غزلیات
در کشور جـــم جـــورِ ستـــم را نپـذیرم
بـــر پا شـدنِ چـــادر غـــــم را نپــــذیرم
هرچند کـه بر روی سرم بارش فقـر است
در مُلــک غنی بهـــــره ی کــــم را نپذیرم
باشد کـه خـدا چاره کند قـــوم مغول را
در دوره ی غــــم غارت جــم را نپذیـرم
گیرم کــه پشیمان شدم از چیدن سیبی
خــــارج شـدن از باغ اِرم را نپــــــذیرم
چندی ست که آقای ریا واعظ شهر است
پنــدِ دغـــل و قــــول و قسم را نپـذیرم
باید بنــــویسد همـه ی شـــرح دلــــم را
در شعر و غـزل بغض قلــــــم را نپذیرم
بر دل غـــم صد ساله اثـــر می کند امـا
از عشق عسل رنـج و الـــم را نپـــذیرم
گرچه لبریزم هنوز ازصبر ایوبی که نیست
مانده ام در انتظار یار محبوبی که نیست
آن که درآدینه هاچشم انتظارم کرده است
با تلنگر می زند بر روی ﺩﺭﮐﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
در بـدر دنبال تاک و خــوشه ی یاقوتی ام
تا شرابی گیرم از انگور مرغوبی کهنیست
بـــر ندارم پلــک شــب را از جمال آفتــاب
ترسم افتدپردهازرخسارمحجوبی کهنیست
درپس ِایوان سنگی در هوای گرگ و میش
میدهدساقیبهدستمجاممشروبیکه نیست
دیگر از دست غزالــم شکوه کمتر می کنم
بهترینهایِ غزل تقدیم آن خوبی که نیست
در نبودت روزگار از شش جهت بانو عسل
گرد غم پاشیده بر اوضاع مطلوبی که نیست
افتاد به بی راهه مسیرم که اسیرم
گرما زده از هُرم کویرم که اسیرم
بیزارم از این زندگیِ بیسر و سامان
از مزه یِ این واقعه سیرم که اسیرم
در عصر تجدد شده ام غرق خرافات
در نهضتاندیشه فقیرم که اسیرم
گوشم شده دروازه ی هر ساز بدآواز
درگیرِ صدایِ بم و زیرم که اسیرم
جایی که نباشد نفسی بالِ پریدن
هر ثانیه باید بپذیرم که اسیرم
در بی خبریآتشِ پر حجم مسلسل
درصبح اذان بسته بهتیرم که اسیرم
بانوعسلم وسعت شب لایتناهیست
از دست غم وغصه بگیرم که اسیرم
از رئیس دادگاهـــم عـــذرخـواهی می کنم
بابـت بــارِ گناهــــم عـــذرخـواهی می کنم
عذرخواهی میکنم ازاینکه سیبی چیده ام
از بـــروز اشتباهــم عــذرخـواهی می کنم
آخـر از نادانی ام گــول حـوا را خـورده ام
از شهود و از گـواهم عـذرخواهی می کنم
من چه دانستم که شیطان برزمینم میزند
از دل زار و تباهــم عـــذرخـواهی می کنم
گـرچه کفشم بــر زمین پای مـرا یاری نکرد
از رفیق نیمــه راهــم عـذرخواهی می کنم
حکم قاضی هرچه باشد ای عزیزانم قبول
از وکیلِ دادخــواهم عـذرخـواهی می کنم
تا بمیـرم از عسل بانـو خجــالت می کشم
تا ابد از قبله گاهـم عــذرخـواهی می کنم
رو به پایان می روم آغاز را پیدا کنم
تا شکوه قله های راز را پیدا کنم
میروم تادر کنار فوجی ازگنجشک ها
در دیارِ سمفونی آواز را پیدا کنم
می روم تا بُگذرانم زندگیرا با بنان
می روم آرامش شهناز را پیدا کنم
ابتدایِ تکنوازی سیم تارم کوک نیست
سعی دارم نغمه های ساز را پیدا کنم
آنقَدر پر میزنم درکوچه یِ اردیبهشت
تا سرای غنچه هایِ ناز را پیدا کنم
بال هـا را رو به بالا بارها وا کـرده ام
هم چنان تا حـالت پـرواز را پیدا کنم
دلگشا را می دوم تا کوچه ی باغ ارم
تا مگر شیرین لبِ شیراز را پیداکنم
راز خود را باعسل بانو گذارم درمیان
هـر زمانی جــرأت ابـــراز را پیدا کنم
ﻭﻗﺘﯽ کــه نبـاشی صـدم ِ ثانیــه ﭘﯿﺸـﻢ
دلگیر تر از بغض فروخورﺩﻩ ﯼ ﺧﻮﯾﺸﻢ
بی چون و چرا معبدِ جادویی چشمت
دورم کند ﺍﺯ فلسفه ی ﻣﺬﻫـﺐ ﻭ ﮐﯿﺸﻢ
ناخـن بکشم بــر در و بر سینه ی دیوار
وقتی کــه نپرسی کمی از حـال ﭘﺮﯾﺸﻢ
آندم ﮐﻪ فشردی به دو ﺩﺳﺘﺖﭼﻤﺪﺍﻥ ﺭﺍ
رفتی ﮐـﻪ ﻧﺴﺎﺯﯼ صنماﺑﺎ ﮐـﻢ ﻭ ﺑﯿـﺸﻢ
گفتـا که تو را سوزدرون سینه شکافد
اســرار دلـم را ﭼــﻮ بگفتـم ﺑــﻪ ﮐﺸﯿﺸﻢ
مـا را غـم بی مهری ات انگشت نـما کرد
برگرد که زخمی شـده از ﻃﻌﻨـﻪ ﻭ ﻧﯿﺸﻢ
پاسخ ندهد زخم نمک خورده به مرهم
بانـو عسلــم چــاره بکــن بـر ﺩﻝ ﺭﯾﺸـﻢ
سال ها با ناز و خنده مهربانی کرده ای
مهربانی را عسل بانو جهانی کرده ای
کرده ای کندوی لب ها را پر ازشهد عسل
رفته ایدرکوچه هاشیرین زبانی کرده ای
عاشقم لحن بیانت را ولی ای نازنین
تازگی ها لهجه ات را اصفهانی کرده ای
در غروب سایه روشن چون هلال ماه نو
امتدادِ خطِ ابرو را کمانی کرده ای
گِرد خود چرخیده ای با خرمن ناز و ادا
کوچه راباچین دامن گل فشانی کرده ای
با هنرمندی هَرَس کردی درخت واژه را
دل سرودم را پر از بار معانی کرده ای
ناخدایانِ سخن در تاب توصیف تواند
بی گمان باحافظ و سعدی تبانی کرده ای
ﺁﻭﺍﺭﻩ ﯼ ﻣﺤﮑﻮﻣﯽ ﻫﺮ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻏﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ
ﺩﺭ ﻣﺤﮑﻤﻪ ﯼ ﻗﺎﺿﯽ ﺍﺯ ﺻﺤﻨﻪ ﻗﻠﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ
با کی بکند شکوه بیچاره ی ﺗﺒﻌﯿﺪی
ﺻﺪ ﺳﯿﻠﯽ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺳﺘﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ
روزی که تو می رفتی با آینه می گفتم
ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ آن لحظه که برگشتی
ﻋﺎﺩﯼ ﻧﺸﻮﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ
فردا ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ
ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ بیماری تنها شد و ﺳﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ
ﺍﯼ ﻣﺎﯾﻪ ﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﺩﺍﺭ
ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﻤﯽ ﯾﺎﺑﺪ ﺑﺨﺘﯽ ﮐﻪ ﺭﻗﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ
ﮔﺮﺩﯾﺪﻩ ﻋﺴﻞ ﻭﯾﺮﺍﻥ، ﺍﺭﮒ ﺩﻟﻢ ﺍﺯ ﺑﻨﯿﺎﻥ
ﺻﺪ ﻟﺮﺯﻩ ﻭ ﭘﺲ ﻟﺮﺯﻩ ﺑﺮ ﮔُﺮﺩﻩ ﯼ ﺑﻢ خورده
هر چند که اندیشه کنم ﺧﻮﯾﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ
راهم ندهی ثانیه ای ﭘﯿﺶِ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ
حیرت زده ﺩﺭ مکتب ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ پرﺳﺘﯽ
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺗﺮﯾﻦ ﻭﺍﻟﻪ ﯼِ ﺩﻝ ﺭﯾﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ
آیین من و مسلکم از مذهب عشق است
گاهی نتوانم به در از کیش تو باشم
کشکول پر ازقصه ام ازحوصله خالیست
هو میکَشم از غصه که ﺩﺭﻭﯾﺶ تو باشم
ﺩﺭ ﻫﺮ ﺳﻪ ﺟﻬﺖ ﺭﺍﻩ ﻣﺮﺍ بسته ای از رخ
ﻫﻢ ﻣﺎﺗﻢ ﻭ ﻫﻢ ﭘﺎﺗﻢ ﻭ ﻫﻢ ﮐﯿﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ
ﺍﯼﺣﻀﺮﺕﺟﺎﻧﺎﻧﻪ ﻧﻪﯾﮏﺭﻭﺯ ﻭﺩﻭ ﺭﻭﺯﺍﺳﺖ
ﻋﻤﺮیست ﮐﻪپیوسته ﻫﻢ ﺍﻧﺪﯾﺶﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ
بانو عسلم دشت وجودم ﺷﻮﺩ ﺁﺗﺶ
یک لحظه اگر ﺑﺎﻋﺚ ﺗﺸﻮﯾﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ