28 دی 1394

نازنینا رنگ چشمت بی قرارم  می کند
واردِ   دنیایی  از  فصل بهارم  می کند

غنچه‌ی سرخِ لبت آتش به‌جانم می زند
چشم مستت از فریبایی خمارم می‌کند

از خیالم می گریزی  تا  پریشانت شوم
غیبتت هر ثانیه چشم‌ انتظارم‌  می‌ کند

بافه یِ زلفت سپاهی ازغزل‌ها می شود
بی نیاز از شعر های بی شمارم می کند

روی‌ماهت می‌درخشدازمسافتهای دور
جلوه در سرتاسرِشب‌های تارم می کند

بارها بوسیدمت در پشت پرچین خیال
شیخ اگرفهمیده باشدسنگسارم می‌کند

بوی گل می آید از پیراهنت بانو عسل 
نم نم عطر تنت بی‌ اختیارم  می کند