جدیدترین اشعار
تنی خوشبو تر از گلپونه داری
مگر باغی پر از بابونه داری
بیاید دانه یِ فلفل به یادم
به آن خالی که روی گونه داری
خبرت نیست که از دردِ وطن پیر شدیم
دیگر از فاجعه یِ بودنمان سیر شدیم
رعد و برقی که جهیدن بگرفت از تنِ ابر
آنچنان بر سرمان زد که زمین گیر شدیم
مِثلِ سنگی که ندارد خبر از مقصدخویش
بارها بی هدف از دره سرازیر شدیم
حیله ی شیخِ ریا بر سر باور که نشست
ناگهان با تلی از توطئه تسخیر شدیم
زندگی دستِ قضا و قَدَر افتاد که ما
کم کم از راهِ دعا تابعِ تقدیر شدیم
جمعی از معترضانیم که به دستورِ ستم
گوشهی دنجِ قفس بسته به زنجیر شدیم
ماهمان نسل به پا خاسته یِ عصر غمیم
خودمان هیچ ندانیم کهچه تفسیر شدیم
بذرِ امید بپاش از سرِ شب تا دمِ صبح
شاید از نو عسلم شاهدِ تغییر شدیم
دوباره در اِرم ای دخترِ ناز
مگر پیراهنت را کرده ای باز
هنوز از بوی نارنج تو پر بود
تنِ اردیبهشتِ شهرِ شیراز
به نام خداوندِ اردیبهشت
سراینده یِ آیه یِ سرنوشت
جوانیبکن روز پیریکه هیچ
نماند بناهایِ زیبا و زشت
شکوهِ روی ماهت جلوه ریز است
تلالویِ نگاهت شعله خیز است
اگر باغِ بهاران شد معطر
صبا در تاب زلفت مشک بیز است
هنوز از شعله ی عشقت بسوزم
نکردی چاره ای بر حال و روزم
چرا دادی به دستِ انتظارم
که چشمم را به روی در بدوزم
من از رازی که در شیراز دارم
دلی تنگ و غزل پرداز دارم
کماکان در دیار خواجه حافظ
ارادت ها به سروِ ناز دارم
سر سبز تر از شعر ترِ ناب تو باشی
دردانه ترین گوهرِ نایاب تو باشی
الماسِتراش خوردهای ازقصربلوری
تابنده تر از جلوهی مهتاب تو باشی
گرچه پرهیز از پنیر و مرغ و ماهی میکند
میشود سیر از ریا شیخیکه شاهی میکند
آن چنان دور از خِرَد باشد که در قرن اتم
همدلی با قصه های کذب و واهی میکند
تارِ مویِ هر زنی بیرونزند از روسری
نا جوانمردانه او را دادگاهی میکند
تیر باران می شود با چشم بسته در پگاه
هر که از ویدردیارم داد خواهی میکند
مظهرِ تاریکی از پندار خودخواهی هنوز
رنگ روشن را کدر از دل سیاهی میکند
می دهد فرمانِ قتلِ معترض ها را ولی
روی منبر اعتراف از بی گناهی میکند
آن که با زهد و ریا لم داده بر جایِ خدا
در خیال خامِ خود کاری الهی میکند
شکوه ام گاهی ندارد انتها بانو عسل
تا ابد بیزارم از شیخی که شاهی میکند
جذّابی و هم رنگ شقایق شده ای تو
ازچشم توپیداستکهعاشق شدهایتو
پیدا نشود مِثل تو در عالم هستی
دردانه ترین خلقت خالق شده ای تو
با جاه و جلال آمده ای کلبه ی ما را
با زندگیِ ساده موافق شده ای تو
ای ماه پری چهره بدان قدر خودت را
چون برحذر از آینه ی دق شدهای تو
آنقدر ظریفی که به عنوان تشابه
با برگِ گلِ لاله مطابق شده ای تو
تا کی بزنم بر سر و با گریه بگویم
عذرای منی مونس وامق شده ای تو
بانو عسلم پا بنه در محفل عشاق
هرچند که بی شائبه لایق شده ای تو
یقین دارم که بانو ساده بودی
در آغوش ِ نسیم افتاده بودی
مگر درمایه یِ شور و همایون
به آهنگِ صبا دل داده بودی
گلایول گونهیِ سرخ وسفیدم
گلی از باغ دامانت نچیدم
نهادم آسمان را زیر پایم
ولی آبی تر از چشمت ندیدم
قسم خوردم به ققنوس نگاهت
بگیرم بوسه ها از روی ماهت
ولی با سِحر و افسون آتشم زد
فریبایِ دو تا چشمِ سیاهت
شدم وقتی معلم در جوانی
نماند انگیزه ای در زندگانی
پیامبرگونه شد از بسکه شغلم
به سر آورده ام با خورده نانی
بانو به همان شال و کلاهی که تو داری
حظ می کنم از اوجِ رفاهی که تو داری
در باغِ ارم هر چه شدم خیره ندیدم
ممنوعه تر از سیب گناهی که تو داری
آخر به خیابان بکشی پیر و جوان را
با بقچه ای از نازِ نگاهی که تو داری
ققنوسِ پگاهِ نفست شعله ورم کرد
ای وایِ من از آتش آهی که تو داری
از روز نخستین به گمانم شده همسان
اقبال من و چشم سیاهی که تو داری
گفتم لب شیرین تو انگور شرابی ست
گفتی عجب از حال تباهی که تو داری
اسرار معماست که پیوسته نهان است
بردیده ی ما پشت وپناهی که تو داری
بانو عسلم هیچ نباشد رخِ مهتاب
تابنده تر از چهره ی ماهی که تو داری
چه ساده خاطرات نوجوانی
ورق خورد از کتاب زندگانی
به یادِ روزهایِ با طراوت
بنوش از چایِ دبشِ زعفرانی
به جای چای با هِل بیدمشک است
دولیوان شربت ازشهدتمشک است
نفس را تازه کن در دشتِ ارژن
کیالک خوشتر ازطعم زرشک است
چه رونق دارد از بی همدلی بازار دلتنگی
که یک ذرّه نمیگردد کم از مقدار دلتنگی
چه رازی بر ضمیر پر تلاشم سایه افکنده
که گاهی در نیاوردم سر از اسرار دلتنگی
مگو از ارگِ تاریخی کهبعد ازسالهاپیداست
به روی خشت خشت بم هنوز آثار دلتنگی
غروب جمعه میگفتی که آن نادیده بازآید
دل آدینه پُر باشد پُر از اخبار دلتنگی
هزارویک شبِغصه غلط کردم که میگفتم
به پایان میرسد این قصّهی کشدار دلتنگی
اگرچه بقچه ی نانم به دست دزد ها افتاد
ولی از شرم ناداری پر است انبار دلتنگی
خبر داری منِ تنها هزاران درد دل دارم
پشیمانم نکن وقتی کنم اظهار دلتنگی
یقیندارم عسل بانوکهدرعمرت به مِثل من
ندادی تکیه ات را بر در و دیوار دلتنگی
هنوز از کهنه بغض در گلویم
بریزد شاخ و برگ آرزویم
ابا دارم که در باغ شقایق
گلِ سرخی بریزد آبرویم
اکسیرِ تبسم به لبت کاشته ای
در سینه هوایِ اِرم انباشته ای
معلوم شد از رایحه یِ پیرهنت
در باغِ جنان شکوفهها داشتهای
پربازدیدترین اشعار
ای کــه باشد بیــن گل هـا امتیازت بیشتر
می زند آتش بـه جــانم چشم نازت بیشتر
وا نکن لب را که از هـر عابـری دل می برد
در خیـابـان غنچـه هـای نیمـه بازت بیشتر
بر کــویر سینه چاک و تشنه ی تفتیده دل
بـرف و باران ریــزد از راز و نیازت بیشتر
آخـر ای خورشید زیبـا رو نـدانم کی رسـد
دست کـــوتاهـم بـه گیسوی درازت بیشتر
آن قَــدَر سـرشارِ احساسی کــه هنگام دعا
بــرگ گل می ریزد از چــادر نمـازت بیشتر
حینِ نقاشیِ رویت بی گمان فهمیده است
نقش والای قلــم را چهـــــره سازت بیشتر
راز گـل هـا عاقبت کشفـم نشد بانـو عسل
هــرچه زیباتـر بگـردی رمـز و رازت بیشتر
ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯾﺖ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯﮔﯿﺮﺍﯾﯽِ ﻣﺸﺮﻭﺏ نیست
ساغرم راتاگلو پرکن ﮐﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭﺩﻫﻠﯿﺰ ﻗﻠﺒﻢ ﺟﺎﺭ ﻭﺟﻨﺠﺎﻟﯽ ﺑﭙﺎﺳﺖ
ﺩﺭﺩﺭﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺷﻬﺮﯼ ﺍین قَدﺭﺁﺷﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﻓـﺮﺵ ﺍﯾـﻮﺍﻥ ﺗــﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺷﻌـﺮ ِ خالص ﺑﺎﻓﺘﻢ
ﺗﺎﺭ ﻭﭘﻮﺩ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺍﺯﺟﻨﺲ ﻧﺎﻣﺮﻏﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
حق بده تاباشم از چشم انتظاری ﻧﺎشکیب
سوگلِ صبر و ثباتم ﻃـﺎﻗــﺖ ﺍﯾـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
بس که از نازک خیالی خانه ات را در زدم
از تلنگر جـای ِ سالم بـر تـن درکوب نیست
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻭﺻـﻞ ﺗـﻮ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﮐــﺮﺩ ﺍﺯ ﺑـﻬﺸﺖ
ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺑﻬﺘـﺮﯼ ﺟـﺰ منــزل ﻣﺤﺒـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺭﺷﺘـﻪ ﯼ ﺍﻓﮑـﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ ﺑﻬﻢ
ﺗﺎﺯگیها ﻭﺯﻥ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺍﺳﻠﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
زنــده از گلخنـده یِ نـازِ تــوام بـانـو عسل
درنبودت رنگوبوی زندگی مطلوب نیست
نازنینا رنگِ چشمـت بی قـرارم می کـند
واردِ دنیـــایی از فصــلِ بهـــارم می کند
عمق چشمانت به فرداهای دورم می بَرد
رو به دنیــاهای رنگی ره سپارم می کند
از خیالــم می گــریزی تا پریشانت شوم
غیبتت درکوچه هاچشم انتظارممی کند
بافــه ی زلفت کتابی از غزل ها می شود
بی نیاز از شعـرهــای بی شمـارم می کند
غنچه ی سرخِ لبت آتش بهجانم می زند
چشم مستت از فـریبایی خمارم می کند
رویماهت می درخشد ازمسافتهای دور
جلوه در سرتاسرِ شب های تارم می کند
دائماً بوسیدمت شب ها در آغوش خیال
شیخ اگر فهمیده باشدسنگسارم می کند
پس بگیر ازمن عسل بانو نگاهت راکه باز
وسعت ِ زیبــایی ات بی اختیـارم می کند
هرکس که مکید از لب تو شهدِ عسل را
دیگر نچشد جرعه ای از شعر و غزل را
پا را بنــه بـر چشـم تـر کــوچه و بـرزن
خوشبو بکن از عطـر تنت اهـل محل را
لبریز کن از بـوی خـوش نرگس و نارنج
شیـرازِ مـــن و سلسله ی شیـخ اجــل را
از شعـشه ی روی تـو گاهی نتـوان دیـد
بـر روی زمین چهـــره ی زیبای زحـل را
سقراط زمان چشم تو را دید و رهاکرد
در معبد و در مدرسه هابحث وجـدل را
کی می شود ای گل کــه برایـم بگشایی
یک باغ پـر از بوسه و آغـوش و بغـل را
در ورد زبانی کــــه هـــــر آیینه بگـویـم
بنهـــاده خــدا در دل مــن مهـر عسل را
هر زمانی که نگاهـم بـه رخ یار افتاد
قلبم از دیدن او بی تپش از کار افتاد
در پسِپنجره ی شب شکن قصر بلور
پرده از چهره ی آن آینه رخسار افتاد
عقلوهوشم بپریدازقفسدرک حواس
کآنهمه وسوسه در موقعدیدار افتاد
پشت پرچین پرازخاطره در اوج خیال
بوسه هابر لب معشوقه به تکرار افتاد
میبرد از سرِ شادیلذت از موسم عمر
هرکه بر رویسرشسایهی دلدار افتاد
آنچنان مشک فشان شدنفسِ بادِ بهار
که صبا در بغل غنچهی بی خار افتاد
کوهِنور آورَد از قصر پُر ازجذبهی هند
بخت اگر هم سفرِ نادر ِ افشار افتاد
قصهیعشقمن و وعده ی بانو عسلم
اتفاقی ست که در باغ سپیدار افتاد
از لب سرخ ﺗﻮ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﺨﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
ﺁﻩ ﺳــﺮﺩ ﺍﺯ ﺩﻝِ دیوانــه ی ﻣﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
کم بکن عشوه که ﺍﺯ پنجـره ی ﭘﯿﺮﻫﻨﺖ
نم نم ِ رایحــه ﺑﺮ فرش ﭼﻤـﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
جانم ارزانی آن شاعــر ارزنده که گفت
شربت ناب ِ ﺗﻤﺸﮏ ﺍﺯ لب ِ ﺯﻥ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
هر زمانی که صبا بوسه به مویت بزند
عطر خوشبوتری از شانه ﺯﺩﻥ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
ﺁﺧﺮ ﺍﯼ دختر ِگل رایحه ی ﺩﺍﻣﻦ ﺗﻮﺳﺖ
ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺮ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﯼ ﺩﺷﺖ ﻭ ﺩﻣﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
ﺩﺭﯼ ﺍﺯ سبک ﺟﺪﯾﺪی نگشودی که هنوز
از شعـور ﻏــﺰﻟـﻢ شعــر ِ ﮐﻬــﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
پشت ِپَرچین ِپر ازخاطره گفتم به صبا
زلف بانو عسلم مُشک ﻭ ﺳﻤﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
تو چه کردی که خدا این همه زیبایت کرد
شأن گل را بــه تنت کرد و شکوفایت کرد
جنگ ِ هفتاد و دو ملت به یقین نیز نکرد
آتشی را که به پا سرخی ِ لب هایت کرد
گرچه از شرم و حیا زل به نگاهت نزدم
بارها در به درم چشم ِ فریبایت کرد
لاله ی ِ باغ تماشگه رازی که خدا
دیدن از منظره ی ِ روی ِ دلارایت کرد
شرر مشعلِ رخسار ِ پر از جاذبه ات
شمع ِ پرتو فکنِ قصرِ اهورایت کرد
در پیِ برکهای از دانه ی دُرّ بودم و چشم
ناگهان زل به صدف ها زد و پیدایت کرد
مهربانو عسلم سرو بلند تو مرا
عاشق باغ قشنگ قد و بالایت کرد
هنوز از همدلی ای دختر ِ لُر
زنی بر اوج احساسـم تلنـگر
تبسم در بغــل گیـرد لبـت را
که میریزدبه روی دامنت دُرّ
عشقم، نفسم، قند و نبات و شکلاتم
ای چشمه ی شیرین لبت آب حیاتم
یک بار بِدم روی غزل هُرم نفس را
تا گل بدهد شاخه ی ِ سبز ِ کلماتم
در جنگ و جدل فاتح میدانم و امّا
درعرصهی شطرنج رُخت مهره ی ماتم
از بس که شدم غرق ِ تمنایِ نگاهت
انگار که در هالهای از جلوه ی ذاتم
بر لوح دلم گریه کنان از تو نویسد
خونی که قلم می مکد از قلب دواتم
وقتی نکنم زمزمه در گوشه ی ماهور
شوریده ترین نغمه در آواز بیاتم
بانو عسلم شعر و شکر را بهم آمیز
زیرا که تویی شهد ِ پر از ریزه نباتم
گـرچه چشمــان قشنگـت سـرِ دعـوا دارد
بــرق رخسار تـــو یک عمـــر تمــاشا دارد
لب سرخت کـه چنین از همگان دل بِبَـرد
شهد شیرین تــری از دانــه ی خـرما دارد
بی گمان مـوسم گل عـازم صحــرا نشود
آن کـه در خلـوت خـــود دلــبر زیبـا دارد
بِگشـا پیــــرهنت را کــــه بهــــارانِ تنـت
میـوه ی وسـوســه در بـاغِ شکـوفـا دارد
گوشه ی چشم پراز راز تو ای مایه ی ناز
کوچه باغی ست که صدپنجره رویا دارد
با همـه تاب و تب و مشکل افسردگی ام
اگــر از عشـق تـو بــر سر بــزنم جـا دارد
بـر لب ِ چشمه ی شیرین بنـه بانو عسلم
بــر لبـم قنـــد لبـت را کـــــه مـــربـا دارد
از غـــم دوری تــــو آه کشیـــدن تا کی
اندکی مهـر و وفا از تـــو ندیدن تا کی
باغ گیلاسی و من عاشقِ بی تاب توام
میــوه ی سرخِ لبـت را نچـشیدن تا کی
نــرسد پلـک مـــنِ بیــدلِ آشفتـــه بهــم
خواب ها دیدن و از جـای پریدن تا کی
بی قــرارم نکنــد بـلبـلی از نغمــه گــری
آخــر از مرغ سحــر قصه شنیدن تا کی
بایــد از باد صبــا سخــت شکایت بکنم
از تــن نازک گــل جـــامه دریـدن تا کی
دفتر خاطره از اشک ترم پر شده است
دیگر از چشم قلـم قطـره چکیدن تا کی
گفته بودی کــه زمانی به وصالت نرسم
ای عسل از مـنِ افسـرده بـــریدن تا کی
وجودم را پر از احساس کردم
گـذر از کـوچه باغیاس کردم
نشستم در کلاس درس استاد
دو واحد از رباعی پاس کردم
گرچه حالم را نمی فهمی نگاهم را بفهم
قطره های اشک ِسرد بی گناهم را بفهم
لرزش ِ پیوسته ای دارد صدای هق هقم
های های ِ گریه در هنگام آهـم را بفهم
روزگار سرد و تاریکی دچارم شد رفیق
بختک ِ افتاده بر بخت ِ سیاهم را بفهم
با زبان اشک ِ نم نم با تو میگویم سخن
معنی ِ نا گفته های ِ در نگاهم را بفهم
می تراود بغض های شعرم از چشم قلم
در غزل ها شکوه های گاه گاهم را بفهم
قصد همراهی ندارد کفشم از دلخستگی
قصـه هایِ نا رفیق ِ نیمه راهم را بفهم
بی تو از دلدادگی دراوج حسرتبشکنم
لااقل بانو عسل حال ِ تباهم را بفهم
بکُش گاهی غم دیرینه ات را
معطـر کن هـوایِ سینه ات را
بزن چــادر میان دشت پُر گل
به شادی بگـذران آدینه ات را
ای که در طــول زمـان مونس آدم بودی
در فـرآورده ی هستی تو فقط کم بودی
آنقَدرخالص و پاکی که در آغوش نسیم
روی هـر برگ گلی قطـره ی شبنم بودی
مِثل اشکی که فرومیچکد ازگونه ی ابر
گــوهــر نادری از بـارش نـــم نــم بودی
در پس ِ بـاغ قنـاری وسـطِ جنگـل سبـز
نفـس میخـک و آلالـــه و مــــریم بودی
ریگ تفتیده ای از دشت ِ بلا بودم و تو
به گـوارایی ِ صد چشمه ی زمـزم بودی
تکیه بر شانه ی لـرزان عصا کردم و باز
در دل پُــر تپشم زلـــزلـه ی بــم بــودی
بویی از نستـرن و لالـه و شبدر بگرفت
هر که را ثانیه ای مونس و همدم بودی
بـه همان چشم پر از راز تـو بانو عسلم
هـم چنـان در غـزلم شعـر مجسم بودی
محو چشمان توام محبوبِ زیبا روی من
بـا نگاهـت زیر و رو کردی مرا بانوی من
در پـس ِ بـاغ ارم در انتظـارت مـانده ام
تا بیایی بلکه بیرون نم نم خوشبوی من
شهــره ی باغ اقاقی بهتـر از شبنـم بریز
عطـر ناب دامنـت را بــر تــن زیلـوی من
ازهوس هرسالهگنجشکدرختت میشوم
تـا بگــردانی لبـت را بــاغ شفتـالـوی من
بـا خیـالـت می نشستم در کنـار بـاغ گل
تا که بگـذاری سرت را بـر سر زانوی من
در نبودتﺁنچنان ﺁﻫﯽ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﻭﺵ
آسمان آتش گرفت ﺍﺯﻫﺎﯼِ ﺑﻌﺪﺍﺯﻫﻮﯼ ﻣﻦ
نوجوانی رفـت و آثارِ کهـن سالی رسید
بویِ پیری می دهد رنگ سفید ِموی من
لااقــل بانو عسل امشب به سروقتم بیا
تابه دورت حلقه گردد پیچک بازوی من
در این وادی دلِ شـادی نمـانَد
نشــان از رنـگ ِ آبــادی نمــانَد
پریشانتر مگـردان خاطـرت را
که از مـا یک نفس یادی نمانَد
تا کمی دل میدهی حالی بـه حالی میشوم
هرچه سرشار از تو گردم باز خالی میشوم
گیرم از دلدادگی دستِ خیالـت را به دست
میشوم آسوده حـال از بس خیالی میشوم
می کشم از فـرط تنهایی خودم را در بغـل
هـر زمانی روبــرو با تـخـتِ خـالی میشوم
می نشینم از غمـت بـر روی فرش ِ انتظـار
در نبودت خیره بـر گل های قالی می شوم
میشود با هـر نسیمی رنگ رخسارم عوض
از خجالـت زرد و سرخ و پـرتقالی میشوم
از همـان روزی که لیلا گونه مجنونت شدم
مِثل هــر دیوانـه ای دور از اهــالی میشوم
بی تـو امّـا چـون درختی در کنار جوی آب
زیـر باران هـم دچــار خشک سـالی میشوم
کم بپیچان تاب زلفت را عسل بانـو که من
دل پـریشان از وجــود عطــر عالی میشوم
عشـق آمــد و در بیـن دو دلــداده رقــم خورد
افسـوس کــه آن رابطــه هــم زود بهــم خورد
دردی کــه چنیـن مانــده بــه دل چـــاره ندارد
از مــن بگسست آن کــه صمیمانه قسـم خورد
سی سال فقط حنجــره ام جـای سکوت است
باور تــو نکن بغـض گلـــو غصه ی کـــم خورد
آن قــــــدر زدم از غـــم دل بـــــر در و دیــوار
تـا نـام مــن از دفتـــر معشوقــه قلـــم خــورد
در بحث و جــدل فلسفه از چشم تو می گفت
سقراط ولی مست و پریشان شد و سم خورد
در سـایـــه ی شــب می شکنـد ﺍﺳﮑـﻠــﻪ ﻫـﺎ ﺭﺍ
مــوجی کـــه حـــریفانه به پهلــوی بلم خورد
امــروز کنـــم شکــوه کـــه صد سیلی محــکم
در خانه ی خود صـورتم از دست ستـم خـورد
صـد مرتبه گـفتـم کــه عسل هیــچ نپــــرسید
از شاعـــــر آواره کــه هـــر ثانیــه غـــم خورد
دنبـالِ تو پیوسته در طــولِ خیابان ها
از چشم تــرم ریـزد هــر ثانیه باران ها
باپیچش گیسویت در کوچه نسیم آید
کـز بوی تو بگـذارم در پنجره گلدان ها
انبــوه هـــواداران بالا ببــرند از شــوق
تندیس ِ قشنگت را در مـرکز میدان ها
پیمانه بـه پیمانه در گـوشه ی میخـانه
با یاد لبِ سرخت خـالی شده لیوان ها
از شورِ وفاداری سعدی بـه تو میگوید
"بعد ازتو رواباشدنقض همه پیمان ها"
از قافــله ی لیلی چنـدی ست خبـر آید
تفتیده دل مجــنون بــر ریگ بیابان ها
کـام همگان از غم تلخ است عسل بانو
بازآ که شکر ریزی در داخــلِ فنجان ها
جدیدترین غزل ها
خبرت نیست که از دردِ وطن پیر شدیم
دیگر از فاجعه یِ بودنمان سیر شدیم
رعد و برقی که جهیدن بگرفت از تنِ ابر
آنچنان بر سرمان زد که زمین گیر شدیم
مِثلِ سنگی که ندارد خبر از مقصدخویش
بارها بی هدف از دره سرازیر شدیم
حیله ی شیخِ ریا بر سر باور که نشست
ناگهان با تلی از توطئه تسخیر شدیم
زندگی دستِ قضا و قَدَر افتاد که ما
کم کم از راهِ دعا تابعِ تقدیر شدیم
جمعی از معترضانیم که به دستورِ ستم
گوشهی دنجِ قفس بسته به زنجیر شدیم
ماهمان نسل به پا خاسته یِ عصر غمیم
خودمان هیچ ندانیم کهچه تفسیر شدیم
بذرِ امید بپاش از سرِ شب تا دمِ صبح
شاید از نو عسلم شاهدِ تغییر شدیم
گرچه پرهیز از پنیر و مرغ و ماهی میکند
میشود سیر از ریا شیخیکه شاهی میکند
آن چنان دور از خِرَد باشد که در قرن اتم
همدلی با قصه های کذب و واهی میکند
تارِ مویِ هر زنی بیرونزند از روسری
نا جوانمردانه او را دادگاهی میکند
تیر باران می شود با چشم بسته در پگاه
هر که از ویدردیارم داد خواهی میکند
مظهرِ تاریکی از پندار خودخواهی هنوز
رنگ روشن را کدر از دل سیاهی میکند
می دهد فرمانِ قتلِ معترض ها را ولی
روی منبر اعتراف از بی گناهی میکند
آن که با زهد و ریا لم داده بر جایِ خدا
در خیال خامِ خود کاری الهی میکند
شکوه ام گاهی ندارد انتها بانو عسل
تا ابد بیزارم از شیخی که شاهی میکند
جذّابی و هم رنگ شقایق شده ای تو
ازچشم توپیداستکهعاشق شدهایتو
پیدا نشود مِثل تو در عالم هستی
دردانه ترین خلقت خالق شده ای تو
با جاه و جلال آمده ای کلبه ی ما را
با زندگیِ ساده موافق شده ای تو
ای ماه پری چهره بدان قدر خودت را
چون برحذر از آینه ی دق شدهای تو
آنقدر ظریفی که به عنوان تشابه
با برگِ گلِ لاله مطابق شده ای تو
تا کی بزنم بر سر و با گریه بگویم
عذرای منی مونس وامق شده ای تو
بانو عسلم پا بنه در محفل عشاق
هرچند که بی شائبه لایق شده ای تو
بانو به همان شال و کلاهی که تو داری
حظ می کنم از اوجِ رفاهی که تو داری
در باغِ ارم هر چه شدم خیره ندیدم
ممنوعه تر از سیب گناهی که تو داری
آخر به خیابان بکشی پیر و جوان را
با بقچه ای از نازِ نگاهی که تو داری
ققنوسِ پگاهِ نفست شعله ورم کرد
ای وایِ من از آتش آهی که تو داری
از روز نخستین به گمانم شده همسان
اقبال من و چشم سیاهی که تو داری
گفتم لب شیرین تو انگور شرابی ست
گفتی عجب از حال تباهی که تو داری
اسرار معماست که پیوسته نهان است
بردیده ی ما پشت وپناهی که تو داری
بانو عسلم هیچ نباشد رخِ مهتاب
تابنده تر از چهره ی ماهی که تو داری
چه رونق دارد از بی همدلی بازار دلتنگی
که یک ذرّه نمیگردد کم از مقدار دلتنگی
چه رازی بر ضمیر پر تلاشم سایه افکنده
که گاهی در نیاوردم سر از اسرار دلتنگی
مگو از ارگِ تاریخی کهبعد ازسالهاپیداست
به روی خشت خشت بم هنوز آثار دلتنگی
غروب جمعه میگفتی که آن نادیده بازآید
دل آدینه پُر باشد پُر از اخبار دلتنگی
هزارویک شبِغصه غلط کردم که میگفتم
به پایان میرسد این قصّهی کشدار دلتنگی
اگرچه بقچه ی نانم به دست دزد ها افتاد
ولی از شرم ناداری پر است انبار دلتنگی
خبر داری منِ تنها هزاران درد دل دارم
پشیمانم نکن وقتی کنم اظهار دلتنگی
یقیندارم عسل بانوکهدرعمرت به مِثل من
ندادی تکیه ات را بر در و دیوار دلتنگی
مِثلگنجشکیکهداردوحشتازطوفان عزیز
در نبودت خانه شد ویرانتر از ویران عزیز
آنقَدر در نقشِ لیلا عشوه کردی تا شدم
در هوای وصل تو مجنونِ سرگردان عزیز
رویمیزشیشهای ازدوریاتیخ کرده است
قهوه فالی را که مانده در تهِ فنجان عزیز
گونه را برجسته تر کن در خیابانهای شهر
تا نیاید سیب سرخ از کشور لبنان عزیز
در کدامین برزخستانم کهداردخط به خط
می شمارد جرم من را میله ی زندان عزیز
یک نفس ننهاده ام لب بر لبِ پیمانه ای
از همانروزی که بستم با لبت پیمان عزیز
هر زمان در زیر چتر همدلی یادت کنم
می تراود از دو چشمم نم نمِ باران عزیز
نازنین بانو عسل باعشق، معجونی بساز
تا شفا گیرد دلم از درد بی درمان عزیز
گرچه دیوان غزل را سیلی از قانون گرفت
واژه واژه رنگ شعرم حالت افسون گرفت
مانده ام تاخوشه ی انگورها شیرین شود
تاشرابی کهنه تر از میوه ی میگون گرفت
بارها دیدم نمادِ صلح و آرامش به ناز
با ترنم تاجِ سبز از شاخه ی زیتون گرفت
بر بلندی هایِ جولان زل زدم بر اورشلیم
عزم جولان دادنم را دخترِصهیون گرفت
بی گمان بادِ صبا در کوچه ی اردیبهشت
بوسه های بیشمار از لالهی گُلگون گرفت
عندلیب ازبویآویشن بهوجدآمدکه دوش
دشتیازگلغنچهها را نغمهیِموزون گرفت
پشت نیمکت سال ها بر روی میز مدرسه
وقت لیلی را پیاپی نامهی مجنون گرفت
آن که با انواع دارو اندکی درمان نشد
آخر از طعم لب بانو عسل معجون گرفت
بی خبر پا را که بنهادم به کوی زندگی
گم شدم درکوچهها از های وهوی زندگی
در دیارم گرچه بودم نوجوانی شعله ور
رنگِ خاکستر شدم در آرزوی زندگی
در سراب تشنه کامان با ولع نوشیده ام
بارها زهر هلاهل از سبوی زندگی
در ازای کوششم با خارِ پرچین بسته شد
هر مسیری را که بگشودم به روی زندگی
از کج اقبالی نباید می زدم گاهی گره
کثرت دلبستگی ها را به موی زندگی
بی وفایی با تشر جایِ محبت را گرفت
تا نپیچد اندکی در خانه بوی زندگی
در هزار و یک شبِ ناگفته ها راوی شدم
تا که باشم شهرزادِ قصه گوی زندگی
در سراپای غزل از بغض خود گفتم ولی
همچنان بانو عسل باشد هلوی زندگی
با تشر گیسویتان را ماست مالی میکنم
عقده ام را بر سر زلف تو خالی میکنم
در خیابان اندکی ظاهر شوی بی روسری
با چک و تیپا تو را در کوچه حالی میکنم
اختیار تام دارم سال ها در شهر هِرت
همچنان آتش به پا با اِذن والی میکنم
مُهر ِ باطل میزنم یارانه ات را بی درنگ
دل پریشانت شبی از وضع مالی میکنم
در تبِ پرونده سازی بارها وضع تو را
پرس و جو از دختران لاابالی میکنم
درخیابان با تشکر کیک وساندیسم دهند
بس که در ایفای نقشم کارِ عالی میکنم
از تبار طالبانم کاین چنین بانو عسل
پیش رویت شکوه ها از بدخیالی میکنم
از بس شده با رنگ ریا باعث تشویش
کمتر نشود نفرتم از شیخِ بد اندیش
دین را چه گران بر سر منبر بفروشد
تاصاحب کاخی شوداز وسعت تجریش
چُرتش نشود پاره که در عالم رویا
درحالتی ازخلسه شود بیخبر ازخویش
گفتا بشناسم سَره از ناسَره ها را
گفتمندهی یکدهه تشخیصبُز از میش
با شعر من از سفسطه پرونده بسازد
تا آن که در آینده به تیغم زند از ریش
دزدانه به یغما ببرند آن چه که دارم
وقتی به غلامان بدهد فرصت تفتیش
جولان دهداز وسوسه در دشت شقایق
شمشیر کج ازعقده ی جلاد ستم کیش
بانو عسلم زاده ی زندان اوینم
گاهی نبوَد راه گریز از پس و از پیش
مِثل جشنی که در آن تنبک و تنبور نبود
شهرم از بی نفسی اهل شر و شور نبود
تیرگیچیره شداز یورش تاریکی محض
در پسِ پنجره ای روزنی از نور نبود
بسکه در کوری شب طبل عزا را زده اند
فرصت زمزمه در گوشه ی ماهور نبود
قاضی و شیخ ریا در پیِ اعدام منند
ورنه در کوچه ی ما اینهمه مامور نبود
عمری از روی توهّم دهَدم زاهد شهر
وعده ی باغ بهشتی که درآن حور نبود
به همانخون سیاوش کهچکید ازتن گل
محفل لاله رخان شیونِ بر گور نبود
می زدم نت به نت از خاطر بانو عسلم
غم ِ بنهفته اگر در دلِ سنتور نبود
سپیداندامِرویایی چهچشم محشری داری
به دستان ِ بلورینت شراب و ساغری داری
پرِ پروانه می ریزد به روی شال زربفتت
خدایمن!عجب رخسارآتش گستری داری
نمیدانیمگر بانو که باغ گل تماشایی ست
بیفکن پرده از رویت کهنیکو منظری داری
همانروزیکه بنهادی قدم در باغ فروردین
من از بوی تو فهمیدم تن گل پروری داری
چو آهوی ِ به دامافتاده در بندت گرفتارم
گره از مشکلم بگشا اگر پیغمبری داری
فریباییکهخوردمدربهشتتگولِشیطان را
تو آن حوّای جذابی که سیب نوبری داری
عسلبانو شِکَنج ِ بافه یِ زلف طلایی را
به رویشانه افشانکنکه موهایزریداری
تشبیه نتوان کردکه گویم به که مانی
در جمله نگنجی که کنم وصف معانی
نامیدمت از تشنگی ام نم نم ِ باران
از بس که تو پاکیزه تر از آب روانی
از باغ لب و چهره و اندام تو پیداست
نازک بدن و لاله رخ و غنچه دهانی
بر پنجره یِ رو به افق در برِ چشمم
تابنده تر از تابشِ خورشید ِ جهانی
پیجو شده ام ردّ تو را خانه به خانه
با آن که ندارد احدی از تو نشانی
گفتم مگر اندیشه کند مرشد شهرم
گفتا که خودت را بکُش از نازِ فلانی
حرمت بنه بانو عسلم اشک قلم را
با خون دلم نامه نوشتم که بخوانی
شیخِ دانا کهنهکم خوشگذرانی میکرد!
همه را بر حذر از عالم فانی میکرد
به هوایِ تنِ حور و طمعِ قصرِ بهشت
از تب و تابهوس آن چهندانی میکرد
بارها سینه زنان بر سر منبر چه رسا
مظهرِ زهد و ریا مرثیه خوانی میکرد
بانی ِ گسترش ِ امر قضا با زد و بند
در خفا با دغل و شحنه تبانی میکرد
آخر از مغلطه شد یک شبه صدرالعلما
بس کهبا سفسطه تفسیرِ معانی میکرد
مانده در خاطره ی مرد وزن دهکده ام
قصه ی پیرِ خرفتی که جوانی میکرد
اگر از کشور جم راهیِ دوزخ بشود
رفعِ آثارِ غم و دل نگرانی میکرد
غزلِ تلخِ پر از طعم حقیقت به یقین
مهربانو عسلم را هیجانی میکرد
بی تو ایدخترِگلچهره ی دور از محلم
نچکـد نـم نـم عطــر از نفحـات ِ غـزلم
بکشم دستنوازشبه سرخوابوخیال
هر زمانی که تـو را حس بکنم در بغلم
منهمانقیسبنی عامر شهرم که هنوز
کوچه را کـر بکنم با دف ضرب الاجلم
بیستون را نسپردم به دم ِ تیشه ولی
می کند خنده ی ِ شیرین تو مرد عملم
به همان ارگ بم خستهی وارفته قسم
خشتی از سازه یِ متروپُلِ پا بر گسلم
مگذر بـر مـنِ ویـرانه کـه از بخت بدم
شهر متروکهای از دوره ی ِ تیمورِ شَلم
گرچه دانم که خلاصم نکند دیو پلید
سال هـا منتظـر ِ رستــم ِ دستانِ یـلم
مهــربانـو عسلـم شعـر شکر گـون منی
همه دانند و ندانی که تویی ماحصلم
آن که لَه لَه در کرملین میزند
لیسه ها بر پایِ پوتین میزند
از عطشافتادهدر دامان شرق
کز مذلّت پرسهدر چین میزند
بیگمان هرساله از بی عرضگی
سینه بر قبر ِ تموچین میزند
هم نوا با کافران باشد ولی
با دغل بازی دم از دین میزند
آنقَدرافتادهمستأصل که باز
رو به کشورهای لاتین میزند
نیشتری بایدزدن بر کهنهزخم
تا دُمل این گونه چرکینمیزند
شوکرانش گفته ام بانو عسل
شعر تلخی راکه شیرینمیزند
نغمه ی ِساز نکیسا بدکساد افتاده است
شال ِ غم بر گردن آوایِ شاد افتاده است
در کویر بیهیاهو روز و شباز ششجهت
تاروپودم نخبه نخ در دستِبادافتادهاست
از همان روزی کهدانش را جهالت سر برید
میهنم دردست مُشتیبی سوادافتاده است
در نبود ِ رستم از دوران ِ فردوسی به بعد
چشم اهریمن به مُلک کیقباد افتاده است
واعظ شهرم که میگفت از لذایذ در بهشت
آخر از اوج توهّم در فساد افتاده است
بر وجود شاخصشخصشخیصشیخشهر
این عبایِ عاریه قدری گشاد افتاده است
آن که ما را داده با فتوا نوید ِ آب و نان
با تبر عمری به جان اقتصاد افتاده است
کو دلیری تا دراین بیغوله بگشاید گره
مشکل ِ لاینحل ما را که حاد افتاده است
برتر از خورشید تابان سال ها بانو عسل
لطف ِ عالی بر غلام ِ خانه زاد افتاده است
کنم از دوری ات آواز تا کی
کنی ای نازنینم ناز تا کی
درون کوچه ها باید بچرخم
به دنبال تو در شیراز تا کی
کنار پنجره در انتظارت
دوپلک خسته باشد باز تا کی
شب از تنهایی ام با تک نوازی
زنم زخمه به سیم ساز تا کی
غزالا در غزلاحساسخود را
کنم از بی دلی ابراز تا کی
به جایِ آن لب ِ سرخِ اناری
زنم لبهای خود را گاز تا کی
عسلبانو میانخواب و رویا
خیالم را دهی پرواز تا کی
بسکه سرتاپای میهن را ستم بگرفته است
سرزمین کوروشم را بویغم بگرفته است
امتداد غصه از دوران ِ ساسانی به بعد
سینه ی فرهنگمارا بیش وکمبگرفتهاست
آنچنانبی وقفهنالیدمکه دوشاز هِق هِقم
سیم تارم را نوای زیر و بم بگرفته است
دشمن آزادی از مکر و فریب و حیله ها
همدلی را سال ها از مُلکجم بگرفتهاست
قاضیِ جهل و سیاهی در دیار ِمعرفت
روشنایی را به نام متهم بگرفته است
دفترِاندیشهرا در سینه پنهان کن که شیخ
زهر چشم از تک تک اهل قلم بگرفتهاست
آرزو دارم ببینم با دو تا چشمم که حق
خون گل ها را ازآن نامحترم بگرفته است
در پگاهِ بی رمق جز بانگ زاری برنخاست
موجِغم بانوعسل درصبحدم بگرفتهاست
بـر سر کوچه شبی هالـه ای از نـور افتاد
در دلِ مــرد و زن از آمـدنـت شـور افتاد
زدصباشانهبه زلفت که علی رغم سکوت
دوسهآهنگخوش ازگوشه یماهور افتاد
هرزمانی که زدم زخمه به سیم بم و زیر
نت به نت نام تو درسینه ی سنتور افتاد
لب مستت که به رویِ لب پیمانه نشست
تَــرک از تـاب ِ حسد بــر تــن انگـور افتاد
زده شد طبل پـر از وا اسفا بر سر سیب
قصه ی ِ آدم و حـوا نـه که مستور افتاد
مانده ام مات وپریشان که بهروی کمرت
آن همه مـوی معطر بـه چه منظور افتاد
در شب جشن شکوفا شدن از ناز تو بود
هیجانی کـه بــه قلـب دف و تنبور افتاد
گفتـم از شهـــد لـبِ ناب تــو بانـو عسلم
ناگهــان ولــولــه در لانـــه ی زنبـور افتاد
نه کـه از طبع بلنـد و هنــر شاعری است
در فـــرآیند غـــزل قـافیــه ها جور افتاد
جدیدترین دوبیتی ها
تنی خوشبو تر از گلپونه داری
مگر باغی پر از بابونه داری
بیاید دانه یِ فلفل به یادم
به آن خالی که روی گونه داری
دوباره در اِرم ای دخترِ ناز
مگر پیراهنت را کرده ای باز
هنوز از بوی نارنج تو پر بود
تنِ اردیبهشتِ شهرِ شیراز
به نام خداوندِ اردیبهشت
سراینده یِ آیه یِ سرنوشت
جوانیبکن روز پیریکه هیچ
نماند بناهایِ زیبا و زشت
شکوهِ روی ماهت جلوه ریز است
تلالویِ نگاهت شعله خیز است
اگر باغِ بهاران شد معطر
صبا در تاب زلفت مشک بیز است
هنوز از شعله ی عشقت بسوزم
نکردی چاره ای بر حال و روزم
چرا دادی به دستِ انتظارم
که چشمم را به روی در بدوزم
من از رازی که در شیراز دارم
دلی تنگ و غزل پرداز دارم
کماکان در دیار خواجه حافظ
ارادت ها به سروِ ناز دارم
سر سبز تر از شعر ترِ ناب تو باشی
دردانه ترین گوهرِ نایاب تو باشی
الماسِتراش خوردهای ازقصربلوری
تابنده تر از جلوهی مهتاب تو باشی
یقین دارم که بانو ساده بودی
در آغوش ِ نسیم افتاده بودی
مگر درمایه یِ شور و همایون
به آهنگِ صبا دل داده بودی
گلایول گونهیِ سرخ وسفیدم
گلی از باغ دامانت نچیدم
نهادم آسمان را زیر پایم
ولی آبی تر از چشمت ندیدم
قسم خوردم به ققنوس نگاهت
بگیرم بوسه ها از روی ماهت
ولی با سِحر و افسون آتشم زد
فریبایِ دو تا چشمِ سیاهت
شدم وقتی معلم در جوانی
نماند انگیزه ای در زندگانی
پیامبرگونه شد از بسکه شغلم
به سر آورده ام با خورده نانی
چه ساده خاطرات نوجوانی
ورق خورد از کتاب زندگانی
به یادِ روزهایِ با طراوت
بنوش از چایِ دبشِ زعفرانی
به جای چای با هِل بیدمشک است
دولیوان شربت ازشهدتمشک است
نفس را تازه کن در دشتِ ارژن
کیالک خوشتر ازطعم زرشک است
هنوز از کهنه بغض در گلویم
بریزد شاخ و برگ آرزویم
ابا دارم که در باغ شقایق
گلِ سرخی بریزد آبرویم
اکسیرِ تبسم به لبت کاشته ای
در سینه هوایِ اِرم انباشته ای
معلوم شد از رایحه یِ پیرهنت
در باغِ جنان شکوفهها داشتهای
اِرم مجموعه ای از سروِ ناز است
بهشت لاله های دل نواز است
بزن فالی به عشق "روز شیراز"
که شعرِناب حافظچارهساز است
اگر بر چهره ام رنگی ندارم
کمی گیجم ولی منگی ندارم
به قولی بینهایت از تو دورم
که میگوید که دلتنگی ندارم
حریر شال سبزِ تیره رنگت
نشانها دارد از شهرِ فرنگت
ولی اقبالتاریکم نشدهیچ
به رنگِ آبیِ چشم قشنگت
باحالِ خوش از چشمهی آب آمده ای
با کوزه ای از کهنه شراب آمده ای
لا جرعه بنوش از لب ِ میگونِ غزل
وقتی به هوای شعر ناب آمده ای
بنای زندگی سرفصلِ کِشت است
هر انسانی مطیع سرنوشت است
من از باغ تنت حس کرده بودم
که اندامت پر از اردیبهشت است
اشعار صوتی
عشـق آمــد و در بیـن دو دلــداده رقــم خورد
افسـوس کــه آن رابطــه هــم زود بهــم خورد
دردی کــه چنیـن مانــده بــه دل چـــاره ندارد
از مــن بگسست آن کــه صمیمانه قسـم خورد
سی سال فقط حنجــره ام جـای سکوت است
باور تــو نکن بغـض گلـــو غصه ی کـــم خورد
آن قــــــدر زدم از غـــم دل بـــــر در و دیــوار
تـا نـام مــن از دفتـــر معشوقــه قلـــم خــورد
در بحث و جــدل فلسفه از چشم تو می گفت
سقراط ولی مست و پریشان شد و سم خورد
در سـایـــه ی شــب می شکنـد ﺍﺳﮑـﻠــﻪ ﻫـﺎ ﺭﺍ
مــوجی کـــه حـــریفانه به پهلــوی بلم خورد
امــروز کنـــم شکــوه کـــه صد سیلی محــکم
در خانه ی خود صـورتم از دست ستـم خـورد
صـد مرتبه گـفتـم کــه عسل هیــچ نپــــرسید
از شاعـــــر آواره کــه هـــر ثانیــه غـــم خورد
گرچه می دانم کــه گاهی بی قرارم نیستی
بی قـــــرارت می شوم وقتی کنارم نیستی
با همین حــالی که دارم با خیالت دلخوشم
در کـــــــنارم هستی و در اختیـارم نیستی
در کجـــایِ زندگی پیــدا کنم جــای تــو را
همچنان در کـــوچه هـــای انتظارم نیستی
مانده ای از بخت واقبالم مگر در پشت ابر
لااقـــل یک لحظه در شبهای تـارم نیستی
با نگاهی باورم شد کـــــــز نـژاد بــــــرتـری
گـرچه می دانم کـــه ذاتاً هم تبـارم نیستی
ارغنونم را سرِ شبهــــا به عشقت می زنـم
مرتعش از نغمــه های چنگ و تارم نیستی
ای خــدای دلربایان با تــو می گویم سخن
بی گمان گاهی به فکـــر روزگـــارم نیستی
بهتر آن باشد بپوسم ای عسل در زیر خاک
مثل گلهــــای شقــایق بــر مـــزارم نیستی
یادِ ایّامی کـــه بوسه بـــر رخِ گل می زدم
فارغ از غمها قــــدم در باغ سنبل می زدم
روبـــــــروی دلبـــــرم در انتهـــای باغ سبز
می نشستم روزها حرف از تعامل می زدم
در نبودش باز می کردم کتابِ خـــواجه را
می شدم آسوده دل وقتی تفــأل می زدم
ساکت و تنها کنار پنجــــــره در هــر نفس
عصر دلتنگی غروبِ جمعه را زل می زدم
هر زمانی می گذشت از کـوچه باغِ دلگشا
بـر لباس از عشق او عطر گلایول می زدم
می گرفتم درخیابانها سه تارم رابه دست
نیمه شب گیـــــراتر از آوای بلبل می زدم
زیر یاس پــر شکوفه در کنار جــــوی آب
شانه بر زلف عسل در هــر تغزل می زدم
جذّابی و هم رنگ شقایق شده ای تو
ازچشم توپیداستکهعاشق شدهایتو
پیدا نشود مِثل تو در عالم هستی
دردانه ای از خلقت خالق شده ای تو
با عشوه بیا در محل و محفل عشاق
زیرا که پذیرفته و لایق شده ای تو
از باغ بهشت آمده ای تا که بگویی
با زندگیِ ساده موافق شده ای تو
ای گـوهر دردانه بدان قدر خودت را
چون برحذر از آینه ی دق شدهای تو
آنقدر ظریفی که به عنوان تشابه
با برگِ گلِ لاله مطابق شده ای تو
تا کی بزنم بر سر و با شکوه بگویم
عذرای منی مونس وامق شده ای تو
دیگر دل ما را به نگاهی ننوازی
بانو عسلم محو دقایق شده ای تو
روزها وقتی دچـار شک بی حــد میشوم
با خود و حجم خیالاتم کمی بـد میشوم
می زنم از خانه بیرون،باز میگویم که نه
بیـن تنهـا رفتـن و مانـدن مُــردد میشوم
شیطنتهای درون درکوچه ها گل می کند
همصدا با بچه های قد و نیم قد میشوم
تا که بسپارم به ذهنم"هـرچه بادا باد" را
بی خیـال از اتفـاق و هـر پیامـد میشوم
می روم در سایه روشن بر فــراز قلّه ها
خیره بر انبوهِ جنگل هـای ممتد میشوم
هـر زمانی اقتدا کـردم بپیوندم بـه عشق
بی خبـر از کفشها در راه مقـصد میشوم
بیدلی هستم که ازعشق عسل بانو هنوز
با تـرنم بــر ستیغ صخـره هـا رد میشوم
باید از فاصله ها بین دو دل پُل بزنم
پلی از همـدلی و عشق و تعامُل بـزنم
تک و تنها بـروم تـا وسط جنگل سبز
کلبه ای رو به خــدا بـا پَرِ سنبُل بزنم
روی چشمان در و روی تن پنجـره ها
پــرده ی ململی از جنس تساهُل بزنم
هر زمان باد صبا بگـذرد از پنجـره ها
بــوسه ای روی تـن ناز گِلایـول بـزنم
آنقَدر شعر پر از واژه بچینم کـه مگر
روی هر بیت غزل چادری از گل بزنم
من کــه در بحر رمَل تارِ تبحر زده ام
ســاز گیـراتـری از نغمـه ی بلبـل بزنم
شب یلـــدا بنشینم بــه هـوای رخ یار
همچنان با غــزل خواجــه تفأل بزنم
عکس بانـو عسلم را بسپارم بـه نگاه
روی چشم و لب او ثانیه ها زُل بزنم
گرچه حالم را نمی فهمی نگاهم را بفهم
قطره های اشک ِسرد بی گناهم را بفهم
لرزش ِ پیوسته ای دارد صدای هق هقم
های های ِ گریه در هنگام آهـم را بفهم
روزگار سرد و تاریکی دچارم شد رفیق
بختک ِ افتاده بر بخت ِ سیاهم را بفهم
با زبان اشک ِ نم نم با تو میگویم سخن
معنی ِ نا گفته های ِ در نگاهم را بفهم
می تراود بغض های شعرم از چشم قلم
در غزل ها شکوه های گاه گاهم را بفهم
قصد همراهی ندارد کفشم از دلخستگی
قصـه هایِ نا رفیق ِ نیمه راهم را بفهم
بی تو از دلدادگی دراوج حسرتبشکنم
لااقل بانو عسل حال ِ تباهم را بفهم
نازنینا رنگِ چشمـت بی قـرارم می کـند
واردِ دنیـــایی از فصــلِ بهـــارم می کند
عمق چشمانت به فرداهای دورم می بَرد
رو به دنیــاهای رنگی ره سپارم می کند
از خیالــم می گــریزی تا پریشانت شوم
غیبتت درکوچه هاچشم انتظارممی کند
بافــه ی زلفت کتابی از غزل ها می شود
بی نیاز از شعـرهــای بی شمـارم می کند
غنچه ی سرخِ لبت آتش بهجانم می زند
چشم مستت از فـریبایی خمارم می کند
رویماهت می درخشد ازمسافتهای دور
جلوه در سرتاسرِ شب های تارم می کند
دائماً بوسیدمت شب ها در آغوش خیال
شیخ اگر فهمیده باشدسنگسارم می کند
پس بگیر ازمن عسل بانو نگاهت راکه باز
وسعت ِ زیبــایی ات بی اختیـارم می کند
گــرچه با ناز تـو در هــر غـــزلی مأنوسم
غـــم نا دیـــــدن رویـت بکنـد مــأیـوسم
رخ برافروز و بزن شعله و پیوسته بتاب
بدران پـرده ی شب را کـه تویی فانوسم
ازهمان لحظه که باخنده نشستی به دلم
گریه ها میکنم و عکس تـو را می بوسم
سال ها رفت و کماکان مـن ِدلداده هنوز
سعـدِ سلمـانـم و در نای غمـت محبوسم
بختک از راه سیاست به گلویم زده چنگ
شبی از آمـــــدنت وا بکـــن از کـابــوسم
از زمانی کـه ریا حاکـم شهرم شده است
بـرده ی شیخم و در سیطـره ی سالوسم
گفتـه بــودم بنویسم بـــه تـو بانـو عسلم
کــه بدانی مــن ِ افسـرده پُـر از افسوسم
ماهِ کنعانی من فاصله را دور بــریز
از درِ مهــر بیا روی شبـم نور بــریز
صبح آدینه مـــــرا تا وسط باغ ببر
آندم از جام لبت شربت انگور بریز
اﯼ ﻓﻠﮏ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ نگاهِ ناز ِ ﯾﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺑﺎ ﺩغل کاری ﺍﺳﯿﺮ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
میچکدسیلسرشکاز گوشهی چشم ترم
شُر شُر غم ﺭﺍ ﺭﻭﺍﻥ ﺑﺮ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺷﺪ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺍﺯ زوایایِ ﺩﻟﻢ
ﻧﺎتوانی ﻋﺎﺟﺰ ﻭ ﺯﺍﺭ ﻭ ﻧﺰﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﮐﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺩﺭ ﺑﻐﻞ ﺯﺍﻧـﻮﯼ ﻏﻢ
در نبود ِ باغ ﺳﻨﺒﻞ ﺳﻮﮔﻮﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
دلبر ِ بالا نشینم حلقه ی در را نزد
زیر ِ پلک پنجره چشم انتظارم کرده ای
بی دلی ﺑﻮﺩﻡ ﺑـﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝِ ﺩﻝ ﻭ ﺩﻟﺒﺮ ﺭﻭﺍﻥ
ﮐﻮﭼﻪ ﮔﺮﺩﯼ ﺩﺭ دل ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺗﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺍﻋﺘﻨﺎیی ﮐﺲ ندارد از من ِ آسیمه سر
در نگاه ِ اهل دل ﺑﯽ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
بویی ﺍﺯ ﺯﻟـﻒ ﻋﺴﻞ بانو ﻧﯿﺎﻣﺪ سوی من
ﺩﺭ ﻃﻠﻮﻉ ﻓﺮﻭﺩﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺍﯼ بــاغ لبــت شهـــد ِ ﺍﻧـﺎﺭ ﺷــﺐ ﭘﺎییز
آتش بــه دلــم می زنی از ﺳﺎﻏــﺮ ﻟﺒﺮﯾﺰ
با ﻧـﺎﺯ ﻧﮕﺎﻫــﺖ ﺑـــﻪ جهــانـم نــزن ﺁﺗﺶ
از ﻋﺸﻮﻩ ﮔـﺮﯼ ﺭﻩ ﺑــﺰﻥ ﺍﺯ لشکر ﭼﻨﮕﯿﺰ
آن لحظــه کـــه ﺩﺭ بـاغ ارم پـا بگـذاری
ﺑﺮﺷﺎﺧﻪ ﯼ ﮔﻞ ﻧﻐﻤﻪ ﮐﻨﺪﻣﺮﻍ ﺳﺤﺮﺧﯿﺰ
ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﺧﺰﺍﻥ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﮑﺶ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺗــﺎ ﺧـﺎﻧﻪ ﺧــــﺮﺍﺑــﻢ ﻧﮑـﻨﺪ ﺳﺮﺩﯼ ﭘﺎییز
ﭼﺸﻤﻢ کــه بــه روی ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﯼ تو افتاد
ﺍﺯ ﺟﺬﺑﻪ ﯼ عشق ﺗﻮ ﺷﺪﻡ ﺫﺭﻩ ﯼ ﻧﺎﭼﯿﺰ
ﺍﯼ ﻣﺮﻍ ﺩﻟـﻢ ﭘـﺮ ﺑﺰﻥ ﺍﺯ ﻗــﻮﻧﯿﻪ ﺗﺎ ﺑﻠﺦ
تا ﺷﻤﺲ ﻣﻦ ﺁﯾﺪ مگر ﺍﺯ ﺧﻄﻪ ﯼ ﺗﺒﺮﯾﺰ
از کشمکش ثانیه ﺩﺭ ﻫــﻮﻝ ﻭ ﻫـﺮﺍﺳﻢ
یک لحظه ﺭﻫﺎﯾﻢ ﺑﮑﻦ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ
بانــو عسلم شانه بــزن ﺯﻟـــﻒ رهــا ﺭﺍ
ﺗﺎ ﺟـﺎﻥ ﻭ ﺩﻟـﻢ ﭘﺮ ﺷﻮﺩ از بـوی ﺩﻻﻭﯾﺰ
ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯾﺖ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯﮔﯿﺮﺍﯾﯽِ ﻣﺸﺮﻭﺏ نیست
ساغرم راتاگلو پرکن ﮐﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭﺩﻫﻠﯿﺰ ﻗﻠﺒﻢ ﺟﺎﺭ ﻭﺟﻨﺠﺎﻟﯽ ﺑﭙﺎﺳﺖ
ﺩﺭﺩﺭﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺷﻬﺮﯼ ﺍین قَدﺭﺁﺷﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﻓـﺮﺵ ﺍﯾـﻮﺍﻥ ﺗــﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺷﻌـﺮ ِ خالص ﺑﺎﻓﺘﻢ
ﺗﺎﺭ ﻭﭘﻮﺩ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺍﺯﺟﻨﺲ ﻧﺎﻣﺮﻏﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
حق بده تاباشم از چشم انتظاری ﻧﺎشکیب
سوگلِ صبر و ثباتم ﻃـﺎﻗــﺖ ﺍﯾـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
بس که از نازک خیالی خانه ات را در زدم
از تلنگر جـای ِ سالم بـر تـن درکوب نیست
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻭﺻـﻞ ﺗـﻮ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﮐــﺮﺩ ﺍﺯ ﺑـﻬﺸﺖ
ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺑﻬﺘـﺮﯼ ﺟـﺰ منــزل ﻣﺤﺒـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺭﺷﺘـﻪ ﯼ ﺍﻓﮑـﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ ﺑﻬﻢ
ﺗﺎﺯگیها ﻭﺯﻥ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺍﺳﻠﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
زنــده از گلخنـده یِ نـازِ تــوام بـانـو عسل
درنبودت رنگوبوی زندگی مطلوب نیست