غزلیات
اگر یک شب نبینم روی ماهت
شود روزم چو چشمان سیاهت
مبادا از هوس گاهی نگاهی
بلغزد روی چشم بی گناهت
کبوتر جامه ی آبی بپوشد
نگاهش گر بیفتد بر نگاهت
من آن مستم که عمری دست و سر را
بساییدم به پای بارگاهت
گمان کردم که چون یوسف بگردد
هر آنکس شد اسیر قعر چاهت
هوای بی کسی ایدل چه سرد است
بغل بگشا که آیم در پناهت
عسل ، بیچارگی را شکوه ای نیست
هزاران چون منی شد گرد راهت
ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﺁﻫﻨﮕﯽ ﺍﺯ ﺳﺎﺯ ﺷﻤﺎ
ﺩﺭ ﻧﻐﻤﻪ ﻏﻮغا میکند ﺍﻧﮕﺸﺖِ ﺍﻋﺠﺎﺯ ﺷﻤﺎ
دل رابه جنبش بارها باسیم تارآورده ای
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﺮﺩﻡ ﻣﻌﺘﺮﻑ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﻣﻤﺘﺎﺯ ﺷﻤﺎ
وقتی سرودهمدلی درنغمهها سرمیدهی
میگرﺩﻡ ﺍﺯﺧﻮﺩ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺑﺎﺑﺎﻧﮓ ﺁﻭﺍﺯ ﺷﻤﺎ
درکوچه های ﺩﻟﺒﺮﯼ ﻭﺍﮐﻦ ﮔﺮﻩ ﺍﺯﺭﻭﺳﺮﯼ
ﺗﺎ ﻭﺍﮊﻩ ﺑﺎﺭﺍﻧﻢ ﮐﻨﺪ ﺯﻟﻒِ ﻏﺰل سازِ ﺷﻤﺎ
درسایه سارِ لاله ها آسودگی سر میدهد
کبکِ دری با قهقهه در کوهِ تارازِ شما
از نم نم باغ تنت هر دم معطر می شدم
روزی که میکردم گذر ازشهر شیراز شما
آبی که گرددآسمان من هم ﮐﺒﻮﺗﺮمیشوم
ﺗﺎ ﺑﯿﮑﺮﺍﻧﻢ ﻣﯽ ﺑَﺮﺩ ﭼﺸﻢ ﭘُﺮ ﺍﺯ ﺭﺍﺯ ﺷﻤﺎ
از راه عشوه با دلم بازی نکن بانو عسل
ترسم کند آتش به پا ﺁﻩ ﻣﻦ ﻭ ﻧﺎﺯ ﺷﻤﺎ
به ژرفای همان برفی که بر الوند میخواهم
تو را زاینـده رودی پُرتر از اروند میخواهم
تو فروردین ترین رخ داده یِ فصل بهارانی
شقایق های باغت را پر از لبخند میخواهم
بتاب از برج آزادی به مأوایِ سیاهی ها
گرفتارانِ در شب را رها از بند میخواهم
قسم بر بغضِ در تارم گره بگشاید از کارم
همان یک تارِ زلفت راکه باسوگندمیخواهم
به سانِ قوری چینی تَرک افتاده در جسمم
چنان پاشیده ام از هم که چینی بندمیخواهم
درون بـاغ رویـاها بــه یـادت زندگی کـردم
چه میدانی بهارِ خاطرت راچند میخواهم
عسلبانو تو آنشیرینترین شعرِدل انگیزی
که من از شهدلبهایت نبات و قند میخواهم
در خانه ی چشمم رخ نیکوی توپیداست
هر جا نگرم جلوه ﺍﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﯼﺗﻮ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ
با آن کـــه ستـودم هنــــر فـــرشچیان را
درنسخه ی خطی خـم ﺍﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮﭘﯿﺪﺍﺳﺖ
وقتی بکشی شانــه بــه ابــــریشم زلفـت
در پشت کمـر شُرشُر ِگیسوی تو پیداست
راهی که شود روسری ات بـر سر دوشت
ﺍمـــواج شکن در ﺷﮑﻦ ﻣـﻮﯼ ﺗﻮ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ
در سوز تب آلــوده ی نی از غــم و غصه
حــالات پــر از بغض ثناگوی تو پیداست
دانــم کــه نــداری خبــــر از درد درونـم
بی برگی ام از رنگ النگوی تــو پیداست
بانـو عسلم رایحـــه پـــر کــرده فضــا را
آغــاز بهـــار از تـن خوشبوی تو پیداست
منتظر بــودم بیـایی سـوی دامـم ای عـزیز
تا بگــردی در بغــل آهــوی رامــم ای عـزیز
ﺭﻭبـروی دیـدگانم جوخـــه ی آتش بپاست
بوی غم دارد فضای صبح وشامم ای عزیز
خـاک دنیا را قیامت جمله بــر سر می کنم
گـر نگیـــری از رقیبــان انتقامـــم ای عزیز
ﮔﻔﺘﻪ ﺑـﻮﺩﯼ ﺩﺭ ﻏــﺰﻝ نام مــــرا هـــرگز نبر
شاه بیت شعـــرهایم را چه نامم ای عـزیز
تازه فهمیدم که از مهــر تو عاشق گشته ام
بی توچون مصراع شعری ناتمامم ای عزیز
پیش رویت ساغــر پـر باده را سـر میکشم
زهــر اگـر آغشته بنمائی به جامم ای عزیز
خیـره گـردیدم به مستی در بر چشمان تو
تا بفـرمائی جــــوابی بـر سلامــم ای عزیز
شاهدی کز درد عشقت دارم از کف میروم
یـا کـه درمانـم بکن یا کن تمامـم ای عـزیز
گر نمی دادی به پیغامم جواب از روی مهر
واژه ها گم گشته بودند از کلامـم ای عزیز
عاقبت از بی قــــراری در بــــدر دنبـــال تو
خاک عالـم طی شود در زیـر گامم ای عزیز
ای عسل بانو حیاتم در لب شیرین تــوست
آرزو دارم بـــر آیـــد از تو کامـــم ای عــزیز
آرزو دارم که با ﻻﻻﯾﯽ ﺍﺕ ﺧﻮﺍﺑﻢ کنی
دائم از برق نگاهت غرقِ مهتابم کنی
سیب نازِ گونههایت می بَرَد از دل قرار
رو به رویم خندهمیکردیکه بیتابم کنی
کرده ای انگور لـب ها را شـراب خـانگی
تابه یک ساغر خراب از باده یِ نابم کنی
دانه یِ بیریشه ای بودم بهدور از آفتاب
گوشه یِ باغِ تو روییدم که سیرابم کنی
یخ زدم از دوری آغوش گرمت بارها
کی تو می آیی که با هُرم تنت آبم کنی
مِثلعیسایِمسیحیتا توییروحالقدوس
بی نیاز از بسته هایِ قرص اعصابم کنی
چاره ام بانو عسل درشهد لبهای تو بود
نوش دارویم نمی دادی که سهرابم کنی
در بر ِ آرامِ جانم بستر خوابم دهید
جای وی را در میانِ چشم پر آبم دهید
دیده ام آزرده گردید از سیاهیهای شب
آسمانی پر ستاره پیش مهتابم دهید
یا برای دیدنش در قعر دریایم برید
یا نشانی از شکوه دّر نایابم دهید
در کویر خشک و سوزان خسته ای لب تشنه ام
تا که دارم نیمه جانی جرعه ای آبم دهید
می خورم از درد عشقش تا سحرگه پیچ و تاب
ای طبیبان هر سه وهله قرص اعصابم دهید
قامتم شد چون کمانی از خم ابروی یار
می رود جان از تنم جا زیر محرابم دهید
در نهایت سر برآرام مثل دانه از زمین
مثل پیچک دور اندام عسل تابم دهید
در غم هجر تو گریان و غمینم چکنم
سر شب تا به سحر زار و حزینم چکنم
دانم از درد گران جان بسلامت نبرم
زنهان تیر غمت کرده کمینم چکنم
گفته بودی ز پی ات ناله و زاری نکنم
بی تو ای خلوتی ِ پرده نشینم چکنم
با نگاهی به رخت عاشق و دلبسته شدم
در بر رویت اگر خوش ننشینم چکنم
از ازل تا به ابد کار ِتو غارتگری است
می برد چشم سیاهت دل و دینم چکنم
سحر از بوی تو مستی بکند باد صبا
آخر ای غنچه لب خلد برینم چکنم
ترک منزل مکن ای لاله رخ ِ آینه رو
نشوی گر تو شبی نقش نگینم چکنم
آسمان تیره و تار است و پر از گرد و غبار
جلوه شبها ننمایی به ز مینم چکنم
بسر آمد دگر آن صبر و شکیبایی من
عسل از لعل لبت بوسه نچینم چکنم
آن ترک پریچهره که چون پنجه یِ هور است
بر روی لبش شربتی از آبِ طهور است
سروی که برافراشته چنین از قد و بالا
شبنم ز گلستان وجودش به وفور است
گر چهره گشاید شبی آن شمع دل افروز
بر گرد رخش هاله ای از پرتو نور است
تبلیغ مکرر نکنم ز آن بت چینی
چون جسم پری پیکرش از جنسِ بلور است
چون بلبل مستی که کند نغمه سرایی
اوقات خوشم در بر گل وقت حضور است
دیگر مکنید عیب منِ بیدل حیران
دل در هوس لعل لبش عینِ تنور است
در باغ پر از گل به ره لاله و سنبل
بلبل به غزلخوانی و قمری به سرور است
زاهد دهد از فهم کجش حکم به تکفیر
نفی سخنش کن که همه روی غرور است
گفتم شبی ای مایه ی جان مونس من باش
گفتا عجبم از تو که پایت لب گور است
روزی که رقیبم ز رخ و چشم و لبش گفت
گفتم حفظ اللهِ عسل چشم تو شور است