غزلیات
رفتی امّــا نفسِ گــرم تو معتـادم کرد
راهیِ میکــده در شهـــرِ غــم آبادم کرد
سینهیپُر تپش از لحن خداحافظی ات
سال هـا بـا تنش و دلهـره همـزادم کرد
روسریرا پسِپَرچینکه سپردیبه صبا
بافه ی زلف پُــر از چین تو بر بادم کرد
دیدن نقش دلارایِ تو در خواب وخیال
فارغ از دلبـــریِ حـــور و پـریزادم کرد
خط وخال و رخ زیبای پراز منظره ات
بی نیــاز از قلــم مــانی و بهــزادم کرد
در اسارت نکنم شکوه که از بخت بدم
آن چه آمد به سرم حیله یِ صیادم کرد
عسلم تیشه زدن پیشهیِ من هیچ نبود
نم نمِ خنده یِ شیرین تو فرهادم کرد
وا نشد پنجــــره ای رو بــه خیـابـان دلم
کــه نسیمی بــوَزد بـــر لـب ایـــوان دلـم
شعر پر زمزمه درپیله ی غم مُرد و هنوز
نکند نغمـه گـری مرغ خوش الحان دلم
بـرو ای دختـر کــولی کــه تـو پیـدا نکنی
فـال فــــردای مــــرا در تــهِ فنجــان دلم
جستجـو می کند از یـادِ زلیخـای هـوس
یـوسـف گمشـــده را خاطــر کنعـان دلـم
از زمانی که پر از ایده ی حافظ شده ام
رد نشــد آدمی از کــوچـه ی عـرفان دلم
شعر پر واژه ای از آه و غم و درد وفراق
مانـده در دفتـر و در سینه ی دیوان دلم
آتش وسـوســه از خنــده ی بانـو عسلم
می کند تـوطئه در مـــرکز میــدان دلــم
شده گاهی بشوی بی خبر از حال خودت
بدَوی بـر سرِ هـر کـوچه بـه دنبال خودت
یک نفر از تو بپرسد کـه کجـا گم شده ای
بزنی بــر سرِ خـود از بــدِ اقبــال خـودت
جمعی از اهلِمحل دور وبرت حلقه زنند
کـه پشیمان بشوی بر سرِ جنجـال خودت
هی بگویی که خودم از ستمم کرده فرار
آهِ حسرت بکشی دائم از اَعمال خودت
مِثل ماتم زده ها کِز بکنی گوشه یِ دنج
تا دمادم بخوری غصّه بـر احوال خودت
در همان لحظه کـه با دلهـره از جـا بپری
همچنان ور بروی با لب و تبخال خودت
کم کم از بی کسی ات زل بزنی آینه را
بشوی ثانیه ها خیره به تمثال خودت
ای که دم می زنی از رفتنِ بانو عسلت
شده ای با ستمت بانی ِ ابطال خودت
گفته بودی که چرا بی خبر از حال توام
کمتر ازهیچم وچون سایه به دنبال توام
سالها در پیِ هم رفت ودرین خطه هنوز
عاشق بی بَدلِ چشم و لب و خال توام
پشت دیوار ارم در پسِ پَرچین خیال
همچنان منتظرِ وعده یِ امسال توام
نه که در طینت من قصدِ فریب تو نبود
گاهی از اوج هـوس در پیِ اغفال توام
به همان جامهی تنگی که تو را کرده بغل
خیره بر پیرهن و نخ به نخِ شال توام
هر زمانی که کنم عکس تو را غرقِ نگاه
دل خوش از آن همه زیباییِ تمثال توام
مگریز از منِ سرما زده بانو عسلم
بِگُشا هُرم بغل را که خودم مال توام
ای دلِ شوریده بی دلبر تپیدن ها چرا
این همه بی تابی از دوری کشیدن ها چرا
دل تپیدن های مجنون از سرِ دیوانگیست
شکوه هایِ نافذ از لیلا شنیدن ها چرا
از توهّم دیده ای جانانه ات را در سراب
در پیِ آیینه در صحرا دویدن ها چرا
بی ثمر باشد بمانی همچنان در پای هیچ
از درخت نا امیدی میوه چیدن ها چرا
از ازل در شهر مهرویان وفاداری نبود
این زمان آه و دریغ و لب گزیدن ها چرا
از قضا در آسمان تیری به بالت می خورد
با کبوترهای بی مأوا پریدن ها چرا
تن به نازِ چشم و رخسار عسل بانو بده
آخر از یار صمیمی دل بریدن ها چرا
بهاران بر سر جنگل به یادِ کوچ لک لک ها
بریزد عطر شبنم را به رویِ بال اردک ها
خیالانگیز و رویایی بهعشق باغ فروردین
نشستهزنبق وحشی به روی فرشجلبکها
چنان برپا شده شوری که تاب زلف نیلوفر
بپیچددر پسِپرچین بهسرتاپای پیچک ها
به زیر سایه یسنبلقنارینغمه پرداز است
نشد جغد بد اندیشه حریف تار و تنبک ها
هزاران سالِ ساسانی گذشت از ماجرا امّا
شقایقرنگخون پوشد هنوز ازیادِمزدکها
ازآن روزی که در جنگل تبرداری نشد پیدا
بهشتی زنده بر پا شد فرارویِ چکاوک ها
تنفس کن شمیم تازه ی گل های افشان را
کهگیسویعسلبانو پُراستازبویمیخکها
از پنجره دیدم که بهاری شده بودی
آلـوچه لب و گونه اناری شده بودی
چون آب زلالی که روان است وگوارا
ازچشمهی پرزمزمه جاری شده بودی
در دشت پر از لاله به دنبال تو بودم
کز دستِ منِ خسته فراری شده بودی
امسال نشد بوسه زنم باغ لبت را
ای کاش همان دختر پاری شده بودی
دوش ازسخن مردم پسکوچه شنیدم
دل بسته به آواز ِ یساری شده بـودی
در باغِ گلِ نسترن و سوسن و سنبل
عشق و نفس زرد ِ قناری شده بودی
دیدم لحظاتی پسِ پرچین که سراپا
بانو عسلم سبزِ کُناری شده بودی
سوگل شهر غزل دار و ندارم همه هیچ؟
رقص ِ گلبرگ ترِ سیب و انارم همـه هیچ؟
زخمه ها میزدم ازعشق تو بر سینه ی ساز
آن همه زمزمه در نغمه ی تارم همه هیچ؟
قلبم از قهوه ی لب های تو شد پُر ضربان
تپش ِ سر زده در اوج قـرارم همه هیچ؟
بال و پرها زدم از فاصله ها مـوسم کوچ
در بهـاران سفــرِ چلچــله وارم همه هیچ؟
پـرده ی نی لبکم پاره شد از سوز و گـداز
بـر لـب نازک نی یـارم و یـارم همه هیـچ؟
کَر شد از ناله ی جانسوز شبم گوش فلک
پا بپای دف و نی داد و هوارم همه هیچ؟
دورم از عطرِ بهارینه یِ نوروزِ تنت
جشن بـر پا شدن عید و بهارم همه هیچ؟
عسلم،چهره ی رویایی ات از نور خداست
قاب خوش منظرپُرنقش نگارم همه هیچ؟
محبــوب منی ای همــه ی دار و نـدارم
در تاب وتب عشق تو بی صبر و قرارم
در مـوسم گل پا ننهــم هیچ بـه صحرا
زیـرا کـه تـویی سبز تـرین فصل بهـارم
دیـوانـه ی چشمان تـو می باشم و آخر
دورم بکنــد عـاشـقی از ایـل و تبــــارم
ای بـاغ پـــر از سیب و گـلابی نگـذاری
تا آن کـــه تــو را بیــن دو بازو بفشارم
گستـردگیِ چــادر غـــم لایتنـاهی ست
عمری ست گــرفتار شبِ تیـــره و تارم
باید کـه پیاپی بزنم زخمه بـه هر سیم
تا رد شود از پنجــره هـا نغـمه ی تـارم
شیـرین بکـن از قنـــد ِلبت زندگی ام را
بانــو عسلـم ای همــــه ی دار و نــدارم