غزلیات
کس نمیداند چه هستم چیستم
یـا کـه اول در کجـا می زیستـم
بارهـا پـرسیـدم از همـزاد خــود
تا به من واضـح بگــوید کیستم
از تبــاهی بــــر زمیــن سنگـلاخ
روز وشب از بخت بد بگریستم
بند ِ امیــدم بـه بالا حلـقه است
ورنـه از شالــوده هیچی نیستم
کس نیـارد بــودنم را در حساب
چون همان صفـرِ جدا از بیستم
خط بـه خط از دفتـر بانو عسل
واژه ی در حال حذف از لیستم
قطره ای پرت از گلوی تَنگ تُنگ ِ ماهی ام
از خود آگاهی به سوی بی نهایت راهی ام
از تب و تابی که دارم سر به ساحل میزنم
جایی از دریا نـدارد تاب کثرت خواهی ام
آنقَـدر آسیـمه سـر هستم کـه امـواج بلـند
هم چنان روی تنم می ریزد از کوتاهی ام
سالها از بغض معنـا دار شب فهمیده است
عقـــده هـای ماهیـان بــــرکـه را آگاهی ام
ذره ای از خون فرهادم بـه روی صخره ها
بی نصیب از دیدن ِ شیرین کرمانشاهی ام
درد ِ جانسوزی دمـادم بـر سر زا می کشم
تا مگـر شعـری بــزایـد قصه های واهی ام
نازنین بانو عسل از دوری ات افتاده است
واژه هـای بی رمق بـر پاره برگ ِ کاهی ام
رفتی اماخاطراتت پیش من جامانده است
عطرِ یادت در هـوای خـانه مانا مانده است
آنقَــدر آسیمه سر گشتم کـه بعـد از رفتنت
در دل رنجیده ام غم های دنیا مانده است
بعدِ تو در را به روی روز و شب بستم ولی
پلک چشم پنجره درحسرتت وامانده است
گـوشه ی دنـج اتاقـم روی میــز ِ شیشه ای
دور عکست قـاب ِ نایاب مطلا مانده است
همچنان باخاطری افسرده می جوید تو را
کوچهگردِ بیسرانجامیکهتنها مانده است
در میـان غصــه هــای ِ دفتـر شعــرم هنوز
قصه هایی از غـم مجنونِ لیلا مانده است
عمری از سنگین دلی ره بر نفوذم بسته ای
سال هادیوار قلبت سنگ خارا مانده است
روزِ دل کندن عسل بانو مگر چشمت ندید
برکه خونین چشمم را که دریا مانده است
روشن بکن از آمدنت ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ
کز کوچه فراری بدهی دلهرﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ
خواهم به تن سایه بتابی که سیاهی
پایین کشد از جاذبه ات کرکرﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ
در مسلخ شبهای سیه عامل وحشت
با حکم ِ شبح سر ببُرد هوبره ها را
آزرده کند آتش ِ حلقوم مسلسل
فریاد ِ پر از شور و شرِ حنجره ها را
از بس که ریا در ده ِ ما سابقه دارد
آدم نشناسد سره از ناسره ها را
در بیشه ی اندیشه مقلد نکند گوش
از یاوه سرایی سخن مسخره ها را
بر خوشه ی تفتیده ی گندم نزند پر
گنجشکی اگر بو نبرد ﻣﻨﻈﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ
بانو عسلم غم نگذارد که به یادت
بر پا بکنم غرفه ای از ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎ ﺭا
لحن سازم در غروب جمعه محزون میزند
پا به پایِ بغض نی باسِحر وافسون میزند
نغمه ها جاری شود از جوی ضرباهنگ ها
ساز دلکوک ِصبـا وقتی کـه موزون میزند
هم زمـان بـا آه ِ لیلی تنـــدر ِ شـلاق عشق
مِثل آتش بادهـا بـر پشت ِ مجـنون میزند
رقص نُت ها آورَد چنـگ ِ نکیسا را بـه یاد
هر زمـان نبض سه تارم در همایون میزند
از خلوص دل بگیرد راز هستی را به هیچ
آن کـه جامی از شـراب ناب گلگون میزند
با شـروع تکنوازی زیـر و بـم گـم می شود
در تنـور سینـه ی سازی کـه قـانـون میزند
گرچه دل را با نـوای خـوش نوازد روزگار
فتنه ها می زاید از تاری که ایدون میزند
هـق هقم را بایـد از بانـو عسل پنهان کنم
تا نبیند سیل اشکـم را کــه بیـرون میزند
نشئه ی زنده بـه شعـرم غزلم را نبَرید
برگ ِ گلواژه ای از مـاحَصَلـم را نبَـرید
خورده ام درپس ِابداعِ مَثل دودچراغ
منبع و مخـزن ضــرب المثلـم را نبرید
گــذرِ بـاد صبا از بغـل خــانه ی ماست
نـم نـم ِ آب و هـــوای محلــم را نبـرید
تبر افتـاده بـه جـان ِ همـه ی بتکده ها
بــه طــرفــداری ِ کعبـه هُبَـلم را نبـرید
چنگ ِبی مغلطه در بزم ِارسطو زده ام
از درِ سفسطه بحـث و جَـدلم را نبرید
پرتـو روی ِ قمــر قـامـت شب را شکند
روشنی بخش ِ زمین و زحـلم را نبرید
بنده فرهادم و این دلبرِ شیرین منست
آبـــروی مـــن و بانــو عسلـم را نبــرید
رفتی اما یک نفس چشم انتظارت نیستم
تا ابد هم بر نگردی بی قرارت نیستم
می دهم تن را به زیرِ تیغ تهمت ها ولی
دیگر آن حلاج مست سر به دارت نیستم
آنقَدرخون در دلم کردی که بعد از رفتنت
پیش خودگویم چه بهتر درکنارت نیستم
میزنم در خلوتم پیوسته بر سیم سکوت
تا بفهمی نغمه در آهنگ تارت نیستم
زهر ِ مارم باد اگر دل را ببندم بر لبت
گر شراب کهنه هم باشی خمارت نیستم
من کویری زاده یِ خونین دلِ تفتیده ام
چشمه ی شیرین ِ آب خوشگوارت نیستم
در حقیقت روز اوّل دل گرفتارت نبود
بعدازین هم ای عسل بانو دچارت نیستم
گیرم که پریشان و روانی شده باشی
افسرده دل از آنچه ندانی شده باشی
وقتی کـه رگـت را بـزنی بـا دَم چـاقو
دیـوانه تــر از آدم ِ جــانی شده باشی
از راه نصیحت بـه تـو گفتم کـه نباید
با دیـدنِ عشقت هیجـانی شده باشی
خود را بزن از غیبت شادی به نفهمی
آندم کـه پـر از دل نگرانی شده باشی
ناخن نکش از زهر غضب بر تن دیوار
از دست کسی تا عصبانی شده باشی
رخسار تـو آن دم کـه به زردی بگراید
درگیــرِ دل و عشق نهـانی شده باشی
روزی کـه بنوشی لــب بانـو عسلـت را
دل زنده بـه اکسیر جوانی شده باشی
گفتم شعاع چشمت راهِ سرابِ عشق است
گفتا که برنگردد هرکس خرابِ عشق است
گفتم بــه گِــرد رویـت پــروانه می زند پر
گفتا که بال وپرها باز ازشتاب عشق است
گفتــم لبـت همـانا انگــورِ صــادراتی ست
گفتا اگـر بـدانی شـط ِ شـرابِ عشق است
گفتـم کـه تاب زلفـت مجنـون کنـد صبا را
گفتا به نازِ لیلی در پیچ وتابِ عشق است
گفتم که ماه تاباناز چهره پرده بردار
گفتا که روی خوبان زیرِ نقابِ عشق است
گفتم کـه شعرِ حافظ آتش بـه جانم افکند
گفتابگو که خواجه عالیجنابِ عشق است
گفتم که شک ندارم بانـو عسل تـو هستی
گفتا سکوت مبهم رمـز جوابِ عشق است