غزلیات
26 مهر 1394
X

گرچه لبریزم هنوز ازصبر ایوبی که‌ نیست

مانده ام در انتظار یار محبوبی که نیست

آن که درآدینه هاچشم انتظارم کرده است

با تلنگر می زند بر روی ﺩﺭﮐﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ

در بـدر دنبال تاک و خــوشه ی یاقوتی ام

تا شرابی گیرم از انگور مرغوبی که‌نیست

بـــر ندارم پلــک شــب را از جمال آفتــاب

ترسم افتدپرده‌ازرخسارمحجوبی که‌نیست

درپس ِایوان سنگی در هوای گرگ و میش

میدهدساقی‌به‌دستم‌جام‌مشروبی‌که نیست

دیگر از دست غزالــم شکوه کمتر می کنم

بهترینهایِ غزل تقدیم آن خوبی که نیست

در نبودت روزگار از شش جهت بانو عسل

گرد غم پاشیده بر اوضاع مطلوبی که نیست

18 مهر 1394
X

افتاد به بی راهه مسیرم که اسیرم

گرما زده از هُرم کویرم که اسیرم

بیزارم از این زندگیِ بی‌سر و سامان

از مزه یِ این واقعه سیرم که اسیرم

در عصر تجدد شده ام غرق خرافات

در نهضتاندیشه فقیرم که اسیرم

گوشم شده دروازه ی هر ساز بدآواز

درگیرِ صدایِ بم و زیرم‌ که اسیرم

جایی که‌ نباشد‌ نفسی بالِ پریدن

هر‌ ثانیه‌‌ باید‌ بپذیرم ‌ که اسیرم

در بی خبریآتشِ پر حجم مسلسل

درصبح اذان بسته به‌تیرم که اسیرم

بانوعسلم وسعت شب لایتناهی‌ست

از دست غم وغصه بگیرم که اسیرم

13 مهر 1394
X

از رئیس دادگاهـــم عـــذرخـواهی می کنم

بابـت بــارِ گناهــــم عـــذرخـواهی می کنم

عذرخواهی میکنم ازاینکه سیبی چیده ام

از بـــروز اشتباهــم عــذرخـواهی می کنم

آخـر از نادانی ام گــول حـوا را خـورده ام

از شهود و از گـواهم عـذرخواهی می کنم

من چه دانستم که شیطان برزمینم میزند

از دل زار و تباهــم عـــذرخـواهی می کنم

گـرچه کفشم بــر زمین پای مـرا یاری نکرد

از رفیق نیمــه راهــم عـذرخواهی می کنم

حکم قاضی هرچه باشد ای عزیزانم قبول

از وکیلِ دادخــواهم عـذرخـواهی می کنم

تا بمیـرم از عسل بانـو خجــالت می کشم

تا ابد از قبله گاهـم عــذرخـواهی می کنم

5 مهر 1394
X

رو به پایان می روم آغـاز را پیدا کنم

تا کـه رمــزی از رمــوزِ راز را پیدا کنم

میروم تا در کنارِ فوجی ازگنجشک ها

با نـــوایِ سمفـــونی آواز را پیــدا کنم

میروم تا بُگذرانم روز وشب را با بنان

می روم تا خـانه ی شهناز را پیدا کنم

ابتدایِ تکنوازی سیم تارم کوک نیست

سعی دارم نغمـه های ساز را پیدا کنم

آن قَــدر پر میزنم در سرزمین باغ گل

تا مگـر گل غنچه هـای ناز را پیدا کنم

بال هـا را رو به بالا بارها وا کــرده ام

هم چنان تا حـالت پــرواز را پیدا کنم

دلگشا را می دوم تا کـوچه ی باغ ارم

یک نفس تا شهره ی شیراز را پیداکنم

راز خود را باعسل بانو گذارم در میان

هــر زمانی جــرأت ابـــراز را پیدا کنم

1 مهر 1394
X

ﻭﻗﺘﯽ کــه‌ نبـاشی صـدم ِ ثانیــه ﭘﯿﺸـﻢ

دلگیر تر از بغض فروخورﺩﻩ ﯼ ﺧﻮﯾﺸﻢ

بی چون و چرا معبدِ جادویی چشمت

دورم کند ﺍﺯ فلسفه ی ﻣﺬﻫـﺐ ﻭ ﮐﯿﺸﻢ

ناخـن بکشم بــر در و بر سینه ی دیوار

وقتی کــه نپرسی کمی از حـال ﭘﺮﯾﺸﻢ

آندم ﮐﻪ فشردی به دو ﺩﺳﺘﺖﭼﻤﺪﺍﻥ ﺭﺍ

رفتی ﮐـﻪ ﻧﺴﺎﺯﯼ صنماﺑﺎ ﮐـﻢ ﻭ ﺑﯿـﺸﻢ

گفتـا که تو را سوزدرون سینه شکافد

اســرار دلـم را ﭼــﻮ بگفتـم ﺑــﻪ ﮐﺸﯿﺸﻢ

مـا را غـم بی مهری ات انگشت نـما کرد

برگرد که زخمی شـده از ﻃﻌﻨـﻪ ﻭ ﻧﯿﺸﻢ

پاسخ ندهد زخم نمک خورده به مرهم

بانـو عسلــم چــاره بکــن بـر ﺩﻝ ﺭﯾﺸـﻢ

29 شهریور 1394
X

سال ها با ناز و خنده مهربانی کرده ای

مهربانی را‌ عسل بانو جهانی کرده ای

کرده ای کندوی لب ها را پر ازشهد عسل

رفته ای‌درکوچه هاشیرین زبانی کرده ای

عاشقم لحن بیانت را ولی ای نازنین

تازگی ها لهجه ات‌ را اصفهانی‌ کرده ای

در غروب سایه روشن چون هلال ماه نو

امتدادِ خطِ ابرو را کمانی کرده ای

گِرد خود چرخیده ای با خرمن ناز و ادا

کوچه راباچین دامن گل فشانی کرده ای

با هنرمندی هَرَس‌ کردی‌ درخت واژه را

دل سرودم را پر از بار معانی کرده ای

ناخدایانِ سخن در‌ تاب توصیف تواند

بی گمان باحافظ و سعدی تبانی کرده ای

24 مرداد 1394
X

ﺁﻭﺍﺭﻩ ﯼ ﻣﺤﮑﻮﻣﯽ ﻫﺮ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻏﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ

ﺩﺭ ﻣﺤﮑﻤﻪ ﯼ ﻗﺎﺿﯽ ﺍﺯ ﺻﺤﻨﻪ ﻗﻠﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ

با کی بکند شکوه بیچاره ی ﺗﺒﻌﯿﺪی

ﺻﺪ ﺳﯿﻠﯽ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺳﺘﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ

روزی که تو می رفتی با آینه می گفتم

ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ

ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ آن لحظه که برگشتی

ﻋﺎﺩﯼ ﻧﺸﻮﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ

فردا ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ

ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ بیماری تنها شد و ﺳﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ

ﺍﯼ ﻣﺎﯾﻪ ﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﺩﺍﺭ

ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﻤﯽ ﯾﺎﺑﺪ ﺑﺨﺘﯽ ﮐﻪ ﺭﻗﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ

ﮔﺮﺩﯾﺪﻩ ﻋﺴﻞ ﻭﯾﺮﺍﻥ، ﺍﺭﮒ ﺩﻟﻢ ﺍﺯ ﺑﻨﯿﺎﻥ

ﺻﺪ ﻟﺮﺯﻩ ﻭ ﭘﺲ ﻟﺮﺯﻩ ﺑﺮ ﮔُﺮﺩﻩ ﯼ ﺑﻢ خورده

22 مرداد 1394
X

هر چند که اندیشه کنم ﺧﻮﯾﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ

راهم ندهی ثانیه ای ﭘﯿﺶِ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ

حیرت زده ﺩﺭ مکتب ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ پرﺳﺘﯽ

ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺗﺮﯾﻦ ﻭﺍﻟﻪ ﯼِ ﺩﻝ ﺭﯾﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ

آیین من و مسلکم از مذهب عشق است

گاهی نتوانم به در از کیش تو باشم

کشکول پر ازقصه ام ازحوصله خالیست

هو میکَشم از غصه که ﺩﺭﻭﯾﺶ تو باشم

ﺩﺭ ﻫﺮ ﺳﻪ ﺟﻬﺖ ﺭﺍﻩ ‌‌ ﻣﺮﺍ بسته ای از رخ

ﻫﻢ ﻣﺎﺗﻢ ﻭ ﻫﻢ ﭘﺎﺗﻢ ﻭ ﻫﻢ ﮐﯿﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ

ﺍﯼﺣﻀﺮﺕﺟﺎﻧﺎﻧﻪ ﻧﻪﯾﮏﺭﻭﺯ ﻭﺩﻭ ﺭﻭﺯﺍﺳﺖ

ﻋﻤﺮیست ﮐﻪپیوسته ﻫﻢ ﺍﻧﺪﯾﺶﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ

بانو عسلم دشت وجودم ﺷﻮﺩ ﺁﺗﺶ

یک لحظه اگر ﺑﺎﻋﺚ ﺗﺸﻮﯾﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ

20 مرداد 1394
X

ای نگاهت منشاء شعر و‌ غزل

ای لبت شیرین تر از قند و عسل

بی گمان در بینِ مردم می شود

خنده هایت موجب ضرب المثل

بس که جذّابی خدا زد بوسه ها

روی زیبای ‌ تو‌ را روز ازل

سال‌ ها در کوچه باغ دلگشا

دلبری‌ می کردی از‌ شیخ اجل

بوی‌ غربت روز و شب گیرد دلم

هر زمانی می شوی دور از محل

آنقَدر دور و برت پر می زنم

تا وجودت‌ را‌ بگیرم در بغل

بین لب های من و لب های تو

بوسه ها باید شود رّد و بدل

مشکل‌ است اما برای دیدنت

ای عسل‌ بانو بیابم راهِ حل