غزلیات
شوریده ترینزمزمهدر تار منی تو
آواز دف و نغمه یِ گیتار منی تو
از عطر تنم مردم شهرم همه دانند
همسایه ی دیوار به دیوار منی تو
گاهی ننشیند تن یاسم به شکوفه
وقتیکه ندانی گل بی خارمنی تو
دودم بکنی با شررِ هُرم نگاهت
سوزنده تـر از آتش سیگار منی تو
تصویرتودر برکهیچشمم زدهچادر
هر ثانیه بر دیده ی بیدار منی تو
ازبسکه زده شانهبهگیسویکمندت
گفتم به صبا عاشق دلدار منی تو
تا پیش که افشا بکنی راز دلم را
بـانو عسلم گلشن اسرار منی تو
وقتی کششی دارد نیــــروی غــزل هایم
با زمــزمــه می رقصـد بانوی غـزل هایم
با خنـده ی شیرینش هــر ثانیه می ریزد
بـاران تبـسـم را بــــر روی غــــزل هــایم
با دست پــر از غنچه می آید و می کارد
آلالــه ی وحشی را در جــوی غـزل هایم
در فصل گل و لالـه از عشقشقـایق ها
چـــادر زده در صحرااردوی غــزل هایم
آرامـش بـلبـل هـا در دسـت تـپش افـتـد
آن لحظه که می لـرزد زانوی غـزل هایم
در مـوسم کوچیدن از دیـــد ِ پــرستوها
بی پنجــره می باشد پستوی غـزل هایم
چونساغرلبریزی پیوسته پرازشهد است
از عشق عسـل بانـو کنــدوی غــزل هایم
مرا جز درد و غم فریاد رس نیست
امیـدم ذره ای دیگـر به کس نیست
به خـود گفتم رهـا می گـردم از دل
ولی راه گریز از پیش و پس نیست
به هر جا پا گـذارم خشکسالی ست
طراوت در میان خار و خس نیست
از آن روزی کــه دلبـر ترک مــن کرد
مرا گاهی غـم عشق و هوس نیست
بــزن نی زن کـه رفـت آرام جـــانـم
دلـم جای غمست و ناله بس نیست
بنـال ای مـرغـک ســر در پــر و بـال
کـه جــای زنـدگانی در قفس نیست
همـــان بهتـــر کـه کامـم تلــخ باشد
عسل از این که همنفسنیست
رفتی امّــا نفسِ گــرم تو معتـادم کرد
راهیِ میکــده در شهـــرِ غــم آبادم کرد
سینهیپُر تپش از لحن خداحافظی ات
سال هـا بـا تنش و دلهـره همـزادم کرد
روسریرا پسِپَرچینکه سپردیبه صبا
بافه ی زلف پُــر از چین تو بر بادم کرد
دیدن نقش دلارایِ تو در خواب وخیال
فارغ از دلبـــریِ حـــور و پـریزادم کرد
خط وخال و رخ زیبای پراز منظره ات
بی نیــاز از قلــم مــانی و بهــزادم کرد
در اسارت نکنم شکوه که از بخت بدم
آن چه آمد به سرم حیله یِ صیادم کرد
عسلم تیشه زدن پیشهیِ من هیچ نبود
نم نمِ خنده یِ شیرین تو فرهادم کرد
وا نشد پنجــــره ای رو بــه خیـابـان دلم
کــه نسیمی بــوَزد بـــر لـب ایـــوان دلـم
شعر پر زمزمه درپیله ی غم مُرد و هنوز
نکند نغمـه گـری مرغ خوش الحان دلم
بـرو ای دختـر کــولی کــه تـو پیـدا نکنی
فـال فــــردای مــــرا در تــهِ فنجــان دلم
جستجـو می کند از یـادِ زلیخـای هـوس
یـوسـف گمشـــده را خاطــر کنعـان دلـم
از زمانی که پر از ایده ی حافظ شده ام
رد نشــد آدمی از کــوچـه ی عـرفان دلم
شعر پر واژه ای از آه و غم و درد وفراق
مانـده در دفتـر و در سینه ی دیوان دلم
آتش وسـوســه از خنــده ی بانـو عسلم
می کند تـوطئه در مـــرکز میــدان دلــم
شده گاهی بشوی بی خبر از حال خودت
بدَوی بـر سرِ هـر کـوچه بـه دنبال خودت
یک نفر از تو بپرسد کـه کجـا گم شده ای
بزنی بــر سرِ خـود از بــدِ اقبــال خـودت
جمعی از اهلِمحل دور وبرت حلقه زنند
کـه پشیمان بشوی بر سرِ جنجـال خودت
هی بگویی که خودم از ستمم کرده فرار
آهِ حسرت بکشی دائم از اَعمال خودت
مِثل ماتم زده ها کِز بکنی گوشه یِ دنج
تا دمادم بخوری غصّه بـر احوال خودت
در همان لحظه کـه با دلهـره از جـا بپری
همچنان ور بروی با لب و تبخال خودت
کم کم از بی کسی ات زل بزنی آینه را
بشوی ثانیه ها خیره به تمثال خودت
ای که دم می زنی از رفتنِ بانو عسلت
شده ای با ستمت بانی ِ ابطال خودت
گفته بودی که چرا بی خبر از حال توام
کمتر ازهیچم وچون سایه به دنبال توام
سالها در پیِ هم رفت ودرین خطه هنوز
عاشق بی بَدلِ چشم و لب و خال توام
پشت دیوار ارم در پسِ پَرچین خیال
همچنان منتظرِ وعده یِ امسال توام
نه که در طینت من قصدِ فریب تو نبود
گاهی از اوج هـوس در پیِ اغفال توام
به همان جامهی تنگی که تو را کرده بغل
خیره بر پیرهن و نخ به نخِ شال توام
هر زمانی که کنم عکس تو را غرقِ نگاه
دل خوش از آن همه زیباییِ تمثال توام
مگریز از منِ سرما زده بانو عسلم
بِگُشا هُرم بغل را که خودم مال توام
ای دلِ شوریده بی دلبر تپیدن ها چرا
این همه بی تابی از دوری کشیدن ها چرا
دل تپیدن های مجنون از سرِ دیوانگیست
شکوه هایِ نافذ از لیلا شنیدن ها چرا
از توهّم دیده ای جانانه ات را در سراب
در پیِ آیینه در صحرا دویدن ها چرا
بی ثمر باشد بمانی همچنان در پای هیچ
از درخت نا امیدی میوه چیدن ها چرا
از ازل در شهر مهرویان وفاداری نبود
این زمان آه و دریغ و لب گزیدن ها چرا
از قضا در آسمان تیری به بالت می خورد
با کبوترهای بی مأوا پریدن ها چرا
تن به نازِ چشم و رخسار عسل بانو بده
آخر از یار صمیمی دل بریدن ها چرا
بهاران بر سر جنگل به یادِ کوچ لک لک ها
بریزد ریزه یِ شبنم به رویِ بال اردک ها
خیالانگیز و رویایی بهعشق فرّ فروردین
نشستهزنبق وحشی به روی فرشجلبکها
چنان شوری شده برپاکه تاب زلف نیلوفر
بپیچددر پسِپرچین بهسرتاپای پیچک ها
به زیر سایه یسنبلقنارینغمه پرداز است
نشد جغد بد اندیشه حریف تار و تنبک ها
هزاران سالِ ساسانی گذشت از ماجرا امّا
شقایقرنگخون پوشد هنوز ازیادِمزدکها
ازآن روزی که در جنگل تبرداری نشد پیدا
بهشتی زنده بر پا شد فرارویِ چکاوک ها
تنفس کن پیاپی در هوایِ ناب عطرآگین
کهگیسویعسلبانو پُراستازبویمیخکها