غزلیات
یک عمـر ﻣﯿﺎﻥِ مـن ﻭ ﺗـﻮ ﻓﺎﺻﻠـﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ
ﺑﯽ ﮐﻔﺸﻢ ﻭ ﭘﺎیی ﮐﻪ ﭘـﺮ ﺍﺯ ﺁﺑﻠـﻪ مـاﻧﺪﻩ
ازبخت بدم ﺷﮑﻮﻩ ندارم ﻭﻟﯽ ﺍﯼ ﻋﺸﻖ
ﺩﺭ ﺑﻐﺾ ِﮔﻠﻮ ناله ی ِ بعـد از ﮔﻠﻪ ﻣـﺎﻧﺪﻩ
با قلب پر از درد و دریغم چه بگویم
وقتی تو ندانی کـه دلـم یکـدله مانده
گفتم کــه نگاهی بکنی پشـت سـرت را
چشمی نگـران در عقــب قافلـــه مانده
خـالی شده ایوب ِ دل از صبـر و تحمل
آزرده ی کم حوصله بی حوصله مانده
تـن را دهـد از جنبش پیـوسته به لـرزه
کـوهی ﮐـﻪ ﻣﯿـﺎﻥِ ﮔﺴﻞ ﻭ ﺯﻟـــﺰﻟﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ
بانو عسلم مشکل ما حل شدنی نیست
صد گونهگره در پس هر مسئله مانده
بر لبت از بیقراری طرحی از لبخند نیست
لابد از اوضاع بحرانی دلت خرسند نیست
گفته بودی در قفایت عیبجویی میکنند
دشمنانت ازحسادتآنچه میگویند نیست
شکوه بیشتر کرده ای ازحاکم مردم فریب
درسیاستجز دروغ وحیله وترفند نیست
هرکجا پا میگذاری تودهی یخ حاکم است
جایِ گرمی با وجودِ بهمن و اسفند نیست
دوره یِ دلسوزی و مهر و وفاداریگذشت
بین مردم رگه ای از الفت و پیوند نیست
از کنارِ اهلِ دل بی اعتنا رد می شوی
اینکهمیگویم نیاز ازخوردنِسوگند نیست
منبهتو در اوج عشق وعاطفه دل بستهام
در دل نامهربانت جای من هرچند نیست
تاب زلفت داده بر بادم ولی بانو عسل
یاری ام فرماﮐﻪﺩﺳﺘﻢ ﺟﺎﯼﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﻧﯿﺴﺖ
در مَحبس بی پنجره ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ
ﮔﻠﺒﻮﺳﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ چیدﻥ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ
ﮔﻨﺠﺸﮏ ﺩﻟﻢ ﺩﺭ ﭘﯽِﺍﻧﮕﻮﺭِ شرابی ﺳﺖ
لبهاﯼ ﺗﻮ شهد است ﻭ ﻣﮑﯿﺪﻥ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ
ازبس کهبیفتاده بهرعشه دل ودستم
گیسوی تو را شانه کشیدن نتوانم
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻋﺼﺎ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﮐﻪ ﻧﯿﻔﺘﻢ
از دست ِ غم و غصه دویدن نتوانم
در بهمنِ پر حادثه شلاق خشونت
بر بال و پرم زد که ﭘﺮﯾﺪﻥ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ
گیرم که شدم تندری از بادِ گریزان
ﺩﺭ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﯼِ ﺑﺴﺘﻪ وزیدن ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ
بانو عسلم چشم امیدم به تو باشد
بازآ که دل از دوست بریدن نتوانم