غزلیات
28 شهریور 1402
X

رخسار تو هر چند که در دید نباشد

در برقِ ‌رخ آینه تردید نباشد

در منظره یِ پُر ‌ شررِ شعله یِ رویت

رازی‌ ست که درچهره‌یِ خورشید نباشد

تا دشمن اندیشه فروشنده‌یِ یأس‌است

از مردمِ آفت زده امید ‌ نباشد

خونریز ترین‌ نسلِ بشر ناشرِ دینند

اسلافِ ‌ عرب قابلِ تمجید نباشد

در مسئله ی حدس و یقین تابع عقلیم

در مذهبِ ما مرجعِ تقلید نباشد

دیری ست که در‌ میهنِ پهناورِ کوروش

در حفظ وطن لشکرِ جاوید نباشد

وحشی صفتان آینه ها ‌ را بشکستند

تا جامِ جم از دوره یِ جمشید نباشد

بانو عسلم قصه یِ این غصه درازست

یک روز نبوده ست که تهدید نباشد

15 مرداد 1402
X

گرچه‌ بی‌جرمم ولی‌‌درخانه‌ محبوسم هنوز

لاجرم با ماتم‌ و دل شوره مأنوسم هنوز

انس و‌ الفت از دیارِ شادمانی پر کشید

از وجودِ ‌ همدلی سر‌ زنده مأیوسم هنوز

روشنایی را به دستورِ شبح گردن زدند

بی نصیب از دیدنِ رخسارِ فانوسم هنوز

باغِ فروردین چشمانت‌ که می آید به یاد

حس کنم درعمق جنگل‌های چالوسم هنوز

از همان روزی که حاکم شد خدایِ ارتجاع

برده ی بی اعتبارِ شیخِ سالوسم هنوز

بی خبر گیرد گلویم را دو دستِ اختناق

در شب بی انتها در چنگِ کابوسم هنوز

سینه ام را بارهاچاقویِ غم جِر داده است

دلزده از قاضی و ازگشتِ محسوسم هنوز

در‌‌ غزل هایِ ترم از ‌‌ بی تویی بانو عسل

می‌ چکد باران غم از شعرِ‌ ملموسم هنوز

31 تیر 1402
X

رویِ میز نقره ای سیب وهلو بگذاشته ام

در خیالم‌ از تو تصویری نکو بگذاشته ام

شُرشُر آمالم از چشمم تراوش میکند

بس که در دهلیز قلبم آرزو بگذاشته ام

پیشِ‌ اربابانِ ایلم با زبانِ التماس

در تب و تاب وصالت آبرو بگذاشته ام

لا به لایِ دفتر شعرم به یادِ عشوه ات

سوگلِ ‌ نازِ لَوَندِ خنده رو بگذاشته ام

دوری ات را نی لبک با غصه یادآور شود

هر کجایِ هق‌ هقم بغضِ‌‌ گلو بگذاشته ام

در نبودت بارها با شکوه یِ‌ ساز سکوت

در حیاط بی‌هیاهو های و هوبگذاشته ام

در هزار و یک شبِ دلگیری از یادم پرید

آن چه را از شهرزاد قصه گو بگذاشته ام

لاجرم بانو عسل در متن نامه خط به خط

آنچه‌رابگذشته برمن مو به‌مو بگذاشته ام

18 تیر 1402
X

هر پگاهی که تنِ ‌پنجره‌ ات‌‌ باز‌‌ شود

صبحِ زیبای من از‌ دیدنت آغاز شود

بر سرِ زلف رهایت بزند‌ بوسه نسیم

که گلِ روی تو از شرم و حیا ناز شود

آن‌ چنان در تب و تابم که به آوازِ بلند

آنچه در دل بنِهفتم به تو ابراز شود

بیخبر میشود از حال دگرگون خودش

هر کسی هم‌ ‌سخنِ دلبرِ طناز شود

ملک‌جم‌گرچه بیفتاده به‌چنگال سکوت

صبر اگر پیشه کنی عرصه‌یِ‌آواز شود

هر زمان‌ باد ‌‌ صبا بگذرد از پیرهنت

سعدی از بوی ارم راهیِ ‌شیراز شود

شاخه یِ سبز غزل تا ننشیند به ثمر

نم ‌ نم‌ اشک قلم قافیه پرداز شود

گفتم از سِرّ ضمیرم به تو بانو عسلم

آن چه‌‌‌ از دل نتراود به‌ زبان راز شود

7 خرداد 1402
X

خبرت نیست که از دردِ وطن پیر ‌شدیم

دیگر از‌ فاجعه یِ بودنمان سیر شدیم

رعد و برقی که جهیدن بگرفت از تنِ ابر

آن‌چنان بر سرمان زد که‌ زمین گیر شدیم

مِثلِ سنگی که ندارد خبر از مقصدخویش

بارها بی هدف‌ از دره سرازیر شدیم

حیله ی شیخِ ریا بر سر باور که نشست

ناگهان با تلی از توطئه تسخیر شدیم

زندگی دستِ قضا و قَدَر افتاد که ما

کم کم‌ از راه‌ِ دعا تابعِ تقدیر شدیم

جمعی از معترضانیم که به دستورِ ستم

گوشه‌ی دنجِ قفس بسته ‌به زنجیر شدیم

ماهمان نسل به پا خاسته یِ عصر غمیم

خودمان هیچ ندانیم که‌چه تفسیر شدیم

بذرِ امید بپاش از سرِ شب تا دمِ صبح

شاید از نو عسلم شاهدِ تغییر شدیم

29 اردیبهشت 1402
X

گرچه‌ پرهیز از‌ پنیر و مرغ و ماهی میکند

میشود سیر از ریا شیخی‌که شاهی میکند

آن چنان دور از خِرَد باشد که در قرن اتم

همدلی با قصه های کذب و واهی میکند

تارِ مویِ هر زنی بیرونزند از روسری

نا جوانمردانه او را دادگاهی میکند

تیر باران می شود با چشم بسته در پگاه

هر که از ویدردیارم داد خواهی میکند

مظهرِ تاریکی از‌‌ پندار خودخواهی‌ هنوز

رنگ روشن را کدر از دل سیاهی میکند

می‌‌ دهد فرمانِ قتلِ معترض ها را ولی

روی منبر اعتراف از بی گناهی میکند

آن که با زهد و ریا لم داده بر جایِ خدا

در خیال خامِ خود کاری الهی میکند

شکوه ام گاهی ندارد انتها بانو عسل

تا ابد بیزارم از شیخی که شاهی میکند

28 اردیبهشت 1402
X

جذّابی و هم رنگ شقایق شده ای تو

ازچشم توپیداست‌که‌عاشق شده‌ای‌تو

پیدا نشود مِثل تو در عالم هستی

دردانه ترین خلقت خالق شده ای تو

با جاه و جلال آمده ای کلبه ی ما را

با زندگیِ ساده موافق شده ای تو

ای ماه پری چهره بدان قدر خودت را

چون برحذر از آینه ی دق شده‌ای تو

آنقدر ظریفی‌ که به عنوان تشابه

با برگِ گلِ ‌ لاله‌ مطابق شده ای تو

تا کی بزنم بر سر و با گریه بگویم

عذرای منی مونس وامق شده ای تو

بانو عسلم پا ‌‌ بنه در محفل عشاق

هرچند که بی شائبه لایق شده ای تو

22 اردیبهشت 1402
X

بانو به‌ همان‌ شال و کلاهی که تو داری

خوشدل شدم از اوجِ‌رفاهی‌که تو داری

در باغِ ارم هر چه شدم خیره ندیدم

ممنوعه تر از سیب گناهی که تو داری

آخر به خیابان بکشی پیر و جوان را

با بقچه ای از نازِ نگاهی که تو داری

ققنوسِ پگاهِ نفست شعله ورم کرد

پر پر شدم از آتش آهی که تو‌ داری

از روز نخستین به گمانم شده همسان

اقبال من و چشم سیاهی که تو داری

گفتم لب شیرین تو انگور شرابی ست

گفتی عجب از حال تباهی که تو داری

در پرده ای از نور پراکنده نهان است

بردیده ی ما پشت وپناهی که تو داری

بانو عسلم هیچ نباشد رخِ مهتاب

تابنده تر از چهره ی ماهی که تو داری

19 اردیبهشت 1402
X

نگشت از اوج‌ تنهایی کم از ‌مقدار دلتنگی

چه‌ رونق دارد از بی همدلی بازار دلتنگی

چه رازی بر ضمیر پر تلاشم سایه‌ افکنده

که گاهی در نیاوردم سر از اسرار دلتنگی

مگو از ارگ‌‌ِ تاریخی‌ که‌بعد ازسالهاپیداست

به روی خشت خشت بم هنوز آثار دلتنگی

غروب جمعه میگفتی که آن‌‌ نادیده بازآید

دل آدینه پُر باشد پُر از اخبار دلتنگی

هزارویک شب‌ِغصه‌ غلط‌ کردم که میگفتم

به پایان‌ میرسد این‌ قصّه‌ی کشدار‌‌ دلتنگی

اگرچه‌ بقچه‌ ی نانم به دست دزد ها افتاد

ولی از شرم ناداری پر است انبار دلتنگی

خبر داری منِ تنها‌ هزاران درد دل دارم

پشیمانم نکن وقتی‌ کنم اظهار دلتنگی

یقین‌دارم عسل‌ بانوکه‌درعمرت به‌ مِثل‌ من

ندادی تکیه ات را بر در و دیوار دلتنگی