غزلیات
گوشه یِ چشم قشنگ تو اگر نـم باشد
دل افسرده ی ِ من منــزلِ ماتــم باشد
دستم اصلاً نرود ثانیه ای سمت قلم
بستر شعـر و غـزل گـرچه فـراهم باشد
بی نصیبم نکن ازخندهیشیرین کهلبت
بـه گواراییِ صد چشمه ی زمــزم باشد
من همانشاعرشهرم که بههنگام سخن
هرچه جاری بکنم وصف تورا کم باشد
یادی از فاجعه ی ارگ دلم کن که هنوز
زیـر و بـم دار تر از زلـزلـه ی بـم باشد
از زمانیکه ستم مالک ِمُلکم شدهاست
عیـد هر ساله ی مـا عین ِ محـرم باشد
شیخِفهمیدهکهداردخبر ازعرضبهشت
بیگمان سهم خودش طولﺟﻬﻨﻢ باشد
مهربانو عسلم جذبه ی عشق مـن و تو
اوج شعریست که ازقاعده محکم باشد
تو همانی که خدا ناز و قشنگت کرده
جلوه یِ بی بدلِ شهرِ فرنگت کرده
محو آرایهی چشم وخط وخال توشدم
بس که نقاش پر از حوصله رنگت کرده
زیر رگبار مسلسل نکنم شکوه که عشق
بودنم را هدفِ تیرِ تفنگت کرده
لت و پارم بکن از آتش رگبار نگاه
دل پر وسوسه عادت به فشنگت کرده
بی شک از باغِ ارم ثانیه ای رد نشود
هر نسیمی گذر از جامه ی تنگت کرده
شوکرانی که به جانم زدی از روی جفا
آه سردی ست کـه همراه شرنگت کرده
مگریز از منِ آسیمه سرِ خانه به دوش
سوز و سرمایِ دلم زبر و زرنگت کرده
زده ام زل به دو تا چشم تو بانو عسلم
حالتِ قرنیه ات مِثلِ پلنگت کرده
هر ثانیه می ریزی با چهره ی رویایی
بر روی تن ِ کوچه یک پنجره زیبایی
چشمان ِ امیدم را آویخته ام بر در
تا روی تو را بیند آن لحظه که می آیی
از تیره ی مجنونم یعنی که نبودت را
عمری به کلنجارم در وادی ِ تنهایی
"ای پادشه خوبان"حافظ به تو میگوید
"دریاب ضعیفان را در وقت توانایی"
در گوشه ی میخانه از رنگ لبت گفتم
ساغر به زبان آمد از آن همه گیرایی
گاهی من ِ افسرده از عشق نمی گفتم
تا آن که بیفتادم در ورطه ی شیدایی
روزی که عسل بانو چشمان تو را دیدم
یک باره بریدم دل از بند ِ شکیبایی
مِثل کندو که پرازشهدِعسل بوده و هست
نفس زندگی ام شعر و غزل بوده و هست
گرچه وابسته به اندیشه یِحافظ شده ام
پدرِ نغزِ سخن شیخِ اجل بوده و هست
گفتگو مایه ای از مغلطه وسفسطه نیست
منطق فلسفه دربحث وجدل بوده وهست
ناصحم گفت عجب نیست که در اوجوفا
یار پیمان شکن و مهر گسل بوده و هست
مُنصفی کو که شکایت کنم از زهد و ریا
قاضی محکمه با دزد و دغل بوده و هست
عمری از ظلم خدایان به ستوه آمده ام
شکوه ام ازستم لات و هُبَل بوده و هست
بـه همان اشکِ سحرگاهی ِ بانو عسلم
حافظ و بانی ما عـزَّوجل بوده و هست
ﺍﺯ ﮐــﺪﺍﻡ ﮐــﻮﭼﻪ ﺑﯿﺎﺋﯽ ﮐـﻪ ﺗـﻮ ﺭﺍ سیر ﺑﺒﯿﻨﻢ
بــر کــدام سبزه نشینی ﮐـــﻪ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ
ﻣـﻦ ﮐــﻪ دیوانـــه ی ﭼﺸﻢ ﻭ ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺗﻮﺍﻡ
ﭼﻪ ﺷﻮﺩ باغ لبت را ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺑــﻮﺳﻪ ﺑﭽﯿﻨﻢ
دانم ﺍﺯ ﻣﻌﺠـﺰﻩ ﻫﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ شوﻡ ﻋﺎﺷﻖ
ﮔﺮﭼﻪ ﺍﺯ ﺷﯿﻮﻩ ﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﺒﺮﯼ ﻣﺬﻫﺐ ﻭ ﺩﯾﻨﻢ
بسته ام قفل دلـــم را به امیدی کـــه ندارم
مگــر ﺍﺯ ﻣﻬــﺮ ﻭ عطوفت ﺑﺸﻮﯼ ﻧﻘﺶ ﻧﮕﯿﻨﻢ
مـنِ افسرده نگفتـم ﻏـــﻢ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑـــﻪ رفیقی
ﻭﻟﯽ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﻏﻤﯿﻨﻢ
ﭼﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﯾﺴﻢ ﮐـﻪ شود باعث باور
ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ بافــه ی ﺯﻟﻔﺖ ﮐـﻪ دل آشفته ﺗﺮﯾﻨﻢ
ای عسل هیچ نـدانی کــه بــه دنبال تـو آیم
پس باغ و پس پرچین پس کوچه به کمینم
بی خبر گردیده ای از بی سر و سامانی ام
انتظـارِ داغ عشقـت مـانده بــر پیشانی ام
در میان کوچــه ها از دردِ دوری می چکد
قطـره قطره یاد تـو از دیــده ی بارانی ام
لرزه ها دارد به دل بعد از گذشت سال ها
خشت خشتِ ارگ بم در مسلخ ویرانی ام
بارهـــا ای مــاه نورانی بـــدور از روی تـو
شانه می زد زلـف یلدا را شبِ طولانی ام
تازه فهمیـدم کـه عمـداً از کنارم بی وداع
رفته ای تاهمچنان برخاک غم بنشانی ام
از پـریشانی نهـــادم ســر بـه دار عـاشـقی
تا کنـد زلـف خــم و خـال لبت قــربانی ام
همچنان از بی تویی آشفتـه ام بانو عسل
در بیــاور لحظه ای از حالـت بحــرانی ام
هـر زمـان خاطـره اش می گـذرد از بغلم
بوی خوش می وزد از دفتر شعر و غزلم
زاد ِ شیـرازم و در زمـــزمه ی اهـــل ادب
شعـر ناخــوانده ای از دفتـر شیــخ اجلـم
استکانی غـزل از واژه ی دم کرده بنـوش
تا کـه شیرین بشـود کـام تـو از مـاحصلم
من نه آنم کـه کنم سجـده به بتهای زمان
فـارغ از بند غـم و خـدعه ی لات و هُبَلم
بـه صف آرایی شـر می زنم آتش کـه مگر
کلبـه روشـن شـود از مشعـل خیـرالعـملم
یادِ فرهادم و در بُعـد زمان جلوه ی عشق
می بـرد تا بـه سرِ صخـره و کـوه و کُتَلـم
برلب چشمه ی شیرین پس پَرچین خیال
هــم چنـان منتظــر وعده ی بـانــو عسلم
از همان کـودکی ام رفتــه ام از یـاد خـودم
کوچه ها گم شده در خاطره ی شـاد خودم
کس به فـریادِ منِ بی سر و سامـان نرسید
می دوم تـا بـرسـم بلکه بــه فــریاد خـودم
بس کـه تنهـایی ِ خــود را بفشردم بـه بغل
شده ام دائماً از وسوسه معتاد خودم
مِثل برگی که پریشان شده در آتش و دود
سوزِ آهـــم بـه خدا می رسد از داد خودم
مانده ام در پس پَرچین که مگـر گل بدهد
شاخه ی نسترن و میخک و شمشاد خودم
گـــــــره ِ مسئـله ای وا نشـــد از راه ِ دعــا
هم چنـان واقفـم از مشکل و ایـراد خودم
آفـرین بـر تو کـه از دلبـر خـود گویی و من
شده ام عـاشقِ دل بسته بـه همـزاد خودم
نه کـــه دل می کَنم از خاطــر بانــو عسلم
در بــدر در پی شیرینـم و فــــرهاد خــودم
شدم فرهادِ شیرینی که بر لب هـا شکـر دارد
پیامــم داده با تلخی کـه شیرینی ضـرر دارد
مگرحافظ نمیگوید که عشق آسان نمود اول
گـذر از کـوچه ی معشوقه امٌـا درد سـر دارد
شبی گفتم که ای غافل بیا دل را بـه دریا زن
ندانستم کـــه شورِ عاشقی صدها خطر دارد
به روی لب بزن مُهر و سرِ شب ناله کمتـر کن
که هـر دلـداده یاد از نغمه ی مرغ سحر دارد
اگــر دنیا بهـــم ریـــزد بـه سر وقتم نمی آید
همان زیبای نازک دل که وحشت از بشر دارد
نسیـمِ تـازه می ریـزد از امـواج خیـال انگیز
هـــزاران تـار ابــریشم نگــارم تا کــــمر دارد
هـوای سرزمینم را نماید خیس و عطـرآگین
صبـا در بافــه ی زلفش بــه آسانی گـذر دارد
درون خـود نمی گنجـم اگــر بینم عسـل بانو
به من ازگوشه ی چشمش نگاهِ مختصر دارد