غزلیات
من که می دانم تو داری بیوفایی می کنی
جای دیگر چون چراغی روشنایی می کنی
بیگمان از دوستیِ با من پشیمان گشته ای
با تبسم صحـبت از روز جــدایی می کنی
گفته بودم صاحب وسلطان قلب من تویی
پس چـرا بـر سایر دل ها خـدایی می کنی
می گشایی در پس پـرچین گره از روسری
قاصــدک ها را غــزلباز و هــوایی می کنی
آنچنان مستانه میخندی که درشبهای سرد
با نفس هــایت هــوا را استـوایی می کنی
می نشینی مِثـل بیتی روی شعـر شاعـران
با زبـان بی زبـانی هــــم نـــوایی می کنی
ای عسل بانو چــرا در پیچ تنگ کـوچه ها
با نگاهی از جــــوانان دلــــربایی می کنی
بودنم بی تو محال است مبادا بروی
زندگی زیر سؤال است مبادا بروی
بنشین تا نشمارم گذر ثانیه را
بی تو یک ثانیه سال است مبادا بروی
غیبتت را نتوان هیچ تحمل بکنم
در دلم جنگ و جدال است مبادا بروی
دل تو با دل من کی به تفاهم برسد
همدلی شرط وصال است مبادا بروی
کلمات از لب تو جاری و ساری بشود
حرف تو شعر زلال است مبادا بروی
لب توقندمن وچشم توفنجان مناست
نوبت قهوه و فا ل است مبادا بروی
برسر راه تو هرگوشه کمین کرده خطر
موسم صید غزال است مبادا بـروی
سوزوسرمای شدیدی پس ِآبادیِ ماست
زوزه ی گرگ و شغال است مبادا بروی
عسلم باده حرام است ولی روی لبت
دو سه تا بوسه حلالست مبادا بروی
شدم ای گل چــو بلبل بیقرارت
ســــرودم روزهــا در انتظــارت
سحــرگاهی گشـودم بال پـر را
کـه بنشینم دمی را در کنــارت
کمــاکان در دلـــم این آرزو بود
که سازم لانه ای را در جـوارت
پیامـم دادی و گفتی کــه دیگر
نـدارم حـس خـوبی با شعـارت
چـو گیسویت پریشانم نمـودی
شدم محـروم لطف بی شمارت
خـزان طومار عمرم را بپیچید
زدم یخ در غــم فصـل بهـارت
عسل،ای تک درخت پرشکوفه
نچیدم بوسه ای از شاخسارت
با مـن ِ یک لا قبـایِ آس و پاس ِ بی پناه
کرده غم کاری که باشم معتکف درخانِقاه
مِثل رهزنهای یاغی عاقبت برنو بـه دست
درهوای دخترِخان میشوممشروطه خواه
هر زمان بادصبا دستی به مویش می زند
می نوازد شانـه اش را یک بغل زلف سیاه
آن بلا بالا که دل ها رابه غارت برده است
جـان ِ مـن را روی لــب آورده بـا نـاز ِ نگاه
تازگی هـا داده فـرمان تا کــه زندانم کنند
بلکـــه دلگیــرم ببـیـنـد در لبـــاس راه راه
شاید این بار از هیاهوی زلیخا بی خبر
یوسف از آشفتگی خود را بیندازد به چاه
گــر در ایـن بیــغوله بـــر دار مکافتم زنند
کس نسوزد جان و دل بر سربدارِ بی گناه
گـرچه در پیش خوانین سر نیاوردم فـرو
بـاید از عشق عسل بانو بگـردم سر به راه
روزی که ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺧﺒﺮِ آمدﻧﺖ ﺭﺍ
گفتم که ببوسم لب و چشم ودهنت را
هر چند که پیوسته تر از باد بهاران
آورده صبا رایحه یِ پیرهنت را
ییلاﻕ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﯼِ ﻗﻄﺐ ﺟﻨﻮﺑﻢ
راهی شده ام ﻋﺮﺻﻪ ﯼ ﻗﺸﻼﻕِ ﺗﻨﺖ ﺭﺍ
در اوجِ خیالم چو ﭘﺮﺳﺘﻮﯼِ ﻣﻬﺎﺟﺮ
پرواز کنم ﺁﺏ ﻭ ﻫﻮﺍﯼِ ﻭﻃﻨﺖ ﺭﺍ
آوا شدم از فَرطِ هیاهو که نچیند
گنجشک هوس میوه دشت ودمنت را
دور از نفسِ باغِ ارم نرگسِ شیراز
بوییده مگر عطر بهشتِ بدنت را
ﺗﺮﺳﻢ ﮐﻪ ﺻﺒﺎ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺍﺕ ﺭﺍ بدراند
ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﻧﺪ ﺯﻟﻒِ ﺷﮑﻦ ﺩﺭ ﺷﮑﻨﺖ ﺭﺍ
بانو عسلم در وسط دشت گلایُل
ﺑﺮ ﭘﺎ ﺑﮑﻨﻢ ﺟﺸﻦِ ﺷﮑﻮﻓﺎ ﺷﺪﻧﺖ ﺭﺍ
ای جــان مـــن ارزانیِ چشمـان فــریبات
زیبا شده ای تا بــــزنم بـوسه بـــه لبهات
آنقَدر قشنگی کـــه درآورده بــه گــردش
در منظره هــا چشم مـــرا دامـــنِ زیبات
پلکت کـه رود رویهم از خـواب دل انگیز
پر می زنم از هـــر طرفی داخـــلِ رویات
چـون قـایق افتـاده به گـــــردابِ نگاهت
آرامش من گـــم شده در پهنــه ی دریات
هر چند که در گِــــرد تو دائم به طـوافم
دستـم نرسد ثانیـــه ای بر قـــــد و بالات
از راز تـــو ای دخـــترِ گل کس نشد آگاه
پنهـــان شده در پیـــرهنت سیب معّمات
بانو عسل از ساغــر لب ها شکــر افشان
تا جان و دلـم پر شود از خنده ی گیرات
در کشور جـــم جـــورِ ستـــم را نپـذیرم
بـــر پا شـدنِ چـــادر غـــــم را نپــــذیرم
هرچند کـه بر روی سرم بارش فقـر است
در مُلــک غنی بهـــــره ی کــــم را نپذیرم
باشد کـه خـدا چاره کند قـــوم مغول را
در دوره ی غــــم غارت جــم را نپذیـرم
گیرم کــه پشیمان شدم از چیدن سیبی
خــــارج شـدن از باغ اِرم را نپــــــذیرم
چندی ست که آقای ریا واعظ شهر است
پنــدِ دغـــل و قــــول و قسم را نپـذیرم
باید بنــــویسد همـه ی شـــرح دلــــم را
در شعر و غـزل بغض قلــــــم را نپذیرم
بر دل غـــم صد ساله اثـــر می کند امـا
از عشق عسل رنـج و الـــم را نپـــذیرم
گرچه لبریزم هنوز ازصبر ایوبی که نیست
مانده ام در انتظار یار محبوبی که نیست
آن که درآدینه هاچشم انتظارم کرده است
با تلنگر می زند بر روی ﺩﺭﮐﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
در بـدر دنبال تاک و خــوشه ی یاقوتی ام
تا شرابی گیرم از انگور مرغوبی کهنیست
بـــر ندارم پلــک شــب را از جمال آفتــاب
ترسم افتدپردهازرخسارمحجوبی کهنیست
درپس ِایوان سنگی در هوای گرگ و میش
میدهدساقیبهدستمجاممشروبیکه نیست
دیگر از دست غزالــم شکوه کمتر می کنم
بهترینهایِ غزل تقدیم آن خوبی که نیست
در نبودت روزگار از شش جهت بانو عسل
گرد غم پاشیده بر اوضاع مطلوبی که نیست
افتاد به بی راهه مسیرم که اسیرم
آواره ای از دشتِ کویرم که اسیرم
بیزارم از این زندگیِ بیسر و سامان
از مزه یِ این واقعه سیرم که اسیرم
در عصر تجدد شده ام غرق خرافات
در نهضت اندیشه فقیرم که اسیرم
گوشم شده دروازه ی هر ساز بدآواز
درگیرِ صدایِ بم و زیرم که اسیرم
جایی که نباشد نفسی بالِ پریدن
هر ثانیه باید بپذیرم که اسیرم
آمالِ محالم شده تنها پرِ پرواز
بی بال و پر از آتش تیرم که اسیرم
بانوعسلم جبهه ی شب لایتناهیست
از دست غم وغصه بگیرم که اسیرم