غزلیات
23 مرداد 1391
X

گلی ﺩﺍﺭﻡ ﮐـــﻪ ﺩﺭ ﮔﻠﺸﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﻓﺮﻭﺩﯾﻦ ﺩﺍﺭﺩ

ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺮﻭ ﺭﻋﻨﺎ ﺭﺍ ﻃﻔﯿﻞ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﭼﯿﻦ ﺩﺍﺭﺩ

یقیناً کس ننوشیده شراب ﺟﺎﻧﻔــــــــﺰﺍﯾﺶ را

ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺎﻏﺮ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺟﺎﻣﯽ ﺍﻧﮕﺒﯿﻦ ﺩﺍﺭﺩ

ﻣَﻠَﮏ ﺍﺯ ﻣُﻠﮏ ﺟــــﺎﻭﯾﺪﺍﻥ ﺑﺪﺍﺩﺵ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺭﺍ

ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﻧﻘﺶ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺟﻬـــﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﮕﯿﻦ ﺩﺍﺭﺩ

ﺳﺤــﺮﮔﻪ ﺳﺎﺣﺖ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺳﯿﺎﺣﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻠﺒﻞ

که بر بالای ﻫـــــﺮ ﺷﺎﺧﻪ ﻧﻮﺍئی ﺩﻟﻨﺸﯿﻦ ﺩﺍﺭﺩ

لطیف لاله رویم ﺭﺍ کسی جز من ندید از رخ

ﺣﺠﺎب از او ﭼــﻮ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ ﺩﻫﺎﻧﯽ ﺁﺗﺸﯿﻦ ﺩﺍﺭﺩ

ﺧـﺪﺍیا ایمنش گردان تو از چشم بداندیشان

ﮐﻪ ﺭﯾﺤﺎﻥ ﺗﺮ ﻭ ﺗﺎﺯﻩ ﻃــــﺮﺍﻭﺕ ﺑﺮ ﺟﺒﯿﻦ ﺩﺍﺭﺩ

مکان امن و آسایش حریم ﮐـﻮﯼ ﺟﺎﻧﺎﻥ ﺍﺳﺖ

ﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﺁنی ﮐﻪ ﻣﻨﺰﻟﮕﻪ ﺩﺭﺁﻥ ﺧُﻠﺪِ ﺑﺮﯾﻦ ﺩﺍﺭﺩ

ﮔﻨﻪ ﮐﺎﺭﺍﻥ ﺩﺭﮔـــﻪ ﺭﺍ ببخش و ﻣﻬـــﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻦ

ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﮐــــﺮﺍﻡ ﺍﻟﮑﺎﺗﺒﯿﻦ ﺩﺍﺭﺩ

نمی آید به هم پلکم برای لحــظه ای کوتاه

از آنروزی که چشمانم ﻋﺴﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ کمین دارد

2 مهر 1397
X

ساقیا چندان مــرا دیگــر نمی گیرد شراب

کاسه ام را پر بکن از واژه هــای شعر ناب

درعجب هستم که امشب بر نمیداری چرا

پــرده از رخســار زیبــا تا بــر آیــد آفتاب

بیگمان درعمق شبها شمع سرکش میشوی

تا بینــدازی دل پـــروانـه را در اضطــراب

بسکه از باغ وجودت میتراود بـوی خوش

دائمــــاً از دامنـت باد صبـــا گیـــرد گـلاب

بارها از روی مستی نغمـه ها سر می دهد

می کند وقتی کـه بلبل باغ گل را انتخاب

گـرچه باید از دگـردیسی به شادیها رسید

باطنی افسرده دارد شعــر بعــد از انقلاب

شیخِشهرِم گرچه گویداز مزایایِ بهشت

وحشتی داردعجیب ازدختران بی حجاب

پـرده بردار از شعاع چهــره ات بانو عسل

تا کند خورشید تابان ذهن یخها را مـذاب

11 آذر 1394
X

تاب زلف و پیچش هر تار مویت محشر است

پرده بردار از رخ زیبا کــه رویت محشر است

خنـده هایت مـزه ی انگور میخوش می دهد

طعم دلچسب شرابِ در سبویت محشر است

می درخشد بــر سپیـدی حلقــه های زردِ زر

قاب الماس و طلای بــر گلویت محشر است

در میان هـر کلامـم عشوه می ریـزی بـه ناز

نم نم گلخنده ها در گفتگویت محـشر است

پلک هــایت را کـه می بندی فــرو ریزد دلم

حـالت آرام چشم فتنه جـویت محشر است

پا بنه بر چشم فــروردین که آید بوی خوش

سوگل اردیبهشتی عطر و بویت محشر است

گفته بودم آرزویم روز و شب آغوش توست

گفته بـــــودی تا بدانی آرزویت محشر است

حسن خُلقت بین مردم شد مَثل بانو عسل

در دیار مهربانان خلق و خویت محشر است

10 تیر 1394
X

تا طبلِ تمنا بزنم ناز برقصی

رقصنده تر از کولیِ ﻃﻨّﺎﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ

بر دایره یِ اوجِ خیالم بزنی چرخ

در هاله ای از حالتِ اعجاز ﺑﺮﻗﺼﯽ

جانانه‌ برقصآ که بسا چرخِ زمانه

تابت بدهد تا ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﺎﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ

وقتی‌که گذر میکنی ازکوچه‌ی‌ رندان

ﺑﺎ ﻫﺮ ﻏﺰﻝ خواجه‌ یِ ﺷﯿﺮﺍﺯ ‌ ﺑﺮﻗﺼﯽ

زیر و زبرم می کنی آندم که پیاپی

ﺑﺎ سازِ پُر از نغمه یِ ﺷﻬﻨﺎﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ

با کف زدن و شادیِ مژگان وهمایون

در محضرِ استادِ خوش آواز برقصی

ای سوگلِ خوش چهره بنازمکمرت را

هر چند که بر دف نزنم باز برقصی

بانو عسل از عشق تو آرام ندارم

بر پا شده ای خانه برانداز برقصی

9 تیر 1394
X

ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯾﺖ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯﮔﯿﺮﺍﯾﯽِ ﻣﺸﺮﻭﺏ نیست

ساغرم راتاگلو پرکن ﮐﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ

ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭﺩﻫﻠﯿﺰ ﻗﻠﺒﻢ ﺟﺎﺭ ﻭﺟﻨﺠﺎﻟﯽ ﺑﭙﺎﺳﺖ

ﺩﺭﺩﺭﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺷﻬﺮﯼ ﺍین قَدﺭﺁﺷﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ

ﻓـﺮﺵ ﺍﯾـﻮﺍﻥ ﺗــﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺷﻌـﺮ ِ خالص ﺑﺎﻓﺘﻢ

ﺗﺎﺭ ﻭﭘﻮﺩ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺍﺯﺟﻨﺲ ﻧﺎﻣﺮﻏﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ

حق بده تاباشم از چشم انتظاری ﻧﺎشکیب

سوگلِ صبر و ثباتم ﻃـﺎﻗــﺖ ﺍﯾـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ

بس که از نازک خیالی خانه ات را در زدم

از تلنگر جـای ِ سالم بـر تـن درکوب نیست

ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻭﺻـﻞ ﺗـﻮ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﮐــﺮﺩ ﺍﺯ ﺑـﻬﺸﺖ

ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺑﻬﺘـﺮﯼ ﺟـﺰ منــزل ﻣﺤﺒـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ

ﺭﺷﺘـﻪ ﯼ ﺍﻓﮑـﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ ﺑﻬﻢ

ﺗﺎﺯگیها ﻭﺯﻥ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺍﺳﻠﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ

در کنارم قصدِماندن کن عسل‌بانو که هیچ

درنبودت رنگ‌وبوی زندگی مطلوب نیست

9 تیر 1394
X

یک عمـر ﻣﯿﺎﻥِ مـن ﻭ ﺗـﻮ ﻓﺎﺻﻠـﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ

ﺑﯽ ﮐﻔﺸﻢ ﻭ ﭘﺎیی ﮐﻪ ﭘـﺮ ﺍﺯ ﺁﺑﻠـﻪ مـاﻧﺪﻩ

ازبخت بدم ﺷﮑﻮﻩ ندارم ﻭﻟﯽ ﺍﯼ ﻋﺸﻖ

ﺩﺭ ﺑﻐﺾ ِﮔﻠﻮ ناله ی ِ بعـد از ﮔﻠﻪ ﻣـﺎﻧﺪﻩ

با قلب پر از درد و دریغم چه بگویم

وقتی تو ندانی کـه دلـم یکـدله مانده

گفتم کــه نگاهی بکنی پشـت سـرت را

چشمی نگـران در عقــب قافلـــه مانده

خـالی شده ایوب ِ دل از صبـر و تحمل

آزرده ی کم حوصله بی حوصله مانده

تـن را دهـد از جنبش پیـوسته به لـرزه

کـوهی ﮐـﻪ ﻣﯿـﺎﻥِ ﮔﺴﻞ ﻭ ﺯﻟـــﺰﻟﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ

بانو عسلم مشکل ما حل شدنی نیست

صد گونهگره در پس هر مسئله مانده

6 تیر 1394
X

بر لبت ای مهربانو طرحی از لبخند نیست

لابد از اوضاعِ‌ بحرانی ‌دلت خرسند نیست

گفته بودی در قفایت عیب جویی می کنند

دشمنانت ازحسادت آنچه می گویند نیست

شکوه کردی بارها از حاکمِ مردم فریب

در سیاست‌جز دروغ وحیله و ترفند نیست

هر کجا پا میگذاری توده‌ ی یخ حاکم است

جایِ گرمی با وجودِ بهمن و اسفند نیست

دوره یِ دلسوزی و مهر و وفاداری‌ گذشت

بین مردم رگه ای از الفت و پیوند نیست

از کنارِ اهلِ دل بی اعتنا رد می شوی

اینکه‌ میگویم نیاز ازخوردنِ‌ سوگند نیست

من‌به‌تو در اوج عشق وعاطفه‌ دل‌ بسته‌ام

در دل نا مهربانت جای من هر چند نیست

برگِ آویزان به گیسوی توام بانو عسل

کم بیازارم که دستم جای دیگر بند نیست

6 تیر 1394
X

در مَحبس بی پنجره ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ

ﮔﻠﺒﻮﺳﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ چیدﻥ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ

ﮔﻨﺠﺸﮏ ﺩﻟﻢ ﺩﺭ ﭘﯽِﺍﻧﮕﻮﺭِ شرابی ﺳﺖ

لبهاﯼ ﺗﻮ شهد است ﻭ ﻣﮑﯿﺪﻥ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ

ازبس که‌بیفتاده به‌رعشه دل ودستم

گیسوی تو را شانه کشیدن نتوانم

ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻋﺼﺎ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﮐﻪ ﻧﯿﻔﺘﻢ

از دست ِ غم و غصه دویدن نتوانم

در بهمنِ پر حادثه شلاق خشونت

بر بال و پرم زد که ﭘﺮﯾﺪﻥ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ

گیرم که‌ شدم تندری از بادِ گریزان

ﺩﺭ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﯼِ ﺑﺴﺘﻪ وزیدن ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ

اصلا عسلم از تب و از تاب وصالت

یک ذره دل از عشق بریدن نتوانم