غزلیات
دختر ِ گیسو طلای ِ شهر ِ حافظ حالتان
کم بناز از چشم ناز و باغ سن و سالتان
از نسیمِ دلربای ِ عطرِ زلفت آمدم
از خیابانِ نمازی تا ارم دنبالتان
سوگلِ باغِ که می باشی که آید همچنان
بویِ نارنج از شعاعِ دامنِ تِرگالتان
تِق تِق کفشت که برداردسکوت کوچه را
پشتِ سر پروانه میریزد به روی ِشالتان
لااقل وِرد ِ زبان کن آرزویت را که من
از کتاب خواجه ی عاشق بگیرم فالتان
آنقَدر نازی که از قصر بلور افتاده است
موجی از رنگین کمان بر وسعت اقبالتان
دانه ی ریز سیاهی روی لب داری که ماه
می گشاید چهره از اعجاز خط و خالتان
عاقبت ما را به کشتن میدهد بانو عسل
تاب زلف و چشم ناز و گونه های چالتان
در سیـاهی پـــــرده افتــــاد از رخ تابانتان
شد مسیر ِ کـــوچه روشن تا لـب ِ ایوانتان
کردی از ناز نگاهت روز و شب افسونگری
تـا شوم با سِحر و جادو شاعـر چشمـانتان
نـم نـم بـاد صبـا از بس به مویت شانه زد
میتراودبویخوش از زلف مشک افشانتان
جان به دست ورطه ی تلخ هلاکت میدهد
آن که نوشد قهـوه ی قاجـاری از فنجانتان
سال ها عاشق تر از گنجشککی برچیده ام
روی دست ِ پنجـــره از ریـــزه هـای نانتان
آنقَـــدر نـاز و فـــریبایی کــه هنگام سماع
مـــولوی را دل ربــاید دامــــن چـرخانتان
ای بهشتت سرزمین عجز و عصیان و گناه
آدم عـــاقل نچینـــــد سیـبی از بستـانتـان
در نگـاه ِ بی قـــرارم زل نــزن بانــو عسل
پـاره گـــردانَـد دلـــم را نــاوک مـــژگانتان
هر زمانی غزل از چشم ترم می ریزد
تَلی از خاطـره ها دور و برم می ریزد
ساکـن جنگل سبـزم ولی از تـرس تبـر
آن چنان دلهـره دارم کـه پرم می ریزد
آهِ پرسوز خزان جانب جنگل که وزد
برگ ِ سرما زده را روی سرم می ریزد
تـا زمـانی کــه نبنـدم نفس پنجــره را
غـم بی شرم و حیا پای درم می ریزد
من همان بی رمق ِ زرد ِنحیفم که اگر
شاخــه ام را بتکـانی ثمـــرم می ریزد
گرچه بی بهره ام ازشاعری و فن بیان
سال ها نم نمِ شعـر از هنـرم می ریزد
مِثل اشکی که فرومیچکداز چشم قلم
غــم بانــو عسـلـم از جگــرم می ریـزد
لباس زرد و سرخ از باغِ پاییز آمدی
گرچه دیر از جنگلِ مهرِ طلا ریز آمدی
پادشاهِ شعر زردم منتظر بودم تو را
تا به پشت محورِ شهرِ غزل خیز آمدی
موطلایِ خوش بَر وبالای شهرِبرگ وباد
پشت پرچین حیاطم دل برانگیز آمدی
آمدی گلواژه ریزی در مسیر کوچه ها
زیر باران دل بر انگیز و شررخیز آمدی
مِثل مولانا مگر افتاده ای دنبال شمس
کز مسیـر قـونیه تـا شهـر تبــریـز آمدی
ای فدای تارِ موهای طلا ریزت شوم
تازه فهمیدم که از بیراهه یکریز آمدی
گردو خاکِ درهوا داردنشان ازسرعتت
بیگمان بانو عسل برپشت شبدیز آمدی
باد ِ صبحِ عنبرین بو قاصدِ یاری مگر
بوی ِ مشک دلگشای ِ زلف دلداری مگر
آمدی از باغ فروردین که بویتآشناست
کولههاداری بهدوش ازعطربسیاری مگر
نم نم از عود ملایم کوچه ها پر میشود
هم نفس با غنچه های ناز ِ گلزاری مگر
تا گلو قوری پر استازبویآویشن هنوز
یا هلِ دم کرده از اشعار عطاری مگر
تار و پود ِ جامه ات بوی بهاران میدهد
از گلابِ قمصر و گلپونه سرشاری مگر
باغبانازهرزگی هایتشکایتکرده است
عاشق ِ بوییدن ِ گل های بی خاری مگر
لااقل کمتر بده نشکفتهها را پیچ و تاب
در پیِ کشف حجاب از باغ اَسراری مگر
عطرِ گل بگرفته ای از دامن بانو عسل
حامل اکسیر نابِ مُشک تاتاری مگر
دلی آسیمه سـر دارم هنوز از راز چشمانت
نمیدانی چه محشر کرده برپا ناز چشمانت
از آن روزی کـه سیمرغِ نگاهـت آرمانم شد
چوعنقا رو به قافم می بردقفقاز چشمانت
نبند ای ناخدایِ عشوه پلکت راکه میباشم
هنوز ازشورِ شیدایی غزل پرداز چشمانت
یقین دارم که عمـری در نبود ِ روشنایی ها
ادیسون بارها بگرفته برق از فاز چشمانت
"الا یا ایهاالساقی" جهانی را بهم ریزد
غزلهایی که داردخواجه از شیرازچشمانت
توتنها آیهای بودی که دربحبوحه ی خلقت
خداحالی به حالی میشدازاعجاز چشمانت
بدور از ساحل دریا بهروی عرشه یکشتی
نگاهم رو به بنـدر بود و بارانداز چشمانت
مـرا با ناوک مـژگان عسل بانو هدف کردی
دلم صد پاره شد ازنیزه ی سرباز چشمانت
بنای همدلی بر دوش بُگذار
به روی نبض قلبم گوش بُگذار
بکن بی تابم از سیب گناهت
کنارم یک بغل آغوش بُگذار
به غیر از بوسه های زعفرانی
دوفنجان ازلبت دمنوش بُگذار
اگرچه میزنی معجون به قوری
کمی از عطر مرزنجوش بُگذار
امان از پچ پچ همسایه هامان
چراغ خانه را خاموش بُگذار
بگفتم راز دل را با خیالت
به روی گفته ام درپوش بُگذار
نگاهت برده ام در اوج خلسه
عسل بانو مرا مدهوش بُگذار
کس نمیداند چه هستم چیستم
یـا کـه اول در کجـا می زیستـم
بارهـا پـرسیـدم از همـزاد خــود
تا به من واضـح بگــوید کیستم
از تبــاهی بــــر زمیــن سنگـلاخ
روز وشب از بخت بد بگریستم
بند ِ امیــدم بـه بالا حلـقه است
ورنـه از شالــوده هیچی نیستم
کس نیـارد بــودنم را در حساب
چون همان صفـرِ جدا از بیستم
خط بـه خط از دفتـر بانو عسل
واژه ی در حال حذف از لیستم
قطره ای پرت از گلوی تَنگ تُنگ ِ ماهی ام
از خود آگاهی به سوی بی نهایت راهی ام
از تب و تابی که دارم سر به ساحل میزنم
جایی از دریا نـدارد تاب کثرت خواهی ام
آنقَـدر آسیـمه سـر هستم کـه امـواج بلـند
هم چنان روی تنم می ریزد از کوتاهی ام
سالها از بغض معنـا دار شب فهمیده است
عقـــده هـای ماهیـان بــــرکـه را آگاهی ام
ذره ای از خون فرهادم بـه روی صخره ها
بی نصیب از دیدن ِ شیرین کرمانشاهی ام
درد ِ جانسوزی دمـادم بـر سر زا می کشم
تا مگـر شعـری بــزایـد قصه های واهی ام
نازنین بانو عسل از دوری ات افتاده است
واژه هـای بی رمق بـر پاره برگ ِ کاهی ام