2 اسفند 1397هـر زمانی کـه نگاهـم بـه رخ یار افتاد
تن گرما زده ی کوچه پُر از پنجره بود
مـنِ مغـرورِ بـد اندیشه ندانم کـه چرا
بی گمان از همه ی منظـره ها دل بکَند
هـم زمـان با نفس منبسط فصل بهار
روز و شب دائماً از آینه گفتم که دلم
ناصحم گفت که"سرمیشکنددیوارش"