غزلیات
7 خرداد 1402
X

خبرت نیست که از دردِ وطن پیر ‌شدیم

دیگر از‌ فاجعه یِ بودنمان سیر شدیم

رعد و برقی که جهیدن بگرفت از تنِ ابر

آن‌چنان بر سرمان زد که‌ زمین گیر شدیم

مِثلِ سنگی که ندارد خبر از مقصدخویش

بارها بی هدف‌ از دره سرازیر شدیم

حیله ی شیخِ ریا بر سر باور که نشست

ناگهان با تلی از توطئه تسخیر شدیم

زندگی دستِ قضا و قَدَر افتاد که ما

کم کم‌ از راه‌ِ دعا تابعِ تقدیر شدیم

جمعی از معترضانیم که به دستورِ ستم

گوشه‌ی دنجِ قفس بسته ‌به زنجیر شدیم

ماهمان نسل به پا خاسته یِ عصر غمیم

خودمان هیچ ندانیم که‌چه تفسیر شدیم

بذرِ امید بپاش از سرِ شب تا دمِ صبح

شاید از نو عسلم شاهدِ تغییر شدیم

29 اردیبهشت 1402
X

گرچه‌ پرهیز از‌ پنیر و مرغ و ماهی میکند

میشود سیر از ریا شیخی‌که شاهی میکند

آن چنان دور از خِرَد باشد که در قرن اتم

همدلی با قصه های کذب و واهی میکند

تارِ مویِ هر زنی بیرونزند از روسری

نا جوانمردانه او را دادگاهی میکند

تیر باران می شود با چشم بسته در پگاه

هر که از ویدردیارم داد خواهی میکند

مظهرِ تاریکی از‌‌ پندار خودخواهی‌ هنوز

رنگ روشن را کدر از دل سیاهی میکند

می‌‌ دهد فرمانِ قتلِ معترض ها را ولی

روی منبر اعتراف از بی گناهی میکند

آن که با زهد و ریا لم داده بر جایِ خدا

در خیال خامِ خود کاری الهی میکند

شکوه ام گاهی ندارد انتها بانو عسل

تا ابد بیزارم از شیخی که شاهی میکند

28 اردیبهشت 1402
X

جذّابی و هم رنگ شقایق شده ای تو

ازچشم توپیداست‌که‌عاشق شده‌ای‌تو

پیدا نشود مِثل تو در عالم هستی

دردانه ترین خلقت خالق شده ای تو

با جاه و جلال آمده ای کلبه ی ما را

با زندگیِ ساده موافق شده ای تو

ای ماه پری چهره بدان قدر خودت را

چون برحذر از آینه ی دق شده‌ای تو

آنقدر ظریفی‌ که به عنوان تشابه

با برگِ گلِ ‌ لاله‌ مطابق شده ای تو

تا کی بزنم بر سر و با گریه بگویم

عذرای منی مونس وامق شده ای تو

بانو عسلم پا ‌‌ بنه در محفل عشاق

هرچند که بی شائبه لایق شده ای تو

22 اردیبهشت 1402
X

بانو به‌ همان‌ شال و کلاهی که تو داری

حظ می کنم از اوجِ رفاهی که تو داری

در باغِ ارم هر چه شدم خیره ندیدم

ممنوعه تر از سیب گناهی که تو داری

آخر به خیابان بکشی پیر و جوان را

با بقچه ای از نازِ نگاهی که تو داری

ققنوسِ پگاهِ نفست شعله ورم کرد

ای وایِ من از آتش آهی که تو‌ داری

از روز نخستین به گمانم شده همسان

اقبال من و چشم سیاهی که تو داری

گفتم لب شیرین تو انگور شرابی ست

گفتی عجب از حال تباهی که تو داری

اسرار معماست که پیوسته نهان است

بردیده ی ما پشت وپناهی که تو داری

بانو عسلم هیچ نباشد رخِ مهتاب

تابنده تر از چهره ی ماهی که تو داری

19 اردیبهشت 1402
X

چه‌ رونق دارد از بی همدلی بازار دلتنگی

که یک ذرّه نمی‌گردد کم از ‌ مقدار دلتنگی

چه رازی بر ضمیر پر تلاشم سایه‌ افکنده

که گاهی در نیاوردم سر از اسرار دلتنگی

مگو از ارگ‌‌ِ تاریخی‌ که‌بعد ازسالهاپیداست

به روی خشت خشت بم هنوز آثار دلتنگی

غروب جمعه میگفتی که آن‌‌ نادیده بازآید

دل آدینه پُر باشد پُر از اخبار دلتنگی

هزارویک شب‌ِغصه‌ غلط‌ کردم که میگفتم

به پایان‌ میرسد این‌ قصّه‌ی کشدار‌‌ دلتنگی

اگرچه‌ بقچه‌ ی نانم به دست دزد ها افتاد

ولی از شرم ناداری پر است انبار دلتنگی

خبر داری منِ تنها‌ هزاران درد دل دارم

پشیمانم نکن وقتی‌ کنم اظهار دلتنگی

یقین‌دارم عسل‌ بانوکه‌درعمرت به‌ مِثل‌ من

ندادی تکیه ات را بر در و دیوار دلتنگی

8 اردیبهشت 1402
X

مِثل‌گنجشکی‌که‌‌دارد‌وحشت‌‌ازطوفان عزیز

در نبودت خانه‌ شد ویرانتر از ویران عزیز

آنقَدر در نقشِ لیلا عشوه کردی تا شدم

در هوای وصل تو مجنونِ سرگردان عزیز

روی‌میزشیشه‌ای ازدوری‌ات‌یخ کرده است

قهوه فالی را که مانده‌ در تهِ فنجان عزیز

گونه‌ را برجسته تر کن در خیابانهای شهر

تا نیاید سیب سرخ از کشور لبنان عزیز

در کدامین برزخستانم که‌داردخط به خط

می شمارد جرم من را میله ی زندان عزیز

یک نفس ننهاده ام لب بر لبِ پیمانه ای

از همانروزی که بستم با لبت پیمان عزیز

هر زمان در زیر چتر همدلی‌ یادت کنم

می تراود از دو چشمم نم نمِ باران عزیز

نازنین بانو عسل باعشق، معجونی بساز

تا شفا گیرد دلم از درد بی درمان عزیز

4 اردیبهشت 1402
X

گرچه دیوان غزل را سیلی از قانون گرفت

واژه واژه رنگ شعرم حالت افسون گرفت

مانده ام‌ تاخوشه‌ ی‌ انگورها شیرین شود

تاشرابی کهنه تر از‌ میوه ی میگون گرفت

بارها دیدم نمادِ صلح و آرامش به ناز

با ترنم تاجِ سبز از شاخه‌ ی‌ زیتون گرفت

بر بلندی هایِ جولان زل زدم بر اورشلیم

عزم جولان دادنم را دخترِصهیون گرفت

بی گمان بادِ صبا در کوچه ی‌ اردیبهشت

بوسه های‌ بی‌شمار از لاله‌ی گُلگون‌ گرفت

عندلیب ازبوی‌آویشن به‌وجدآمدکه دوش

دشتی‌ازگلغنچه‌ها را‌‌ نغمه‌ی‌ِموزون گرفت

پشت نیمکت سال ها بر روی میز مدرسه

وقت لیلی را پیاپی نامه‌ی مجنون گرفت

آن که با انواع دارو اندکی درمان نشد

آخر از طعم لب بانو عسل معجون گرفت

24 فروردین 1402
X

بی خبر پا را که‌ بنهادم به کوی زندگی

گم‌ شدم درکوچه‌ها از های وهوی زندگی

در دیارم گرچه بودم نوجوانی شعله ور

رنگِ خاکستر شدم در آرزوی زندگی

در سراب تشنه کامان با ولع نوشیده ام

بارها زهر ‌ هلاهل از سبوی زندگی

در ازای کوششم با خارِ پرچین بسته شد

هر‌ مسیری را که بگشودم به روی زندگی

از کج اقبالی نباید می زدم گاهی گره

کثرت دلبستگی ها را به موی زندگی

بی وفایی با تشر جایِ محبت را گرفت

تا نپیچد اندکی در‌ خانه بوی زندگی

در هزار و یک شب‌ِ ناگفته‌ ها راوی شدم

تا که باشم شهرزادِ قصه گوی زندگی

در سراپای غزل از بغض خود گفتم ولی

همچنان بانو عسل باشد هلوی زندگی

19 فروردین 1402
X

با تشر گیسویتان را ماست مالی میکنم

عقده ام را بر سر زلف تو خالی میکنم

در خیابان اندکی ظاهر شوی بی روسری

با چک و تیپا تو را در کوچه حالی میکنم

اختیار تام دارم سال ها در شهر هِرت

همچنان آتش به پا با اِذن والی میکنم

مُهر ِ باطل میزنم یارانه ات را بی درنگ

دل پریشانت شبی از وضع مالی میکنم

در تبِ پرونده سازی بارها وضع تو را

پرس و جو از دختران لاابالی میکنم

درخیابان با تشکر کیک وساندیسم دهند

بس که در ایفای نقشم کارِ عالی میکنم

از تبار طالبانم کاین چنین بانو عسل

پیش رویت شکوه ها از بدخیالی میکنم