺩﻟـﻢ ﭘـﺮ ﺑﺰﻥ ﺍﺯ ﻗــﻮﻧﯿﻪ ﺗﺎ ﺑﻠﺦ
تا ﺷﻤﺲ ﻣﻦ ﺁﯾﺪ مگر ﺍﺯ ﺧﻄﻪ ﯼ ﺗﺒﺮﯾﺰ
از کشمکش ثانیه ﺩﺭ ﻫــﻮﻝ ﻭ ﻫـﺮﺍﺳﻢ
یک لحظه ﺭﻫﺎﯾﻢ ﺑﮑﻦ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ
بانــو عسلم شانه بــزن ﺯﻟـــﻒ رهــا ﺭﺍ
ﺗﺎ ﺟـﺎﻥ ﻭ ﺩﻟـﻢ ﭘﺮ ﺷﻮﺩ از بـوی ﺩﻻﻭﯾﺰ
ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺖ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﮔﯿﺮﺍﯾﯽِ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ساغرم راپرکن ای ساقی ﮐﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺩﻫﻠﯿﺰ ﻗﻠﺒﻢ ﺟﺎﺭ ﻭ ﺟﻨﺠﺎﻟﯽ ﺑﭙﺎﺳﺖ
ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺷﻬﺮﯼ ﺍین قَدﺭ ﺁﺷﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﻓــﺮﺵ ﺍﯾـﻮﺍﻥ ﺗـﻮ ﺭﺍ ﺑـﺎ ﺷﻌــﺮ ِ ﺧـﺎﻟﺺ ﺑﺎﻓﺘﻢ
ﺗﺎﺭ ﻭ ﭘﻮﺩ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻧﺎﻣﺮﻏﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﻧـﺎﺷﮑﯿﺒﺎﺗـﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﺴﺘﻢ ﮐــﻪ ﻓﮑـﺮﺵ ﺭﺍ ﮐﻨﯽ
آخـــر ﺍﯼ ﺁﺭﺍﻡ ﺟـــﺎﻧﻢ ﻃـﺎﻗــﺖ ﺍﯾـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻭﺻــﻞ ﺗــﻮ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﮐــﺮﺩ ﺍﺯ ﺑـﻬﺸﺖ
ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺟــﺰ ﺧـﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﺤﺒـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺭﺷﺘــﻪ ﯼ ﺍﻓﮑـﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗـﻮ ﻣﯽ ﺭﯾـﺰﺩ ﺑﻬﻢ
ﺗﺎﺯگی ها ﻭﺯﻥ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺍﺳﻠﻮﺏ
ﻧﯿﺴﺖ
رو براهم کـن عسل بانو کـه روز رفتن است
وقـتِ پیـری انتهـای ﺯﻧـﺪﮔﯽ ﻣﻄﻠـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ