غزلیات
دلم تنگ است وچشمم رو به دریاست
غـــروب ِ غـــم هنــوز از دور پیـداست
چــه آسان می نــوردد صخـــره هــا را
همان مـوجی کـه از عشق تو بـرپاست
هنـــــوز آیــد خبـــر از ســوی صحـــرا
کـــه مجنـــون در بــــدر دنبال لیلاست
بـــزن حــرفی بــرای مـــن کــه این جا
سکــــوت لحظـــه هـا پـایـان دنیـاست
بـــه میخــــک هـای نازک دل بگـــویید
کـــه در گلــــــدان ِ گل ارکیده تنهاست
تــو می گفتی کــه خــــورشید طلایی
طلـــوعی بـــر نگاه شعـــر ِ فـــرداست
عسل بــانو بـکش حس را بــه زنجــیر
که این جـــا وادی ِ حبس نفس هاست
منّت کشم از دوست و بر ما نگذارد
در کلبه ی ما نیمه شبی پا نگذارد
در خیل خیالاتم و شب از غم عشقش
خوابی به دو چشم آید و رویا نگذارد
یا رب گذر ثانیه ها در دلش افتد
تا وعده ی امروز به فردا نگذارد
زندانی این شهرم و افتاده ام از درد
در پای حصاری که تماشا نگذارد
وقتی که صبا بوسه زند دامن گل را
رختی به تن غنچه ی زیبا نگذارد
ترسم که خزان آید و از دفتر شعرم
برگی ز غزل های مرا جا نگذارد
شرمنده شوم خواهش دل را بکنم فاش
صد سینه سخن دارم و لبها نگذارد
بنهاده خدا در دل من مهر ِعسل را
شوری ست که در هر دل ِ شیدا نگذارد
نه که دل بسته به گلهای ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
از زمـانی کـه بهــار آمـده ﻋـﺎﺷﻖ ﺷﺪﻩ ام
بین مردم شده دیوانگی ام سوژه ی داغ
ﮐــﻪ ﺩﻝ ﺁﺯﺭﺩﻩ از اخـلاقِ ﺧـﻼﯾﻖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
مِثل متروکــه تـرین اسکلـه ی راکــدم و
ﺟــﺎﯾﮕـﺎﻩِ ﺑﻠــــﻢ ﻭ ﺑﺴﺘــﺮِ ﻗــﺎﯾﻖ ﺷـﺪﻩ ﺍﻡ
گاهی از جبر زمـان پا ننهـم روی اصـول
از درِ فلسفه چــون وارد منطـق شده ام
وقت اگـر پا بـدهد ﺑــﺮ ﺩﻫــﻦ ﻏﺼـﻪ ﺯﻧﻢ
بسکه ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺍﺯ ﺁﯾﻨﻪ ﯼ ﺩﻕ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
گرچه هر ثانیه ام را گذراندم به سکوت
نتوان گفت که بی زمزمه ناطق شده ام
من که روی لــب بانـو عسـلم زُل زده ام
عاشــقِ صنعــتِ نقــاشی خالـق شده ام
بعدِ عمـری ﺳﺎﻗﯽ ﻭ ﭘﯿﻤـﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﯾﺪ، ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﺟﺎﯼ ﺍﻣﻨﯽ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﯾﺪ، ﮐﻪ نیست
هـم سفــر با مـا نشد جنبنـده ای در راه عشق
ﻭﻗﺖ ﺭﻓﺘﻦ همــدﻝِ ﺩﯾﻮﺍﻧــﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﯾﺪ، ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﺷﻤﻊ ﺳﺮﮐﺶ ﺭﺥ ﺑـﺮﺍﻓﺮﻭﺯﺩ ﺑﻪ ﺳﺮﺗﺎ ﭘﺎﯼ ﺷﺐ
ﮔِﺮﺩ ﺭﻭﯾﺶ چرخش ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﯾﺪ، ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
رشته ی تسبیحم از فرط دعا از هم گسیخت
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﺍﻧــﻪ ﻫﺎ ﺩﺭﺩﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﯾـﺪ، ﮐــﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﺷﮑﻮﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﭘﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﮔﺮﺩﯼ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ
ﺩﺭ ﮐﻨـﺎﺭ ﮐــﻮﯼ ﺟﺎﻧﺎﻥ ﺧــﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﯾﺪ، ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﮐﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﺮﺩﻡ ﻏﻮﻃﻪ ﻭﺭ ﺩﺭ ﺳﯿﻞ ﺍﺷﮏ
ﺍﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﮔـﺮﯾﻪ ﮐــﺮﺩﻥ ﺷﺎﻧـﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﯾﺪ، ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
مستحــق بـــودیم و اماساغــر مــا پر نشد
ﺍﺯ لب بانو عسل ﯾﺎﺭﺍﻧـﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﯾﺪ ،ﮐـﻪ نیست
لحظه ای عهدی نبستی با وفا ، ای بی وفا
بی دلی را کرده ای از خود جدا ای بی وفا
گر به جنبش در بیاید بیستون از بانگ من
از تو گاهی در نمی آید صدا ای بی وفا
لحظه لحظه در برم حرف از جدایی می زدی
از همان روزی که گشتی آشنا ای بی وفا
هر زمان سویت فرستادم گلی یا نامه ای
پاسخت شد در جوابم ناسزا ای بی وفا
"گفتگو آیین درویشی به هر صورت نبود"
"ورنه دارم با تو صدها ماجرا ای بی وفا"
آن قدر بیچاره ام کردی که دیگر هم چو باد
می گریزم هر شب از دست شما ای بی وفا
شک ندارم روزگاری می کنی سهوا گذر
بر من گم گشته در دشت بلا ای بی وفا
می چکد امشب عسل خون از نگاه شعر من
چون تو دیگر گشته ای بی اعتنا ای بی وفا
از کنار من برفت اما صدایش جا بماند
بر دلم از دوریش انبوهی از غمها بماند
با وداعش زندگی را بر سرم پیچید و رفت
روزگارم شد تباه و آهِ سرتا پا بماند
روزها از بیدلی دلخون شدم در انتظار
عاقبت روزم به مانندِ شب یلدا بماند
آرزوهای بزرگم کی بگردد مستجاب؟
دست هایم نیمه شب ها تا سحر بالا بماند
سالها رفت و ز عشقش در کنار پنجره
همچنان در دست گلدان غنچه ای زیبا بماند
دیگر از کلکش ندیدم پی نوشتی بر غزل
بی وجود او به دفتر شعر ناخوانا بماند
تیره گون شد آسمانم در نبودت ای عسل
زندگی دیگر ندارد هر دلی تنها بماند
تو بیا نیمه شبی در بر ما هم شهری
تا معطر شوم از لطف شما هم شهری
گر نیایی لحظاتی تو به ویرانه ی من
من به دیدار تو آیم به خدا هم شهری
از افق جلوه بفرما به دو چشم تر من
تا بگیرم ز نگاه تو شفا هم شهری
روز نابودی و ویران شدن و مرگ من است
آن زمانی که شوم از تو جدا هم شهری
منم آن گمشده ی ساکن دشت برهوت
وآن لبان تو شده آب بقا هم شهری
به گمانم که عسل بوی خدا را شنود
آن که بوید به شبی زلف تو را هم شهری
امـــروز تـویی ساقی ﻣﯿﺨـﺎﻧﻪ ﻣﮕــﺮ ﻧﻪ
مستم بکنی ﺑـﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﭘﯿﻤﺎﻧـﻪ ﻣﮕــﺮ ﻧﻪ
از جلـوه ی مهتاب ِ رخ و بـرق نگاهت
روشن بشود منـزل ﻭ ﮐـﺎﺷﺎﻧﻪ ﻣﮕــﺮ ﻧـﻪ
ﺑﺎ خال لب و زلف خم و گونه ی چالت
ره می زنی از عارف و فــرزﺍﻧﻪ ﻣﮕﺮ ﻧﻪ
از روی لبت ریـزد و پیوستـه بـــریــزد
هنگــام تبسم درّ و دردانـــه مگــــر نه
لرزانده ای از فاصله هــا ارگ دلـــم را
ﭼﻮﻥ ﺯﻟـﺰﻟﻪ ﺍﯼ ﺑﺮ ﺩﻝ ﻭﯾــﺮﺍﻧﻪ ﻣﮕــﺮ ﻧﻪ
مـرغ سحــر از نازکی طبع تـــو گــوید
وقتی کــه کند نغمه ی مستانه مگـر نه
بانــو عسلم دائمــاً از شعلــه ی رویـت
ﺁﺗﺶ ﺑـــﺰﻧﯽ ﺑﺮ ﭘـﺮ ﭘــــﺮﻭﺍﻧﻪ ﻣﮕــــﺮ ﻧﻪ
یکی بی کینه از من دل گرفته
که در ژرفای جان منزل گرفته
نمی دانم که دیگر کی رسد دست
بر آن زلفش که بوی هِل گرفته
خداوندا ببینم نیمه ی شب
که دنیا را مه کامل گرفته
مکن گاهی نگاهی در نگاهش
که هوش از غافل و عاقل گرفته
نگون سازد به آنی صخره ها را
چنان موجی که در ساحل گرفته
خیالش می کشد بر روی دارم
مگر در کوچه ها قاتل گرفته؟
اگر بینی که زار و ناتوانم
دو پایم را به سختی گِل گرفته
زند طعنه عسل بر روزگارم
چرا بر من چنین مشکل گرفته