غزلیات
دیگـر نــدارم تـابِ زهـــرِ کینـه ات را
از بس فشردی بر گلـویم دشنه ات را
درمسلخِ مستی خلاصم کن که مرگم
باران خـون ریــزد کــویر تشنه ات را
وقتی شـدی از کشتنم آسوده خــاطر
خـالی بکـن بغـض درون سینـه ات را
با آن کــه دلگیــرت کنـد پـایان هفـته
در بی خیـالی بگــذاران آدینــه ات را
روزی که اشکم در زمستان یخ ببندد
رقـص تگــرگی بشکــند آیینــه ات را
يادم نکـن در روزهــای سـرد و بـرفی
وقتی کهروشن میکنیشومينه ات را
بانـو عسل در کـوچه ها تا می توانی
آسیـمه سر کن عـاشق دیـرینـه ات را
گرچه زندانی به جرم نشر بیداری شدم
سال ها بی خانمان از کوچِ اجباری شدم
تازه همنوعم نمی داند کـه از روی نیاز
در غـروب بی کسی محتاجِ دلداری شدم
چـاره ام در روزِ تنهـایی غزل گفتن نبود
شاعـر گل واژه هـا در اوج ناچاری شدم
درنگاه پرسکوتِ چشمه ی مردابِ خیس
برکه ای بودم که ازشورغزل جاری شدم
ازهمانروزی که دف باشعرِ حافظ میزدم
خارج از اندیشه های ساده انگاری شدم
پا نهـادم در میـان بــرف بهمــن لاجــرم
میــزبانِ روزهـای ســرد و تکـراری شدم
در پس بـاغ قنـاری پشت پَرچـین خیال
عاشـق بانو عسل در حینِ گلکاری شدم
عشق من بشکن بزن بشکن در میخانه را
پر بکن با خنـده هایت وسعت پیمانه را
بافه ی زلفت که می ریزد بروی شانه ات
می کند هـر دم معطـر جای جای خانه را
آنقَـدر در پیش چشمت بی قراری میکنم
تا که از باغت بچینم میوه ی بی دانه را
جــز کمی آثار خـاکستر نمی مـاند به جـا
شمـع رخسارت که سوزاند پر پروانه را
در خیـال باطلـم از عشق تـو پیمـوده ام
جـاده ی پر پیچ بوکان تا به شهر بانه را
یادم آیــد مِثـل لیـلی بیــن راهِ مــدرسـه
با نگاهی زیـر و رو کـردی مـنِ دیـوانه را
بوی آویشن تمام کوچه را پر کرده است
کم بزن بانو عسل بر روی زلفت شانه را
بیدل ِ آسیمه سر کم کم بهارت می رود
آن همه زیبایی از باغ انارت می رود
ساز احساست به هم میریزداز تنهایی ات
نغمه های زیر و بم از سیم ِتارت می رود
آن قَدر ماندی که مقداری نماند از آبرو
بیش از این دیگر بمانی اعتبارت می رود
بعد ازین با سوز ِ ساز ِ دل پریشانی بساز
روزهایِ دل نشین از روزگارت می رود
خاطرات زندگی وقتیکه میریزد به ذهن
ناگهان پرپر زنان صبر و قرارت می رود
در هجوم آن همه دلشوره و سر در گمی
مونست بامرگ احساس ازکنارت می رود
از وجودت بی خبر دل می کَند بانو عسل
چشمه ی شیرین آبِ خوشگوارت می رود
درتاب و تبت حالتِ پروانه به هم خورد
دور از شررِ شعله یِ رخسارِ تو غم خورد
در فلسفه کشفم نشد آخر که چگونه
در بینِ دو دلداده تبِ عشق رقم خورد
در موسمِ گل از خنکایِ شبِ شیراز
بر بقعه یِ حافظ نفسِ باغِ ارم خورد
سوگند به آتشکده یِ روشنِ زرتشت
یاغی شدم از آن که رذیلانه قسم خورد
با جوهر دل نامه نوشتم که بدانند
آثار من از دفترِ معشوقه قلم خورد
در نی لبکم شیونِ فریادِ سکوت است
باور که کند بغض گلو غصه یِ کم خورد
بانو عسلم رفتی و صد سیلیِ محکم
بر صورتم از دست خداوندِ ستم خورد
باغی از ممنوعه داری سیب کالی میدهی؟
اندکی درپای پَرچین حس وحالی میدهی؟
می نشیند پیک احساسم به روی شانه ات
قـاصـدک هـای مسافـر را مجـالی میدهی؟
سر به جانم کرده در دشتغزل دل تشنگی
جرعه ی جاری تر از شعر زلالی میدهی؟
شـرحِ اقبــالِ بـــدم را در تـهِ فنـجان ببین
دل به تفسیرات تلخِ قهــوه فـالی میدهی؟
آسمـان را با نگاهـت کرده ای رنگین کمـان
جَلـد اگر بـاشد کبوتر پـر و بـالی میـدهی؟
غیــر ممکن باعـث ایجــادِ ممکـن می شود
فـرصـتِ انـدیشه در امـرِ محـالی میدهی؟
سال ها از دوری ات بانو عسل افسرده ام
عاقبـت آرامـش ِ بعــد از مــلالی میدهی؟
تا کمی دل میدهی حالی بـه حالی میشوم
هرچه سرشار از تو گردم باز خالی میشوم
گیرم از دلدادگی دستِ خیالـت را به دست
میشوم آسوده حـال از بس خیالی میشوم
می کشم از فَـرط تنهایی خودم را در بغـل
هـر زمانی روبــرو با تـخـتِ خـالی میشوم
می نشینم از غمـت بـر روی فرش ِ انتظـار
در نبودت خیره بـر گل های قالی می شوم
میشود با هـر نسیمی رنگ رخسارم عوض
از خجالـت زرد و سرخ و پـرتقالی میشوم
ازهمانروزی که سرسختانه مجنونت شدم
از تبِ دیوانـگی دور از اهــالی میشوم
بی تو امّا چون درختی در کنار جویِ آب
زیر باران هـم دچار خشک سـالی میشوم
کم بپیچان تاب زلفت راعسل بانو کهمن
دل پریشان از وجود عطـر عالی میشوم
ای کــه باشد بیــن گل هـا امتیازت بیشتر
می زند آتش بـه جــانم چشم نازت بیشتر
وا نکن لب را که از هـر عابـری دل می برد
در خیـابـان غنچـه هـای نیمـه بازت بیشتر
بر کــویر سینه چاک و تشنه ی تفتیده دل
بـرف و باران ریــزد از راز و نیازت بیشتر
آخـر ای خورشید زیبـا رو نـدانم کی رسـد
دست کـــوتاهـم بـه گیسوی درازت بیشتر
آن قَــدَر سـرشارِ احساسی کــه هنگام دعا
بــرگ گل می ریزد از چــادر نمـازت بیشتر
حینِ نقاشیِ رویت بی گمان فهمیده است
نقش والای قلــم را چهـــــره سازت بیشتر
راز گـل هـا عاقبت کشفـم نشد بانـو عسل
هــرچه زیباتـر بگـردی رمـز و رازت بیشتر
چشم نازش از قشنگی بی نیازش کرده بود
هم نشینِ غنچه هایِ نیمه بازش کرده بود
با نگاهِ بی بدیل از مرد و زن دل می ربود
پنجه های باغبان از بس که نازش کرده بود
گوشه یِ باغ اقاقی پشت پرچین خیال
قطره هایِ ریز شبنم دلنوازش کرده بود
من همان آواره یِ شهرم که بختم را سیاه
در شب یلدا از آن زلفِ درازش کرده بود
های وهویِ نایِ نی از بی قراری روز و شب
سینه امرا خانه ی سوز و گدازش کرده بود
می شدم در زیر باران شاهد رنگین کمان
آسمان را آبی از چادر نمازش کرده بود
شهره ی شهرِ غزل در دلبری همتا نداشت
اوج مستی های دوران یکه تازش کرده بود
گفته بودی در غزل کم گفتم از بانو عسل
عاشقان را بی خبر از رمز و رازش کرده بود