غزلیات
گـرچـه گاهی نـرسد روز وصـال خودمان
کوچه ها پر شود از عطـر خیال خودمان
بـزنیم پـر بـه هـوایی کـه مگـر تازه کنیم
نفس پنجـــره را با پـــر و بـال خــودمان
روسری را بکش از چنبـر زلفت بـه عقب
تا معطــر بشـود سمــت شمـال خـودمان
تا پدر بود و زمین بود و به دل نور امید
سفـره خـالی نشد از نـان حـلال خودمان
مانــده بر لوح دل و سینه ی تاریـخ ملل
یـادهـا از منش و جـاه و جلال خـودمان
شیخ بی عاطـفه از هیمنه ی ریـش وعبا
شده پُر حیله تر از گرگ و شغال خودمان
مهــربانو عسلــم طعــم غــزل هــا نشود
بـــه گـــوارایـی اشعــار زلال خـــودمـان
بـه ژرفای همـان برفی کـه بـر الـوند می خواهم
تـو را زاینــده رودی پُرتــر از ارونـد می خواهم
بتاب ای مـاه مهتـــابی دمـــادم بـــر سیاهی ها
گـــرفتاران شب ها را رهــا از بنـــد می خواهم
بـه هنگام گـــــرفتـاری گــــره بــگشاید از کــارم
همان یک تار گیسویت که با سوگند می خواهم
به سانِ قـــوری چینی تَــرک افتـــاده در جسمم
بزن بندی به هر بندم که چینی بند می خـواهم
کماکان غنچـه های لالــــه گونت را شکـــوفا کن
لبت را چون شقایق ها پر از لبخـند می خواهم
دیابت دارم و دانم علاجش قهـــوه ی تلخ است
ولیکن از لب سـرخــت نبات و قــند می خواهم
چنان خوبی کـه عمری را بـه یادت زندگی کردم
نمی دانی که عطـر خاطـرت را چند می خواهم
بـــه دیـــدار مـنِ دلخون عسل راضی نمی گردی
جفایم کن کــه در دنیا تو را خرسند می خواهم
دوسه روز است که بی زمزمه در شیرازم
هق هق ِ نیمه شبم پرده گشود از رازم
این همه در بدری حاصل ِ اقبال ِکج است
شده از روز ازل درد و بلا دمسازم
سینه ام زیر ِ فشار و تنم آبستن ِ درد
مانده ام بار ِ غمم را به کجا اندازم
مونسم می رود از دست خدایا چه کنم
هر چه فریاد کنم کس نکند در بازم
یک حرم گریه نثار ِ نفسِ حضرتعشق
که شود حافظ ِ محبوب ِ بلند آوازم
لااقل بر سر ِ سجاده دعایی بکنید
که به هنگام دعا منتظر اعجازم
بس که باریده ام از غصه ی ِ بانو عسلم
چشمه ی چشم ِ ترم پرده گشود از رازم
روزگاری اعتبار و شور و حالی داشتیم
زندگی در دشت سبزِ بی مثالی داشتیم
در کنار جنگل سرو و سپیدار و بلوط
چشـمه های سرد وشیرینِ زلالی داشتیم
بوی گندم درمیان کوچه هـا پیچیده بود
چای داغ و بقچه یِ نان حلالی داشتیم
هم چنان از بی قراری در هوای زلـف یار
نغمه ی تار و سرود ِ دی بلالی داشتیم
در میان دشتی از آلاله ها در پایِ کوه
باغی از نارنج و سیب و پرتقالی داشتیم
با ورود فصل گرما تن بـه دریا می زدیم
برسر شن های ساحل قیل وقالی داشتیم
شعرها بی وقفه جاری میشد ازچشم قلم
در تب و تابِ غزل طبعِ زلالی داشتیم
میکشیدیم بیش و کم بانو عسل را در بغل
محفلی از جنس الفت با غزالی داشتیم
گوشه یِ چشم قشنگ تو اگر نـم باشد
دل افسرده ی ِ من منــزلِ ماتــم باشد
دستم اصلاً نرود ثانیه ای سمت قلم
بستر شعـر و غـزل گـرچه فـراهم باشد
بی نصیبم نکن ازخندهیشیرین کهلبت
بـه گواراییِ صد چشمه ی زمــزم باشد
من همانشاعرشهرم که بههنگام سخن
هرچه جاری بکنم وصف تورا کم باشد
یادی از فاجعه ی ارگ دلم کن که هنوز
زیـر و بـم دار تر از زلـزلـه ی بـم باشد
از زمانیکه ستم مالک ِمُلکم شدهاست
عیـد هر ساله ی مـا عین ِ محـرم باشد
شیخِفهمیدهکهداردخبر ازعرضبهشت
بیگمان سهم خودش طولﺟﻬﻨﻢ باشد
مهربانو عسلم جذبه ی عشق مـن و تو
اوج شعریست که ازقاعده محکم باشد
تو همانی که خدا ناز و قشنگت کرده
جلوه یِ بی بدلِ شهرِ فرنگت کرده
محو آرایهی چشم وخط وخال توشدم
بس که نقاش پر از حوصله رنگت کرده
زیر رگبار مسلسل نکنم شکوه که عشق
بودنم را هدفِ تیرِ تفنگت کرده
لت و پارم بکن از آتش رگبار نگاه
دل پر وسوسه عادت به فشنگت کرده
بی شک از باغِ ارم ثانیه ای رد نشود
هر نسیمی گذر از جامه ی تنگت کرده
شوکرانی که به جانم زدی از روی جفا
آه سردی ست کـه همراه شرنگت کرده
مگریز از منِ آسیمه سرِ خانه به دوش
سوز و سرمایِ دلم زبر و زرنگت کرده
زده ام زل به دو تا چشم تو بانو عسلم
حالتِ قرنیه ات مِثلِ پلنگت کرده
هر ثانیه می ریزی با چهره ی رویایی
بر روی تن ِ کوچه یک پنجره زیبایی
چشمان ِ امیدم را آویخته ام بر در
تا روی تو را بیند آن لحظه که می آیی
از تیره ی مجنونم یعنی که نبودت را
عمری به کلنجارم در وادی ِ تنهایی
"ای پادشه خوبان"حافظ به تو میگوید
"دریاب ضعیفان را در وقت توانایی"
در گوشه ی میخانه از رنگ لبت گفتم
ساغر به زبان آمد از آن همه گیرایی
گاهی من ِ افسرده از عشق نمی گفتم
تا آن که بیفتادم در ورطه ی شیدایی
روزی که عسل بانو چشمان تو را دیدم
یک باره بریدم دل از بند ِ شکیبایی
مِثل کندو که پرازشهدِعسل بوده و هست
نفس زندگی ام شعر و غزل بوده و هست
گرچه وابسته به اندیشه یِحافظ شده ام
پدرِ نغزِ سخن شیخِ اجل بوده و هست
گفتگو مایه ای از مغلطه وسفسطه نیست
منطق فلسفه دربحث وجدل بوده وهست
ناصحم گفت عجب نیست که در اوجوفا
یار پیمان شکن و مهر گسل بوده و هست
مُنصفی کو که شکایت کنم از زهد و ریا
قاضی محکمه با دزد و دغل بوده و هست
عمری از ظلم خدایان به ستوه آمده ام
شکوه ام ازستم لات و هُبَل بوده و هست
بـه همان اشکِ سحرگاهی ِ بانو عسلم
حافظ و بانی ما عـزَّوجل بوده و هست
ﺍﺯ ﮐــﺪﺍﻡ ﮐــﻮﭼﻪ ﺑﯿﺎﺋﯽ ﮐـﻪ ﺗـﻮ ﺭﺍ سیر ﺑﺒﯿﻨﻢ
بــر کــدام سبزه نشینی ﮐـــﻪ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ
ﻣـﻦ ﮐــﻪ دیوانـــه ی ﭼﺸﻢ ﻭ ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺗﻮﺍﻡ
ﭼﻪ ﺷﻮﺩ باغ لبت را ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺑــﻮﺳﻪ ﺑﭽﯿﻨﻢ
دانم ﺍﺯ ﻣﻌﺠـﺰﻩ ﻫﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ شوﻡ ﻋﺎﺷﻖ
ﮔﺮﭼﻪ ﺍﺯ ﺷﯿﻮﻩ ﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﺒﺮﯼ ﻣﺬﻫﺐ ﻭ ﺩﯾﻨﻢ
بسته ام قفل دلـــم را به امیدی کـــه ندارم
مگــر ﺍﺯ ﻣﻬــﺮ ﻭ عطوفت ﺑﺸﻮﯼ ﻧﻘﺶ ﻧﮕﯿﻨﻢ
مـنِ افسرده نگفتـم ﻏـــﻢ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑـــﻪ رفیقی
ﻭﻟﯽ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﻏﻤﯿﻨﻢ
ﭼﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﯾﺴﻢ ﮐـﻪ شود باعث باور
ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ بافــه ی ﺯﻟﻔﺖ ﮐـﻪ دل آشفته ﺗﺮﯾﻨﻢ
ای عسل هیچ نـدانی کــه بــه دنبال تـو آیم
پس باغ و پس پرچین پس کوچه به کمینم