غزلیات
22 شهریور 1397
X

هـــرچــند کــه شاعــر شـدنم گنــج زری بود

هــــر روز دلــــم زیــر غـــم تـازه تــری بــود

افســوس کـــه از بیـــدل افســرده گــذشتـه

آن شــور جــــوانی کــه سـراسـر شـرری بـود

صحبت نه فقط بر سر یک عشق محال است

هـر جا کـه پی اش سر زده ام بسته دری بود

کفش مــن و دیواره ی صد کوچه گواه است

عمـــری پیِ دل بـــودم و او بــا دگـــری بــود

آن مـــه رخ دردانــه کـــه دل بـستـه ی اویـم

روزی ﺑﻪ ﻣــﻦ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﭼﺸﻤﺶ ﻧﻈﺮﯼ ﺑﻮﺩ

بـــر سنگ مـــــــزارم بنــویس بلـبـل خستــه

بالی بــه قفس می زد اگــــر بال و پــری بود

هـر قطعه ی شعــری کــه دراین باره سـرودم

دلشــادی ام از قـــاصـــدک نامــه بــری بــود

بـــــــر سنگ مـــــزارم متـــــوالی بنـــویسید

از عشــق عسـل خـالـــق اشعـــار تـــری بـود

7 مرداد 1397
X

مُهـر و سجاده و تسبیح و دعــا یادم رفت

دائمــاً زیــر سوالـــم کــه چــرا یـادم رفت

بسکه بـر روی رُخت زل زدم از راه هـوس

"در خــرابات مغــان نـور خـدا" یادم رفت

نکند زمـــزمه در کنـج قفس مـــرغ سحـر

نغمـــه ی نی لبــکِ عقــده گشا یـادم رفت

گرچه از عشق تو گفتم پس پرچین خیال

کــوچه ی منشعب از کوی شما یـادم رفت

بی قـــرارم نکنــد زلف سمـــن سای نسیم

نفس و بـوی خـوش بـاد صبـا یـادم رفـت

هـر زمـانی که شدم مضطرب از باد خزان

باغ گل هــای پر از حـال و هـوا یادم رفت

ای عسل مـــرغ دلــــم یـادِ خیــابان نکنـد

رنگ دنیـــای در و پنجـــــره ها یادم رفت

4 مرداد 1397
X

مِثلِ مهتابی که‌چیزی ازقشنگی کم نداشت

در شباهتها ‌ همانندی در این عالم نداشت

جرعه‌ جرعه آبِ پاکِ زمزمش گفتم ولی

آنهمه پاکیزگی را چشمه یِ زمزم نـداشت

از سرودن ها پشیمانم کـه بعد از سال ها

تازه فهمیدم غزل ها بویی از مریم نداشت

بس که می شد آیه ی باغ تماشا غرق بور

طاقـت دیدار اورا قطـره ی شبنم نداشت

روبرویم در بهـاران بهتـر از گل می شکفت

دلبــر ِ بـالا بلنــد ِ پـر شکوفــه غــم نداشت

بوسه می زد با تـرنم گـونه هایش را نسیم

نم نم گلخـنده اش را بـارش نم نم نداشت

ایلِ قشقایی به قدرِ قامتش خون داده بود

حلقه ی زلف کمندش کشته های‌ِکم نداشت

خشت ِدل ازدیدن ِبانوعسل ازهم گسیخت

گرچه میدانم خبـر از حـالِ ارگ بم نداشت

3 مرداد 1397
X

تارم بـه طنین آمـد از آهنگ ِ صـدایت

ایدوست کجایی که دلم کرده هوایت

در دل نکن اندیشه یِ پیمان شکنی را

می میرم اگر کـم بشود مهر و وفایت

جاری شوداز آمدنت چشمه ی چشمم

تا آن که زند اشک ترم بوسه به پایت

ﭼﻨﮕـﻢ ﺷــﻮﺩ ﺁﺷﻔﺘـﻪ ﺳـﻪ ﺗﺎﺭﻡ ﺑﻨـﻮﺍﺯﺩ

ﻭﻗﺘﯽ که بخـوانم ﻏــﺰﻟﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﺑـﺮﺍﯾﺖ

چون قاصدکی میشوم آزاد و سبکبال

روزی کـه بیاویـزم از آن زلـف رهایت

هستم متحیر ﮐــﻪ ﭼـﺮﺍ ﻗــﺪﺭ ﻧﺪﺍﻧﯽ

بااینهمه ﺣﺴﻨﯽ ﮐﻪ تو را ﺩﺍﺩﻩ ﺧﺪﺍﯾﺖ

از روز ازل سوژه ی شعر و غـزلم شد

بانـو عسلم چشم تــو و نـاز و ادایـت

1 مرداد 1397
X

آمدی گلپونه ها درباغ شعرم جان گرفت

انتظار ِ دوره ی ِ دلواپسی پایان گرفت

در نبودت کس نپرسید از من ِ آسیمه سر

تا تو بگرفتی سراغم راسرم سامان گرفت

سال ها در کنج زندان از پریشان گویی ام

خلوت ِهوش وحواسم راتب هذیان گرفت

از کنار ِ خوشه های ِ زرد ِ گندم رد شدی

بقچه های ِرنگی ِبی توشه بوی نان گرفت

کولیِ پُر ادعا با قهوه ی‌ ِ یخ کرده اش

طالع ِ ماسیده ام را از تـه ِ فنجـان گرفت

گفتم از امواج زلفت با خیابان‌های خیس

پلک چشم کوچه ها را نم نم باران گرفت

رود ها جاری شد از هر مژه ام بانو عسل

در نبودت سیل اشکم بارها طغیان گرفت

27 تیر 1397
X

کوچه های شورشادی را پراز غم کرده ای

واز جهالت ملّـتی را غـرق مـاتم کــرده ای

میهن از جور و جفـایت روی آرامش ندید

موجی از بلوا به پا در‌کشورجم کرده ای

ذهـن مردم‌ را به رندی با زبان ِ سفسطه

سال ها سرگرم موضوعات مبهم کرده ای

ای بهشت واهی ات وارونه گردد بر سرت

روزگار خوب مردم را جهنـــم کـــرده ای

گوی ِ سبقت را ربــودی از خداوند ستم

روی چنگیـزِ مغـول را بارهـا کـم کـرده ای

هم به نام دین شدی برگُرده ی مردم سوار

هم به فتوا فتنه در اقصای عالم کـرده ای

رگه ای ازجنس نرمش درسراپای تونیست

روی منبر از خشونت چهره درهم کرده ای

شکوه ها در پرده می کردم ولی بانو عسل

در غزل ما را به رک گویی تومُلزم کرده ای

16 تیر 1397
X

روزی کــه قنــاری بــدهد از تـــو نشانی

آزاد و رهــــا می شــوم از دل نگــــرانی

دلتنگـم و در وادی غـم خـانه به دوشم

آواره ترینـــم نکــن ای عشـــق نهــــانی

فرداست که با مضحکه درکوچه بگویند

مجنــون متـواری شده از بخــش روانی

چون ظرف پر از کاشم و ایکاش نباشی

از دست من بی سرو و سامـان عصبانی

در راه پــر از فـاصلــه تـاول زده پــایـم

خـواهی تـو مـرا تـا بـه کجـاهـا بکشانی

بانــو عسلم پـا بـــــه خیـابـان بگــذاری

صد کوچه معطر شود از عطــر جوانی

8 تیر 1397
X

گـرچـه گاهی نـرسد روز وصـال خودمان

کوچه ها پر شود از عطـر خیال خودمان

بـزنیم پـر بـه هـوایی کـه مگـر تازه کنیم

نفس پنجـــره را با پـــر و بـال خــودمان

روسری را بکش از چنبـر زلفت بـه عقب

تا معطــر بشـود سمــت شمـال خـودمان

تا پدر بود و زمین بود و به دل نور امید

سفـره خـالی نشد از نـان حـلال خودمان

مانــده بر لوح دل و سینه ی تاریـخ ملل

یـادهـا از منش و جـاه و جلال خـودمان

شیخ بی عاطـفه از هیمنه ی ریـش وعبا

شده پُر حیله تر از گرگ و شغال خودمان

مهــربانو عسلــم طعــم غــزل هــا نشود

بـــه گـــوارایـی اشعــار زلال خـــودمـان

5 تیر 1397
X

بـه ژرفای همـان برفی کـه بـر الـوند می خواهم

تـو را زاینــده رودی پُرتــر از ارونـد می خواهم

بتاب ای مـاه مهتـــابی دمـــادم بـــر سیاهی ها

گـــرفتاران شب ها را رهــا از بنـــد می خواهم

بـه هنگام گـــــرفتـاری گــــره بــگشاید از کــارم

همان یک تار گیسویت که با سوگند می خواهم

به سانِ قـــوری چینی تَــرک افتـــاده در جسمم

بزن بندی به هر بندم که چینی بند می خـواهم

کماکان غنچـه های لالــــه گونت را شکـــوفا کن

لبت را چون شقایق ها پر از لبخـند می خواهم

دیابت دارم و دانم علاجش قهـــوه ی تلخ است

ولیکن از لب سـرخــت نبات و قــند می خواهم

چنان خوبی کـه عمری را بـه یادت زندگی کردم

نمی دانی که عطـر خاطـرت را چند می خواهم

بـــه دیـــدار مـنِ دلخون عسل راضی نمی گردی

جفایم کن کــه در دنیا تو را خرسند می خواهم