جدیدترین اشعار
شقایق ناز و پاورچین بیاید
به سوی باغ فروردین بیاید
بگیرید از بهاران مژدگانی
که فردا از پس پرچین بیاید
بهاران در پیِ وصل گل سرخ
خبرهاگیرم از فصلِ گل سرخ
به یادِ نم نمِ خون سیاوش
شقایق زاید از نسل گل سرخ
بهار سبز بی پَرچین تو باشی
شکوه فصل عطرآگین تو باشی
به یاس پرگل بشکفتهسوگند
شمیم باغ فروردین تو باشی
مِثل جشنی که در آن تنبک و تنبور نبود
شهرم از بی نفسی اهل شر و شور نبود
تیرگیچیره شداز یورش تاریکی محض
در پسِ پنجره ای روزنی از نور نبود
بسکه در کوری شب طبل عزا را زده اند
فرصت زمزمه در گوشه ی ماهور نبود
قاضی و شیخ ریا در پیِ اعدام منند
ورنه در کوچه ی ما اینهمه مامور نبود
عمری از روی توهّم دهَدم زاهد شهر
وعده ی باغ بهشتی که درآن حور نبود
به همانخون سیاوش کهچکید ازتن گل
محفل لاله رخان شیونِ بر گور نبود
می زدم نت به نت از خاطر بانو عسلم
غم ِ بنهفته اگر در دلِ سنتور نبود
مگر در کوچه باغِ گل فشانت
به عشق قامت ِ سرو چمانت
صبا در موج موهای تو پیچد
که بر دوشت بریزد گیسوانت
از وجودت میهنم ویرانه شد ازپای بست
بارها آتش زدی باکینه ها درهرچه هست
خورده ای خون هزاران لاله را باحیله ها
درمَثل فرقی نداری باخفاش شب پرست
خیالت رو به رویم بود بانو
وصالت آرزویم بود بانو
نمی دانی در آن رویای رنگی
چه بغضی درگلویم بود بانو
زلالی در شراب تاکمان است
رگ انگور مست ازخاکمان است
تراوش می کند در زندگانی
فرآیندی که در اِدراکمان است
سرایِ نغمه بوی غم گرفته
وطن را موجی از ماتم گرفته
چه آمد بر سرِ خاک کهن بوم
که آتش در دیارِ جم گرفته
یکی از کینه ی کــــــژدم گریزد
یکی مجهول و سر در گُم گریزد
ولیازترس سلاخیعجب نیست
اگـر دیکتــاتور از مــــردم گریزد
کبودیبرتن مجروح برگ است
دو روزی اوجِ رگبار ِ تگرگ است
از این آشفته بازی ها مخور غم
که فردا نوبت معمارِ مرگ است
سپیداندامِرویایی چهچشم محشری داری
به دستان ِ بلورینت شراب و ساغری داری
پرِ پروانه می ریزد به روی شال زربفتت
خدایمن!عجب رخسارآتش گستری داری
نمیدانیمگر بانو که باغ گل تماشایی ست
بیفکن پرده از رویت کهنیکو منظری داری
همانروزیکه بنهادی قدم در باغ فروردین
من از بوی تو فهمیدم تن گل پروری داری
چو آهوی ِ به دامافتاده در بندت گرفتارم
گره از مشکلم بگشا اگر پیغمبری داری
فریباییکهخوردمدربهشتتگولِشیطان را
تو آن حوّای جذابی که سیب نوبری داری
عسلبانو شِکَنج ِ بافه یِ زلف طلایی را
به رویشانه افشانکنکه موهایزریداری
تشبیه نتوان کردکه گویم به که مانی
در جمله نگنجی که کنم وصف معانی
نامیدمت از تشنگی ام نم نم ِ باران
از بس که تو پاکیزه تر از آب روانی
از باغ لب و چهره و اندام تو پیداست
نازک بدن و لاله رخ و غنچه دهانی
بر پنجره یِ رو به افق در برِ چشمم
تابنده تر از تابشِ خورشید ِ جهانی
پیجو شده ام ردّ تو را خانه به خانه
با آن که ندارد احدی از تو نشانی
گفتم مگر اندیشه کند مرشد شهرم
گفتا که خودت را بکُش از نازِ فلانی
حرمت بنه بانو عسلم اشک قلم را
با خون دلم نامه نوشتم که بخوانی
به آن وِردی که ریزد از لب شیخ
ندارم اعتماد از مذهبِ شیخ
به جای اوج یک رنگی ریا بود
دعا در ذکر یا رب یا ربِ شیخ
شیخِ دانا کهنهکم خوشگذرانی میکرد!
همه را بر حذر از عالم فانی میکرد
به هوایِ تنِ حور و طمعِ قصرِ بهشت
از تب و تابهوس آن چهندانی میکرد
بارها سینه زنان بر سر منبر چه رسا
مظهرِ زهد و ریا مرثیه خوانی میکرد
بانی ِ گسترش ِ امر قضا با زد و بند
در خفا با دغل و شحنه تبانی میکرد
آخر از مغلطه شد یک شبه صدرالعلما
بس کهبا سفسطه تفسیرِ معانی میکرد
اگر از کشور جم سویِ جهنم برود
رفعِ آثارِ غم و دل نگرانی میکرد
غزلِ تلخِ پر از طعم حقیقت به یقین
مهربانو عسلم را عصبانی میکرد
من از فتوای شیخ بی رساله
که فرمان داده بر اعدام لاله
بدانستم که گیرد میهنم را
سراسر ضجهی جانسوز ناله
دلی کوک و سری پرشور دارم
نوا در گوشه یِ ماهور دارم
بیاور ساغری از جنس بوسه
که پرهیز از لب انگور دارم
بی تو ایدخترِگلچهره ی دور از محلم
نچکـد نـم نـم عطــر از نفحـات ِ غـزلم
بکشم دستنوازشبه سرخوابوخیال
هر زمانی که تـو را حس بکنم در بغلم
منهمانقیسبنی عامر شهرم که هنوز
کوچه را کـر بکنم با دف ضرب الاجلم
بیستون را نسپردم به دم ِ تیشه ولی
می کند خنده ی ِ شیرین تو مرد عملم
به همان ارگ بم خستهی وارفته قسم
خشتی از سازه یِ متروپُلِ پا بر گسلم
مگذر بـر مـنِ ویـرانه کـه از بخت بدم
شهر متروکهای از دوره ی ِ تیمورِ شَلم
گرچه دانم که خلاصم نکند دیو پلید
سال هـا منتظـر ِ رستــم ِ دستانِ یـلم
مهــربانـو عسلـم شعـر شکر گـون منی
همه دانند و ندانی که تویی ماحصلم
آن که لَه لَه در کرملین میزند
لیسه ها بر پایِ پوتین میزند
از عطشافتادهدر دامان شرق
کز مذلّت پرسهدر چین میزند
بیگمان هرساله از بی عرضگی
سینه بر قبر ِ تموچین میزند
هم نوا با کافران باشد ولی
با دغل بازی دم از دین میزند
آنقَدرافتادهمستأصل که باز
رو به کشورهای لاتین میزند
نیشتری بایدزدن بر کهنهزخم
تا دُمل این گونه چرکینمیزند
شوکرانش گفته ام بانو عسل
شعر تلخی راکه شیرینمیزند
بزندرکوچههاسنج ودهُل را
بکن یادآوری قوم مغُول را
کهدرقانون یاسا زور هرکول
بهم ریزد هزاران متروپُل را
پربازدیدترین اشعار
ای کــه باشد بیــن گل هـا امتیازت بیشتر
می زند آتش بـه جــانم چشم نازت بیشتر
وا نکن لب را که از هـر عابـری دل می برد
در خیـابـان غنچـه هـای نیمـه بازت بیشتر
بر کــویر سینه چاک و تشنه ی تفتیده دل
بـرف و باران ریــزد از راز و نیازت بیشتر
آخـر ای خورشید زیبـا رو نـدانم کی رسـد
دست کـــوتاهـم بـه گیسوی درازت بیشتر
آن قَــدَر سـرشارِ احساسی کــه هنگام دعا
بــرگ گل می ریزد از چــادر نمـازت بیشتر
حینِ نقاشیِ رویت بی گمان فهمیده است
نقش والای قلــم را چهـــــره سازت بیشتر
راز گـل هـا عاقبت کشفـم نشد بانـو عسل
هــرچه زیباتـر بگـردی رمـز و رازت بیشتر
ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯾﺖ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯﮔﯿﺮﺍﯾﯽِ ﻣﺸﺮﻭﺏ نیست
ساغرم راتاگلو پرکن ﮐﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭﺩﻫﻠﯿﺰ ﻗﻠﺒﻢ ﺟﺎﺭ ﻭﺟﻨﺠﺎﻟﯽ ﺑﭙﺎﺳﺖ
ﺩﺭﺩﺭﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺷﻬﺮﯼ ﺍین قَدﺭﺁﺷﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﻓـﺮﺵ ﺍﯾـﻮﺍﻥ ﺗــﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺷﻌـﺮ ِ خالص ﺑﺎﻓﺘﻢ
ﺗﺎﺭ ﻭﭘﻮﺩ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺍﺯﺟﻨﺲ ﻧﺎﻣﺮﻏﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
حق بده تاباشم از چشم انتظاری ﻧﺎشکیب
سوگلِ صبر و ثباتم ﻃـﺎﻗــﺖ ﺍﯾـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
بس که از نازک خیالی خانه ات را در زدم
از تلنگر جـای ِ سالم بـر تـن درکوب نیست
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻭﺻـﻞ ﺗـﻮ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﮐــﺮﺩ ﺍﺯ ﺑـﻬﺸﺖ
ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺑﻬﺘـﺮﯼ ﺟـﺰ منــزل ﻣﺤﺒـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺭﺷﺘـﻪ ﯼ ﺍﻓﮑـﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ ﺑﻬﻢ
ﺗﺎﺯگیها ﻭﺯﻥ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺍﺳﻠﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
زنــده از گلخنـده یِ نـازِ تــوام بـانـو عسل
درنبودت رنگوبوی زندگی مطلوب نیست
نازنینا رنگِ چشمـت بی قـرارم می کـند
واردِ دنیـــایی از فصــلِ بهـــارم می کند
عمق چشمانت به فرداهای دورم می بَرد
رو به دنیــاهای رنگی ره سپارم می کند
از خیالــم می گــریزی تا پریشانت شوم
غیبتت درکوچه هاچشم انتظارممی کند
بافــه ی زلفت کتابی از غزل ها می شود
بی نیاز از شعـرهــای بی شمـارم می کند
غنچه ی سرخِ لبت آتش بهجانم می زند
چشم مستت از فـریبایی خمارم می کند
رویماهت می درخشد ازمسافتهای دور
جلوه در سرتاسرِ شب های تارم می کند
دائماً بوسیدمت شب ها در آغوش خیال
شیخ اگر فهمیده باشدسنگسارم می کند
پس بگیر ازمن عسل بانو نگاهت راکه باز
وسعت ِ زیبــایی ات بی اختیـارم می کند
هرکس که مکید از لب تو شهدِ عسل را
دیگر نچشد جرعه ای از شعر و غزل را
پا را بنــه بـر چشـم تـر کــوچه و بـرزن
خوشبو بکن از عطـر تنت اهـل محل را
لبریز کن از بـوی خـوش نرگس و نارنج
شیـرازِ مـــن و سلسله ی شیـخ اجــل را
از شعـشه ی روی تـو گاهی نتـوان دیـد
بـر روی زمین چهـــره ی زیبای زحـل را
سقراط زمان چشم تو را دید و رهاکرد
در معبد و در مدرسه هابحث وجـدل را
کی می شود ای گل کــه برایـم بگشایی
یک باغ پـر از بوسه و آغـوش و بغـل را
در ورد زبانی کــــه هـــــر آیینه بگـویـم
بنهـــاده خــدا در دل مــن مهـر عسل را
هر زمانی که نگاهـم بـه رخ یار افتاد
قلبم از دیدن او بی تپش از کار افتاد
در پسِپنجره ی شب شکن قصر بلور
پرده از چهره ی آن آینه رخسار افتاد
عقلوهوشم بپریدازقفسدرک حواس
کآنهمه وسوسه در موقعدیدار افتاد
پشت پرچین پرازخاطره در اوج خیال
بوسه هابر لب معشوقه به تکرار افتاد
میبرد از سرِ شادیلذت از موسم عمر
هرکه بر رویسرشسایهی دلدار افتاد
آنچنان مشک فشان شدنفسِ بادِ بهار
که صبا در بغل غنچهی بی خار افتاد
کوهِنور آورَد از قصر پُر ازجذبهی هند
بخت اگر هم سفرِ نادر ِ افشار افتاد
قصهیعشقمن و وعده ی بانو عسلم
اتفاقی ست که در باغ سپیدار افتاد
از لب سرخ ﺗﻮ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﺨﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
ﺁﻩ ﺳــﺮﺩ ﺍﺯ ﺩﻝِ دیوانــه ی ﻣﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
کم بکن عشوه که ﺍﺯ پنجـره ی ﭘﯿﺮﻫﻨﺖ
نم نم ِ رایحــه ﺑﺮ فرش ﭼﻤـﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
جانم ارزانی آن شاعــر ارزنده که گفت
شربت ناب ِ ﺗﻤﺸﮏ ﺍﺯ لب ِ ﺯﻥ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
هر زمانی که صبا بوسه به مویت بزند
عطر خوشبوتری از شانه ﺯﺩﻥ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
ﺁﺧﺮ ﺍﯼ دختر ِگل رایحه ی ﺩﺍﻣﻦ ﺗﻮﺳﺖ
ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺮ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﯼ ﺩﺷﺖ ﻭ ﺩﻣﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
ﺩﺭﯼ ﺍﺯ سبک ﺟﺪﯾﺪی نگشودی که هنوز
از شعـور ﻏــﺰﻟـﻢ شعــر ِ ﮐﻬــﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
پشت ِپَرچین ِپر ازخاطره گفتم به صبا
زلف بانو عسلم مُشک ﻭ ﺳﻤﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
هنوز از همدلی ای دختر ِ لُر
زنی بر اوج احساسـم تلنـگر
تبسم در بغــل گیـرد لبـت را
که میریزدبه روی دامنت دُرّ
تو چه کردی که خدا این همه زیبایت کرد
شأن گل را بــه تنت کرد و شکوفایت کرد
جنگ ِ هفتاد و دو ملت به یقین نیز نکرد
آتشی را که به پا سرخی ِ لب هایت کرد
گرچه از شرم و حیا زل به نگاهت نزدم
بارها در به درم چشم ِ فریبایت کرد
لاله ی ِ باغ تماشگه رازی که خدا
دیدن از منظره ی ِ روی ِ دلارایت کرد
شرر مشعلِ رخسار ِ پر از جاذبه ات
شمع ِ پرتو فکنِ قصرِ اهورایت کرد
در پیِ برکهای از دانه ی دُرّ بودم و چشم
ناگهان زل به صدف ها زد و پیدایت کرد
مهربانو عسلم سرو بلند تو مرا
عاشق باغ قشنگ قد و بالایت کرد
عشقم، نفسم، قند و نبات و شکلاتم
ای چشمه ی شیرین لبت آب حیاتم
یک بار بِدم روی غزل هُرم نفس را
تا گل بدهد شاخه ی ِ سبز ِ کلماتم
در جنگ و جدل فاتح میدانم و امّا
درعرصهی شطرنج رُخت مهره ی ماتم
از بس که شدم غرق ِ تمنایِ نگاهت
انگار که در هالهای از جلوه ی ذاتم
بر لوح دلم گریه کنان از تو نویسد
خونی که قلم می مکد از قلب دواتم
وقتی نکنم زمزمه در گوشه ی ماهور
شوریده ترین نغمه در آواز بیاتم
بانو عسلم شعر و شکر را بهم آمیز
زیرا که تویی شهد ِ پر از ریزه نباتم
گـرچه چشمــان قشنگـت سـرِ دعـوا دارد
بــرق رخسار تـــو یک عمـــر تمــاشا دارد
لب سرخت کـه چنین از همگان دل بِبَـرد
شهد شیرین تــری از دانــه ی خـرما دارد
بی گمان مـوسم گل عـازم صحــرا نشود
آن کـه در خلـوت خـــود دلــبر زیبـا دارد
بِگشـا پیــــرهنت را کــــه بهــــارانِ تنـت
میـوه ی وسـوســه در بـاغِ شکـوفـا دارد
گوشه ی چشم پراز راز تو ای مایه ی ناز
کوچه باغی ست که صدپنجره رویا دارد
با همـه تاب و تب و مشکل افسردگی ام
اگــر از عشـق تـو بــر سر بــزنم جـا دارد
بـر لب ِ چشمه ی شیرین بنـه بانو عسلم
بــر لبـم قنـــد لبـت را کـــــه مـــربـا دارد
از غـــم دوری تــــو آه کشیـــدن تا کی
اندکی مهـر و وفا از تـــو ندیدن تا کی
باغ گیلاسی و من عاشقِ بی تاب توام
میــوه ی سرخِ لبـت را نچـشیدن تا کی
نــرسد پلـک مـــنِ بیــدلِ آشفتـــه بهــم
خواب ها دیدن و از جـای پریدن تا کی
بی قــرارم نکنــد بـلبـلی از نغمــه گــری
آخــر از مرغ سحــر قصه شنیدن تا کی
بایــد از باد صبــا سخــت شکایت بکنم
از تــن نازک گــل جـــامه دریـدن تا کی
دفتر خاطره از اشک ترم پر شده است
دیگر از چشم قلـم قطـره چکیدن تا کی
گفته بودی کــه زمانی به وصالت نرسم
ای عسل از مـنِ افسـرده بـــریدن تا کی
وجودم را پر از احساس کردم
گـذر از کـوچه باغیاس کردم
نشستم در کلاس درس استاد
دو واحد از رباعی پاس کردم
گرچه حالم را نمی فهمی نگاهم را بفهم
قطره های اشک ِسرد بی گناهم را بفهم
لرزش ِ پیوسته ای دارد صدای هق هقم
های های ِ گریه در هنگام آهـم را بفهم
روزگار سرد و تاریکی دچارم شد رفیق
بختک ِ افتاده بر بخت ِ سیاهم را بفهم
با زبان اشک ِ نم نم با تو میگویم سخن
معنی ِ نا گفته های ِ در نگاهم را بفهم
می تراود بغض های شعرم از چشم قلم
در غزل ها شکوه های گاه گاهم را بفهم
قصد همراهی ندارد کفشم از دلخستگی
قصـه هایِ نا رفیق ِ نیمه راهم را بفهم
بی تو از دلدادگی دراوج حسرتبشکنم
لااقل بانو عسل حال ِ تباهم را بفهم
بکُش گاهی غم دیرینه ات را
معطـر کن هـوایِ سینه ات را
بزن چــادر میان دشت پُر گل
به شادی بگـذران آدینه ات را
ای که در طــول زمـان مونس آدم بودی
در فـرآورده ی هستی تو فقط کم بودی
آنقَدرخالص و پاکی که در آغوش نسیم
روی هـر برگ گلی قطـره ی شبنم بودی
مِثل اشکی که فرومیچکد ازگونه ی ابر
گــوهــر نادری از بـارش نـــم نــم بودی
در پس ِ بـاغ قنـاری وسـطِ جنگـل سبـز
نفـس میخـک و آلالـــه و مــــریم بودی
ریگ تفتیده ای از دشت ِ بلا بودم و تو
به گـوارایی ِ صد چشمه ی زمـزم بودی
تکیه بر شانه ی لـرزان عصا کردم و باز
در دل پُــر تپشم زلـــزلـه ی بــم بــودی
بویی از نستـرن و لالـه و شبدر بگرفت
هر که را ثانیه ای مونس و همدم بودی
بـه همان چشم پر از راز تـو بانو عسلم
هـم چنـان در غـزلم شعـر مجسم بودی
محو چشمان توام محبوبِ زیبا روی من
بـا نگاهـت زیر و رو کردی مرا بانوی من
در پـس ِ بـاغ ارم در انتظـارت مـانده ام
تا بیایی بلکه بیرون نم نم خوشبوی من
شهــره ی باغ اقاقی بهتـر از شبنـم بریز
عطـر ناب دامنـت را بــر تــن زیلـوی من
ازهوس هرسالهگنجشکدرختت میشوم
تـا بگــردانی لبـت را بــاغ شفتـالـوی من
بـا خیـالـت می نشستم در کنـار بـاغ گل
تا که بگـذاری سرت را بـر سر زانوی من
در نبودتﺁنچنان ﺁﻫﯽ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﻭﺵ
آسمان آتش گرفت ﺍﺯﻫﺎﯼِ ﺑﻌﺪﺍﺯﻫﻮﯼ ﻣﻦ
نوجوانی رفـت و آثارِ کهـن سالی رسید
بویِ پیری می دهد رنگ سفید ِموی من
لااقــل بانو عسل امشب به سروقتم بیا
تابه دورت حلقه گردد پیچک بازوی من
در این وادی دلِ شـادی نمـانَد
نشــان از رنـگ ِ آبــادی نمــانَد
پریشانتر مگـردان خاطـرت را
که از مـا یک نفس یادی نمانَد
دنبـالِ تو پیوسته در طــولِ خیابان ها
از چشم تــرم ریـزد هــر ثانیه باران ها
باپیچش گیسویت در کوچه نسیم آید
کـز بوی تو بگـذارم در پنجره گلدان ها
انبــوه هـــواداران بالا ببــرند از شــوق
تندیس ِ قشنگت را در مـرکز میدان ها
پیمانه بـه پیمانه در گـوشه ی میخـانه
با یاد لبِ سرخت خـالی شده لیوان ها
از شورِ وفاداری سعدی بـه تو میگوید
"بعد ازتو رواباشدنقض همه پیمان ها"
از قافــله ی لیلی چنـدی ست خبـر آید
تفتیده دل مجــنون بــر ریگ بیابان ها
کـام همگان از غم تلخ است عسل بانو
بازآ که شکر ریزی در داخــلِ فنجان ها
عشـق آمــد و در بیـن دو دلــداده رقــم خورد
افسـوس کــه آن رابطــه هــم زود بهــم خورد
دردی کــه چنیـن مانــده بــه دل چـــاره ندارد
از مــن بگسست آن کــه صمیمانه قسـم خورد
سی سال فقط حنجــره ام جـای سکوت است
باور تــو نکن بغـض گلـــو غصه ی کـــم خورد
آن قــــــدر زدم از غـــم دل بـــــر در و دیــوار
تـا نـام مــن از دفتـــر معشوقــه قلـــم خــورد
در بحث و جــدل فلسفه از چشم تو می گفت
سقراط ولی مست و پریشان شد و سم خورد
در سـایـــه ی شــب می شکنـد ﺍﺳﮑـﻠــﻪ ﻫـﺎ ﺭﺍ
مــوجی کـــه حـــریفانه به پهلــوی بلم خورد
امــروز کنـــم شکــوه کـــه صد سیلی محــکم
در خانه ی خود صـورتم از دست ستـم خـورد
صـد مرتبه گـفتـم کــه عسل هیــچ نپــــرسید
از شاعـــــر آواره کــه هـــر ثانیــه غـــم خورد
تا کمی دل میدهی حالی بـه حالی میشوم
هرچه سرشار از تو گردم باز خالی میشوم
گیرم از دلدادگی دستِ خیالـت را به دست
میشوم آسوده حـال از بس خیالی میشوم
می کشم از فـرط تنهایی خودم را در بغـل
هـر زمانی روبــرو با تـخـتِ خـالی میشوم
می نشینم از غمـت بـر روی فرش ِ انتظـار
در نبودت خیره بـر گل های قالی می شوم
میشود با هـر نسیمی رنگ رخسارم عوض
از خجالـت زرد و سرخ و پـرتقالی میشوم
از همـان روزی که لیلا گونه مجنونت شدم
مِثل هــر دیوانـه ای دور از اهــالی میشوم
بی تـو امّـا چـون درختی در کنار جوی آب
زیـر باران هـم دچــار خشک سـالی میشوم
کم بپیچان تاب زلفت را عسل بانـو که من
دل پـریشان از وجــود عطــر عالی میشوم
جدیدترین غزل ها
مِثل جشنی که در آن تنبک و تنبور نبود
شهرم از بی نفسی اهل شر و شور نبود
تیرگیچیره شداز یورش تاریکی محض
در پسِ پنجره ای روزنی از نور نبود
بسکه در کوری شب طبل عزا را زده اند
فرصت زمزمه در گوشه ی ماهور نبود
قاضی و شیخ ریا در پیِ اعدام منند
ورنه در کوچه ی ما اینهمه مامور نبود
عمری از روی توهّم دهَدم زاهد شهر
وعده ی باغ بهشتی که درآن حور نبود
به همانخون سیاوش کهچکید ازتن گل
محفل لاله رخان شیونِ بر گور نبود
می زدم نت به نت از خاطر بانو عسلم
غم ِ بنهفته اگر در دلِ سنتور نبود
سپیداندامِرویایی چهچشم محشری داری
به دستان ِ بلورینت شراب و ساغری داری
پرِ پروانه می ریزد به روی شال زربفتت
خدایمن!عجب رخسارآتش گستری داری
نمیدانیمگر بانو که باغ گل تماشایی ست
بیفکن پرده از رویت کهنیکو منظری داری
همانروزیکه بنهادی قدم در باغ فروردین
من از بوی تو فهمیدم تن گل پروری داری
چو آهوی ِ به دامافتاده در بندت گرفتارم
گره از مشکلم بگشا اگر پیغمبری داری
فریباییکهخوردمدربهشتتگولِشیطان را
تو آن حوّای جذابی که سیب نوبری داری
عسلبانو شِکَنج ِ بافه یِ زلف طلایی را
به رویشانه افشانکنکه موهایزریداری
تشبیه نتوان کردکه گویم به که مانی
در جمله نگنجی که کنم وصف معانی
نامیدمت از تشنگی ام نم نم ِ باران
از بس که تو پاکیزه تر از آب روانی
از باغ لب و چهره و اندام تو پیداست
نازک بدن و لاله رخ و غنچه دهانی
بر پنجره یِ رو به افق در برِ چشمم
تابنده تر از تابشِ خورشید ِ جهانی
پیجو شده ام ردّ تو را خانه به خانه
با آن که ندارد احدی از تو نشانی
گفتم مگر اندیشه کند مرشد شهرم
گفتا که خودت را بکُش از نازِ فلانی
حرمت بنه بانو عسلم اشک قلم را
با خون دلم نامه نوشتم که بخوانی
شیخِ دانا کهنهکم خوشگذرانی میکرد!
همه را بر حذر از عالم فانی میکرد
به هوایِ تنِ حور و طمعِ قصرِ بهشت
از تب و تابهوس آن چهندانی میکرد
بارها سینه زنان بر سر منبر چه رسا
مظهرِ زهد و ریا مرثیه خوانی میکرد
بانی ِ گسترش ِ امر قضا با زد و بند
در خفا با دغل و شحنه تبانی میکرد
آخر از مغلطه شد یک شبه صدرالعلما
بس کهبا سفسطه تفسیرِ معانی میکرد
اگر از کشور جم سویِ جهنم برود
رفعِ آثارِ غم و دل نگرانی میکرد
غزلِ تلخِ پر از طعم حقیقت به یقین
مهربانو عسلم را عصبانی میکرد
بی تو ایدخترِگلچهره ی دور از محلم
نچکـد نـم نـم عطــر از نفحـات ِ غـزلم
بکشم دستنوازشبه سرخوابوخیال
هر زمانی که تـو را حس بکنم در بغلم
منهمانقیسبنی عامر شهرم که هنوز
کوچه را کـر بکنم با دف ضرب الاجلم
بیستون را نسپردم به دم ِ تیشه ولی
می کند خنده ی ِ شیرین تو مرد عملم
به همان ارگ بم خستهی وارفته قسم
خشتی از سازه یِ متروپُلِ پا بر گسلم
مگذر بـر مـنِ ویـرانه کـه از بخت بدم
شهر متروکهای از دوره ی ِ تیمورِ شَلم
گرچه دانم که خلاصم نکند دیو پلید
سال هـا منتظـر ِ رستــم ِ دستانِ یـلم
مهــربانـو عسلـم شعـر شکر گـون منی
همه دانند و ندانی که تویی ماحصلم
آن که لَه لَه در کرملین میزند
لیسه ها بر پایِ پوتین میزند
از عطشافتادهدر دامان شرق
کز مذلّت پرسهدر چین میزند
بیگمان هرساله از بی عرضگی
سینه بر قبر ِ تموچین میزند
هم نوا با کافران باشد ولی
با دغل بازی دم از دین میزند
آنقَدرافتادهمستأصل که باز
رو به کشورهای لاتین میزند
نیشتری بایدزدن بر کهنهزخم
تا دُمل این گونه چرکینمیزند
شوکرانش گفته ام بانو عسل
شعر تلخی راکه شیرینمیزند
نغمه ی ِساز نکیسا بدکساد افتاده است
شال ِ غم بر گردن آوایِ شاد افتاده است
در کویر بیهیاهو روز و شباز ششجهت
تاروپودم نخبه نخ در دستِبادافتادهاست
از همان روزی کهدانش را جهالت سر برید
میهنم دردست مُشتیبی سوادافتاده است
در نبود ِ رستم از دوران ِ فردوسی به بعد
چشم اهریمن به مُلک کیقباد افتاده است
واعظ شهرم که میگفت از لذایذ در بهشت
آخر از اوج توهّم در فساد افتاده است
بر وجود شاخصشخصشخیصشیخشهر
این عبایِ عاریه قدری گشاد افتاده است
آن که ما را داده با فتوا نوید ِ آب و نان
با تبر عمری به جان اقتصاد افتاده است
کو دلیری تا دراین بیغوله بگشاید گره
مشکل ِ لاینحل ما را که حاد افتاده است
برتر از خورشید تابان سال ها بانو عسل
لطف ِ عالی بر غلام ِ خانه زاد افتاده است
کنم از دوری ات آواز تا کی
کنی ای نازنینم ناز تا کی
درون کوچه ها باید بچرخم
به دنبال تو در شیراز تا کی
کنار پنجره در انتظارت
دوپلک خسته باشد باز تا کی
شب از تنهایی ام با تک نوازی
زنم زخمه به سیم ساز تا کی
غزالا در غزلاحساسخود را
کنم از بی دلی ابراز تا کی
به جایِ آن لب ِ سرخِ اناری
زنم لبهای خود را گاز تا کی
عسلبانو میانخواب و رویا
خیالم را دهی پرواز تا کی
بسکه سرتاپای میهن را ستم بگرفته است
سرزمین کوروشم را بویغم بگرفته است
امتداد غصه از دوران ِ ساسانی به بعد
سینه ی فرهنگمارا بیش وکمبگرفتهاست
آنچنانبی وقفهنالیدمکه دوشاز هِق هِقم
سیم تارم را نوای زیر و بم بگرفته است
دشمن آزادی از مکر و فریب و حیله ها
همدلی را سال ها از مُلکجم بگرفتهاست
قاضیِ جهل و سیاهی در دیار ِمعرفت
روشنایی را به نام متهم بگرفته است
دفترِاندیشهرا در سینه پنهان کن که شیخ
زهر چشم از تک تک اهل قلم بگرفتهاست
آرزو دارم ببینم با دو تا چشمم که حق
خون گل ها را ازآن نامحترم بگرفته است
در پگاهِ بی رمق جز بانگ زاری برنخاست
موجِغم بانوعسل درصبحدم بگرفتهاست
بـر سر کوچه شبی هالـه ای از نـور افتاد
در دلِ مــرد و زن از آمـدنـت شـور افتاد
زدصباشانهبه زلفت که علی رغم سکوت
دوسهآهنگخوش ازگوشه یماهور افتاد
هرزمانی که زدم زخمه به سیم بم و زیر
نت به نت نام تو درسینه ی سنتور افتاد
لب مستت که به رویِ لب پیمانه نشست
تَــرک از تـاب ِ حسد بــر تــن انگـور افتاد
زده شد طبل پـر از وا اسفا بر سر سیب
قصه ی ِ آدم و حـوا نـه که مستور افتاد
مانده ام مات وپریشان که بهروی کمرت
آن همه مـوی معطر بـه چه منظور افتاد
در شب جشن شکوفا شدن از ناز تو بود
هیجانی کـه بــه قلـب دف و تنبور افتاد
گفتـم از شهـــد لـبِ ناب تــو بانـو عسلم
ناگهــان ولــولــه در لانـــه ی زنبـور افتاد
نه کـه از طبع بلنـد و هنــر شاعری است
در فـــرآیند غـــزل قـافیــه ها جور افتاد
کی کنی یک دم بر احوالم نگاهی بیشتر
تا که کم گیرد سراغم را تباهی بیشتر
مُلک جم را سال ها بر باد غارت داده است
آن که آسان تکیه زد بر تخت شاهی بیشتر
واعظ شهرم دچارِ وهم وهذیاناست و باز
روی منبر می دهد امید ِ واهی بیشتر
کودنِ بی علم و دانش میهنم را عاقبت
می برد تا قهقرا با اشتباهی بیشتر
هم چنان در فهـم اهـریمن نـدارد ارزشی
جان مـردم اندکی از بـرگ کاهی بیشتر
بـر نتابد دشمنِ عقل و خِرَد اندیشه را
جـرم ِ دانستن بوَد از هـر گناهی بیشتر
مزدکی باید به پا خیزد در این ماتم سرا
تا سپیدی چیـره گـردد بــر سیاهی بیشتر
دست کـوتاهم بـه سوی آسمانت شد دراز
پس اجـابت کن دعـایم را الـهی بیشتر
زنده ای حس نکند غیر خودت حالت را
که چسان می شکند دستِ قضا بالت را
کس به فـریاد تو یک ثانیه حتی نرسید
گرچه همسایه شنید آن همه جنجالت را
آسمـانی کــه کبود آمـده بــر رویِ سرت
بینـد از اوج ِ سیـاهی بـــــد ِ اقبــالت را
ماندهای خستهودرماندهکهبااینهمهظلم
از کــه بایـــد بستـانی حـــق پامــالت را
کـولیِ مست سیه چُـرده ی ِ آینــده نگر
گیـرد از قهوه یِ تـه مانده مگر فـالت را
آرزوهــای ِ زیـادی بــه دلــت مانـده ولی
تا ابــد هــم نـرسی کعبــــه ی آمــالت را
بکن از چشمهی دل هدیه به بانوعسلت
نـم نـم ِ شعــر ِ تــر ِ جـــاری و سیّالت را
بی تویی در فصل تنهایی تباهم کرده است
روشنایی دوری از بخت سیاهم کرده است
دائماً در خلوت از یاد تو می بارم که شمع
همدلی با اشک ِ سرد بی گناهم کرده است
برده است از روی رأفت پی به اعماق دلم
هر کسی از راه دلسوزی نگاهم کرده است
من همان تنهای ِ مفلوکم که در اعماق شب
خنده های غم دچار بغض وآهم کرده است
ریشه ام ازهرطرف افتاده در دستان سیل
موج توفان سرنگون ازپرتگاهم کرده است
می کنم با چشمه ی چشمم خدا را التماس
نم نم ِ اشک تضرع داد خواهم کرده است
در لبـاس عـافیت خواهم تـو را بانـو عسل
خوابی ازانبوه رویا رو به راهم کرده است
در کلاس پُر فروغ شمع دانش سوختم
از وجود ِشعلهی اندیشه درس آموختم
از همانروزی که تن دادم به نور معرفت
جز به تعلیم ِ معلم چشم ِ دل نفروختم
منهمانشاگرد نادانم که با تحصیل عِلم
جان و دل را با تلالوی ِ چراغ افروختم
شد الفبا درس و مشقمدرمحیط مدرسه
تا درآخر جامهای ازجنس دانش دوختم
نم نم ازچشم قلم برچهرهی کاغذ چکید
آنچه را در عمر ِ بیمقدار خود اندوختم
آسمان ِ آبی ام را هاله ای از غم گرفت
روشنایی را سیاهی در بغل محکم گرفت
ظاهر آمد زاهدی با کوله باریو از ریا
با کژی ها راستی را از دیار ِ جم گرفت
بسکه کرد از روز اول دشمنی ها را عَلَم
رنگ صلح ودوسِتی را ازتن پرچم گرفت
می کنم با آه ِ حسرت یادی از اسطوره ها
میهنم را در نبود ِ آرش و رستم گرفت
پیرهن را بر تن ِ ناز ِ شقایق پاره کرد
خون گرم لاله را با تیغ کین در دم گرفت
از همانروزی که شادی از دیارم پر کشید
چلچراغ روشنم را سایه ی ِ ماتم گرفت
آنقَدر بانو عسل خونابهباریدم که دوش
دائم از سیل سرشکم مژه ها را نم گرفت
زدم از یـاد ِ لبـت کهـنه شـــرابی کـه نگو
تشنه ام تشنه تر از بــرکه ی آبی که نگو
لااقل بی خبرم میکند از هوش وحواس
دهـد انگور ِ تــن افشرده جوابی که نگو
دو سه پیمانه ی ناب از قدح ِمعجزه گر
آورَد چشم مــرا پـرده ی خوابی که نگو
ساقی میکــده با طعنه نهیبم زد و گفت
آنقَدر بی رمق و مست و خرابی که نگو
هرزمان آمده رویای تو در خواب نسیم
کوچه ها پُـر شده از بوی گلابی که نگو
خط بکش دور و برِ واژه ی رفتن که دلم
کشـد از دوری تو درد و عـذابی که نگو
رنـگ رویـایی ِ چشمـان تـو بانــو عسلم
می بـرَد ذهنمـرا سمت سرابی که نگو
چلچراغی ازبنفش و سبز و آبی می شوی
صبحـدم بر بام چشمم آفتــابی می شوی
میرسند از بی قــراری خوشه ی انگورها
هــر زمـانی از تبسم لب شرابی می شوی
زیر و بمهای تنت نم نم بگیرد طعم سیب
خوشتر از افشرده ی آب گلابی می شوی
روسری را میدهی درکوچه هاتحویل باد
در خیـابان های شهـرم انقلابی می شوی
آیـدَم عصـر ِلچک های رضاخـانی بـه یاد
بسکه طناز و لوند ازبیحجابی می شوی
از تلالـــوی ِ وسیـع ِ چهــره ات بانو عسل
صبحـدم بـر بام چشمم آفتـابی می شوی
هر چند که در پرده شکستی دل ما را
غیر از تو کسی حل نکند مشکل ما را
بعد از تو غم ازکوچهی ماآمد و کوبید
کوبنده تر از قومِ مغول منزل ما را
زد روز نخستین تلی از غم به سرشتم
در قالب من آن که لگد زد گِل ما را
یک ثانیه از بخت بـدم دود ِ هـوا کرد
از هر سه طرف باد ِ فنا حاصل ما را
فهمیده ام از بی دلیِ آدم حیران
گم کرده خدا تکه ای از پازل ما را
شب را به تلألؤی چراغی نفروزیم
تا روی تو روشن بکند محفل ما را
بانو عسلم از شـرر بـرکه ی چشمت
انبوه ِ صدف بـوسه زند ساحل ما را
دختـر ِ گیسو طـلای ِ شهـر ِحافظ حالتان
کـم بناز از چشم ناز و بـاغ سن و سالتان
از نسیـم دلـــــربای ِ عطــر زلفـت آمــدم
از خیــــابـان نمــــازی تــا ارم دنـبــالـتان
گرچه ریزد نم نم ازگلهای اندامت هوس
یک نفس راضی نباشم تـا کنـم اغفـالتان
هوشم از سر میرباید میوه های نورسَت
نخ به نخ باید بدوزم دل به سیب کالتان
تِق تِق کفشت که برداردسکوت کوچه را
پشتِ سر پروانه میریزد به روی ِ شالتان
لااقـل وِرد ِ زبان کـن آرزویـت را کـه من
از کتاب خـواجـه ی عاشق بگیرم فالتان
آنقَـدر نازی کـه از قصر بلور افتاده است
موجی از رنگین کمان بر وسعت اقبالتان
دانه ی ریز سیاهی روی لب داری که ماه
می گشاید چهره از اعجاز خط و خالتان
عاقبت مـا را به کشتن میدهد بانو عسل
تاب زلف و چشم ناز و گونه های چالتان
در سیـاهی پـــــرده افتــــاد از رخ تابانتان
شد مسیر ِ کـــوچه روشن تا لـب ِ ایوانتان
کردی از ناز نگاهت روز و شب افسونگری
تـا شوم با سِحر و جادو شاعـر چشمـانتان
نـم نـم بـاد صبـا از بس به مویت شانه زد
میتراودبویخوش از زلف مشک افشانتان
جان به دست ورطه ی تلخ هلاکت میدهد
آن که نوشد قهـوه ی قاجـاری از فنجانتان
سال ها عاشق تر از گنجشککی برچیده ام
روی دست ِ پنجـــره از ریـــزه هـای نانتان
آنقَـــدر نـاز و فـــریبایی کــه هنگام سماع
مـــولوی را دل ربــاید دامــــن چـرخانتان
ای بهشتت سرزمین عجز و عصیان و گناه
آدم عـــاقل نچینـــــد سیـبی از بستـانتـان
در نگـاه ِ بی قـــرارم زل نــزن بانــو عسل
پـاره گـــردانَـد دلـــم را نــاوک مـــژگانتان
جدیدترین دوبیتی ها
شقایق ناز و پاورچین بیاید
به سوی باغ فروردین بیاید
بگیرید از بهاران مژدگانی
که فردا از پس پرچین بیاید
بهاران در پیِ وصل گل سرخ
خبرهاگیرم از فصلِ گل سرخ
به یادِ نم نمِ خون سیاوش
شقایق زاید از نسل گل سرخ
بهار سبز بی پَرچین تو باشی
شکوه فصل عطرآگین تو باشی
به یاس پرگل بشکفتهسوگند
شمیم باغ فروردین تو باشی
مگر در کوچه باغِ گل فشانت
به عشق قامت ِ سرو چمانت
صبا در موج موهای تو پیچد
که بر دوشت بریزد گیسوانت
از وجودت میهنم ویرانه شد ازپای بست
بارها آتش زدی باکینه ها درهرچه هست
خورده ای خون هزاران لاله را باحیله ها
درمَثل فرقی نداری باخفاش شب پرست
خیالت رو به رویم بود بانو
وصالت آرزویم بود بانو
نمی دانی در آن رویای رنگی
چه بغضی درگلویم بود بانو
زلالی در شراب تاکمان است
رگ انگور مست ازخاکمان است
تراوش می کند در زندگانی
فرآیندی که در اِدراکمان است
سرایِ نغمه بوی غم گرفته
وطن را موجی از ماتم گرفته
چه آمد بر سرِ خاک کهن بوم
که آتش در دیارِ جم گرفته
یکی از کینه ی کــــــژدم گریزد
یکی مجهول و سر در گُم گریزد
ولیازترس سلاخیعجب نیست
اگـر دیکتــاتور از مــــردم گریزد
کبودیبرتن مجروح برگ است
دو روزی اوجِ رگبار ِ تگرگ است
از این آشفته بازی ها مخور غم
که فردا نوبت معمارِ مرگ است
به آن وِردی که ریزد از لب شیخ
ندارم اعتماد از مذهبِ شیخ
به جای اوج یک رنگی ریا بود
دعا در ذکر یا رب یا ربِ شیخ
من از فتوای شیخ بی رساله
که فرمان داده بر اعدام لاله
بدانستم که گیرد میهنم را
سراسر ضجهی جانسوز ناله
دلی کوک و سری پرشور دارم
نوا در گوشه یِ ماهور دارم
بیاور ساغری از جنس بوسه
که پرهیز از لب انگور دارم
بزندرکوچههاسنج ودهُل را
بکن یادآوری قوم مغُول را
کهدرقانون یاسا زور هرکول
بهم ریزد هزاران متروپُل را
مگر ای کوهِ غم پیوسته مستی
که چسبیدی مرا عمری دو دستی
وفــا دارم تـویی ای یـار ِ دیـریـن
نمی گویم که عهدت را شکستی
چه در محدوده ی چشم تو باشم
چه خوار از خنجر خشم تو باشم
ببافم ململی از سبز و تیره
که چین ِ دامن ِ یشم تو باشم
بگیری میهن از بیداد یا نه
شود زندانی ات آزاد یا نه
تو هم آیا دلت مِثلِ دل من
پر است از آتش ِفریاد یا نه
بدور از باغ رخسار گلِ سرخ
نبردم پی به اسرار گلِ سرخ
منازعهدیکه کردمبا شقایق
شدم مشتاق دیدار گل سرخ
شمیم آگین ِ عطر ِ پایداری
پر از گلهای سرخِ سبزه زاری
نوشته بر تن سر سبز تقویم
که فروردینتر ازفصلبهاری
شقایق ناز و پاورچین بیاید
خرامان از پس پرچین بیاید
خبر دارد که در پایان اسفند
بهار از عشق فروردین بیاید
اشعار صوتی
عشـق آمــد و در بیـن دو دلــداده رقــم خورد
افسـوس کــه آن رابطــه هــم زود بهــم خورد
دردی کــه چنیـن مانــده بــه دل چـــاره ندارد
از مــن بگسست آن کــه صمیمانه قسـم خورد
سی سال فقط حنجــره ام جـای سکوت است
باور تــو نکن بغـض گلـــو غصه ی کـــم خورد
آن قــــــدر زدم از غـــم دل بـــــر در و دیــوار
تـا نـام مــن از دفتـــر معشوقــه قلـــم خــورد
در بحث و جــدل فلسفه از چشم تو می گفت
سقراط ولی مست و پریشان شد و سم خورد
در سـایـــه ی شــب می شکنـد ﺍﺳﮑـﻠــﻪ ﻫـﺎ ﺭﺍ
مــوجی کـــه حـــریفانه به پهلــوی بلم خورد
امــروز کنـــم شکــوه کـــه صد سیلی محــکم
در خانه ی خود صـورتم از دست ستـم خـورد
صـد مرتبه گـفتـم کــه عسل هیــچ نپــــرسید
از شاعـــــر آواره کــه هـــر ثانیــه غـــم خورد
گرچه می دانم کــه گاهی بی قرارم نیستی
بی قـــــرارت می شوم وقتی کنارم نیستی
با همین حــالی که دارم با خیالت دلخوشم
در کـــــــنارم هستی و در اختیـارم نیستی
در کجـــایِ زندگی پیــدا کنم جــای تــو را
همچنان در کـــوچه هـــای انتظارم نیستی
مانده ای از بخت واقبالم مگر در پشت ابر
لااقـــل یک لحظه در شبهای تـارم نیستی
با نگاهی باورم شد کـــــــز نـژاد بــــــرتـری
گـرچه می دانم کـــه ذاتاً هم تبـارم نیستی
ارغنونم را سرِ شبهــــا به عشقت می زنـم
مرتعش از نغمــه های چنگ و تارم نیستی
ای خــدای دلربایان با تــو می گویم سخن
بی گمان گاهی به فکـــر روزگـــارم نیستی
بهتر آن باشد بپوسم ای عسل در زیر خاک
مثل گلهــــای شقــایق بــر مـــزارم نیستی
یادِ ایّامی کـــه بوسه بـــر رخِ گل می زدم
فارغ از غمها قــــدم در باغ سنبل می زدم
روبـــــــروی دلبـــــرم در انتهـــای باغ سبز
می نشستم روزها حرف از تعامل می زدم
در نبودش باز می کردم کتابِ خـــواجه را
می شدم آسوده دل وقتی تفــأل می زدم
ساکت و تنها کنار پنجــــــره در هــر نفس
عصر دلتنگی غروبِ جمعه را زل می زدم
هر زمانی می گذشت از کـوچه باغِ دلگشا
بـر لباس از عشق او عطر گلایول می زدم
می گرفتم درخیابانها سه تارم رابه دست
نیمه شب گیـــــراتر از آوای بلبل می زدم
زیر یاس پــر شکوفه در کنار جــــوی آب
شانه بر زلف عسل در هــر تغزل می زدم
جـذّابی و همرنگ شقایق شده ای تو
از چشم تو پیداست که عاشق شده ای تو
پیـدا نشود مِثل تــو در پهـنه ی گیتی
دردانه ای از خلقت خالــق شده ای تو
با عشوه بیا در محـل و محـفل عشاق
زیرا که پذیـــرفته و لایق شده ای تو
از باغ بهشت آمــده ای تا که بگوئی
با زندگیِ ساده موافــق شده ای تو
ای گــوهر درّدانه بدان قدر خودت را
چون برحـذر از آینه ی دق شده ای تو
آنقــدر ظریفی کـــه به عنوان تشابه
با برگِ گلِ لالــه مـطابق شده ای تو
تا کی بزنم بر سر و با شکوه بگویم
عذرای منی مونس وامـق شده ای تو
گاهی دل مـــا را به نگاهــی ننوازی
شاید که عسل محو دقایق شده ای تو
روزها وقتی دچـار شک بی حــد میشوم
با خود و حجم خیالاتم کمی بـد میشوم
می زنم از خانه بیرون،باز میگویم که نه
بیـن تنهـا رفتـن و مانـدن مُــردد میشوم
شیطنتهای درون درکوچه ها گل می کند
همصدا با بچه های قد و نیم قد میشوم
تا که بسپارم به ذهنم"هـرچه بادا باد" را
بی خیـال از اتفـاق و هـر پیامـد میشوم
می روم در سایه روشن بر فــراز قلّه ها
خیره بر انبوهِ جنگل هـای ممتد میشوم
هـر زمانی اقتدا کـردم بپیوندم بـه عشق
بی خبـر از کفشها در راه مقـصد میشوم
بیدلی هستم که ازعشق عسل بانو هنوز
با تـرنم بــر ستیغ صخـره هـا رد میشوم
باید از فاصله ها بین دو دل پُل بزنم
پلی از همـدلی و عشق و تعامُل بـزنم
تک و تنها بـروم تـا وسط جنگل سبز
کلبه ای رو به خــدا بـا پَرِ سنبُل بزنم
روی چشمان در و روی تن پنجـره ها
پــرده ی ململی از جنس تساهُل بزنم
هر زمان باد صبا بگـذرد از پنجـره ها
بــوسه ای روی تـن ناز گِلایـول بـزنم
آنقَدر شعر پر از واژه بچینم کـه مگر
روی هر بیت غزل چادری از گل بزنم
من کــه در بحر رمَل تارِ تبحر زده ام
ســاز گیـراتـری از نغمـه ی بلبـل بزنم
شب یلـــدا بنشینم بــه هـوای رخ یار
همچنان با غــزل خواجــه تفأل بزنم
عکس بانـو عسلم را بسپارم بـه نگاه
روی چشم و لب او ثانیه ها زُل بزنم
گرچه حالم را نمی فهمی نگاهم را بفهم
قطره های اشک ِسرد بی گناهم را بفهم
لرزش ِ پیوسته ای دارد صدای هق هقم
های های ِ گریه در هنگام آهـم را بفهم
روزگار سرد و تاریکی دچارم شد رفیق
بختک ِ افتاده بر بخت ِ سیاهم را بفهم
با زبان اشک ِ نم نم با تو میگویم سخن
معنی ِ نا گفته های ِ در نگاهم را بفهم
می تراود بغض های شعرم از چشم قلم
در غزل ها شکوه های گاه گاهم را بفهم
قصد همراهی ندارد کفشم از دلخستگی
قصـه هایِ نا رفیق ِ نیمه راهم را بفهم
بی تو از دلدادگی دراوج حسرتبشکنم
لااقل بانو عسل حال ِ تباهم را بفهم
نازنینا رنگِ چشمـت بی قـرارم می کـند
واردِ دنیـــایی از فصــلِ بهـــارم می کند
عمق چشمانت به فرداهای دورم می بَرد
رو به دنیــاهای رنگی ره سپارم می کند
از خیالــم می گــریزی تا پریشانت شوم
غیبتت درکوچه هاچشم انتظارممی کند
بافــه ی زلفت کتابی از غزل ها می شود
بی نیاز از شعـرهــای بی شمـارم می کند
غنچه ی سرخِ لبت آتش بهجانم می زند
چشم مستت از فـریبایی خمارم می کند
رویماهت می درخشد ازمسافتهای دور
جلوه در سرتاسرِ شب های تارم می کند
دائماً بوسیدمت شب ها در آغوش خیال
شیخ اگر فهمیده باشدسنگسارم می کند
پس بگیر ازمن عسل بانو نگاهت راکه باز
وسعت ِ زیبــایی ات بی اختیـارم می کند
گــرچه با ناز تـو در هــر غـــزلی مأنوسم
غـــم نا دیـــــدن رویـت بکنـد مــأیـوسم
رخ برافروز و بزن شعله و پیوسته بتاب
بدران پـرده ی شب را کـه تویی فانوسم
ازهمان لحظه که باخنده نشستی به دلم
گریه ها میکنم و عکس تـو را می بوسم
سال ها رفت و کماکان مـن ِدلداده هنوز
سعـدِ سلمـانـم و در نای غمـت محبوسم
بختک از راه سیاست به گلویم زده چنگ
شبی از آمـــــدنت وا بکـــن از کـابــوسم
از زمانی کـه ریا حاکـم شهرم شده است
بـرده ی شیخم و در سیطـره ی سالوسم
گفتـه بــودم بنویسم بـــه تـو بانـو عسلم
کــه بدانی مــن ِ افسـرده پُـر از افسوسم
ماهِ کنعانی من فاصله را دور بــریز
از درِ مهــر بیا روی شبـم نور بــریز
صبح آدینه مـــــرا تا وسط باغ ببر
آندم از جام لبت شربت انگور بریز
اﯼ ﻓﻠﮏ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ نگاهِ ناز ِ ﯾﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺑﺎ ﺩغل کاری ﺍﺳﯿﺮ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
میچکدسیلسرشکاز گوشهی چشم ترم
شُر شُر غم ﺭﺍ ﺭﻭﺍﻥ ﺑﺮ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺷﺪ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺍﺯ زوایایِ ﺩﻟﻢ
ﻧﺎتوانی ﻋﺎﺟﺰ ﻭ ﺯﺍﺭ ﻭ ﻧﺰﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﮐﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺩﺭ ﺑﻐﻞ ﺯﺍﻧـﻮﯼ ﻏﻢ
در نبود ِ باغ ﺳﻨﺒﻞ ﺳﻮﮔﻮﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
دلبر ِ بالا نشینم حلقه ی در را نزد
زیر ِ پلک پنجره چشم انتظارم کرده ای
بی دلی ﺑﻮﺩﻡ ﺑـﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝِ ﺩﻝ ﻭ ﺩﻟﺒﺮ ﺭﻭﺍﻥ
ﮐﻮﭼﻪ ﮔﺮﺩﯼ ﺩﺭ دل ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺗﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺍﻋﺘﻨﺎیی ﮐﺲ ندارد از من ِ آسیمه سر
در نگاه ِ اهل دل ﺑﯽ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
بویی ﺍﺯ ﺯﻟـﻒ ﻋﺴﻞ بانو ﻧﯿﺎﻣﺪ سوی من
ﺩﺭ ﻃﻠﻮﻉ ﻓﺮﻭﺩﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺍﯼ بــاغ لبــت شهـــد ِ ﺍﻧـﺎﺭ ﺷــﺐ ﭘﺎییز
آتش بــه دلــم می زنی از ﺳﺎﻏــﺮ ﻟﺒﺮﯾﺰ
با ﻧـﺎﺯ ﻧﮕﺎﻫــﺖ ﺑـــﻪ جهــانـم نــزن ﺁﺗﺶ
از ﻋﺸﻮﻩ ﮔـﺮﯼ ﺭﻩ ﺑــﺰﻥ ﺍﺯ لشکر ﭼﻨﮕﯿﺰ
آن لحظــه کـــه ﺩﺭ بـاغ ارم پـا بگـذاری
ﺑﺮﺷﺎﺧﻪ ﯼ ﮔﻞ ﻧﻐﻤﻪ ﮐﻨﺪﻣﺮﻍ ﺳﺤﺮﺧﯿﺰ
ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﺧﺰﺍﻥ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﮑﺶ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺗــﺎ ﺧـﺎﻧﻪ ﺧــــﺮﺍﺑــﻢ ﻧﮑـﻨﺪ ﺳﺮﺩﯼ ﭘﺎییز
ﭼﺸﻤﻢ کــه بــه روی ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﯼ تو افتاد
ﺍﺯ ﺟﺬﺑﻪ ﯼ عشق ﺗﻮ ﺷﺪﻡ ﺫﺭﻩ ﯼ ﻧﺎﭼﯿﺰ
ﺍﯼ ﻣﺮﻍ ﺩﻟـﻢ ﭘـﺮ ﺑﺰﻥ ﺍﺯ ﻗــﻮﻧﯿﻪ ﺗﺎ ﺑﻠﺦ
تا ﺷﻤﺲ ﻣﻦ ﺁﯾﺪ مگر ﺍﺯ ﺧﻄﻪ ﯼ ﺗﺒﺮﯾﺰ
از کشمکش ثانیه ﺩﺭ ﻫــﻮﻝ ﻭ ﻫـﺮﺍﺳﻢ
یک لحظه ﺭﻫﺎﯾﻢ ﺑﮑﻦ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ
بانــو عسلم شانه بــزن ﺯﻟـــﻒ رهــا ﺭﺍ
ﺗﺎ ﺟـﺎﻥ ﻭ ﺩﻟـﻢ ﭘﺮ ﺷﻮﺩ از بـوی ﺩﻻﻭﯾﺰ
ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯾﺖ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯﮔﯿﺮﺍﯾﯽِ ﻣﺸﺮﻭﺏ نیست
ساغرم راتاگلو پرکن ﮐﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭﺩﻫﻠﯿﺰ ﻗﻠﺒﻢ ﺟﺎﺭ ﻭﺟﻨﺠﺎﻟﯽ ﺑﭙﺎﺳﺖ
ﺩﺭﺩﺭﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺷﻬﺮﯼ ﺍین قَدﺭﺁﺷﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﻓـﺮﺵ ﺍﯾـﻮﺍﻥ ﺗــﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺷﻌـﺮ ِ خالص ﺑﺎﻓﺘﻢ
ﺗﺎﺭ ﻭﭘﻮﺩ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺍﺯﺟﻨﺲ ﻧﺎﻣﺮﻏﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
حق بده تاباشم از چشم انتظاری ﻧﺎشکیب
سوگلِ صبر و ثباتم ﻃـﺎﻗــﺖ ﺍﯾـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
بس که از نازک خیالی خانه ات را در زدم
از تلنگر جـای ِ سالم بـر تـن درکوب نیست
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻭﺻـﻞ ﺗـﻮ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﮐــﺮﺩ ﺍﺯ ﺑـﻬﺸﺖ
ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺑﻬﺘـﺮﯼ ﺟـﺰ منــزل ﻣﺤﺒـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺭﺷﺘـﻪ ﯼ ﺍﻓﮑـﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ ﺑﻬﻢ
ﺗﺎﺯگیها ﻭﺯﻥ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺍﺳﻠﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
زنــده از گلخنـده یِ نـازِ تــوام بـانـو عسل
درنبودت رنگوبوی زندگی مطلوب نیست