غزلیات
هر چند که دور از تنِ گلزار تو باشم
ای باغ پر از غنچه وفادارِ تو باشم
با دیدن ماه و رخِ زیبای ستاره
در تاب و تبِ جلوهی رخسار تو باشم
در وسعت شب پیرهنم را زدم آتش
در راه قطاری که فداکارِ تو باشم
یک بار زدم زل به دو تا چشم خمارت
یک عمر بداحوالم و بیمارِ تو باشم
در کوچه ی مهتاب تو راچشم به راهم
بازآ که هنوز عاشق دیدار تو باشم
گفتم که ببندم سرِ شب راه خیالت
تا آن که مگر گوشه یِ افکارِ تو باشم
نازک دلی ات را عسلم تاب نیارم
می میرم اگر باعث آزار تو باشم
شک ندارم باشد ایبانو "غزل" نام شما
آرزو دارم که باشم یار و همگام شما
این حوالی از کنارِ لاله ها رد می شدم
تا که افتادم دراین محدوده در دام شما
در حیاطم نسترن بوی شکفتن می دهد
شُرشُر باران بریزد وقـتی از بام شما
از وجودش پر کشد ایمان و آرام و قرار
هر که بیند یک نفس رویِ دلارام شما
پیشخود گفتم که تافردا بیاید قاصدک
بارها خوش کردهام دل را به پیغام شما
هم به قدرِ ذره ای در اوجِ آمالم نشد
بهره ای ما را نصیب از باغِ اندام شما
ماندهام بانوعسلدرکافه های شهر شعر
جزغزل بایدچه مینوشیدم از جام شما
بی تو از بنیان خرابم کاش بودی، نازگل
تا لبت گردد شرابم کاش بودی ، نازگل
کلبه ام را بیتوئی پیوسته میریزدبه هم
دل تهی تر از حبابم کاش بودی، نازگل
مِثلخاشاکیکه می افتد بهدست گِرد باد
میدهد غم پیچ و تابم کاش بودی، نازگل
سوزشِسرمایِ یخبندانکبودم کردهاست
بس که دور از آفتابم کاش بودی ، نازگل
کوچه ها را میدوم از بیقراری یک به یک
تا تو را شاید بیابم کاش بودی، نازگل
در نبودت رختخوابم بوی تنهایی گرفت
تا به کی تنها بخوابم کاش بودی ، نازگل
باغِ احساسم عسل بانو ندارد خوشه ای
بی نصیب از شعرِ نابم کاش بودی،نازگل
من که می دانم تو داری بیوفایی می کنی
جای دیگر چون چراغی روشنایی می کنی
بیگمان از دوستیِ با من پشیمان گشته ای
با تبسم صحـبت از روز جــدایی می کنی
گفته بودم صاحب وسلطان قلب من تویی
پس چـرا بـر سایر دل ها خـدایی می کنی
می گشایی در پس پـرچین گره از روسری
قاصــدک ها را غــزلباز و هــوایی می کنی
آنچنان مستانه میخندی که درشبهای سرد
با نفس هــایت هــوا را استـوایی می کنی
می نشینی مِثـل بیتی روی شعـر شاعـران
با زبـان بی زبـانی هــــم نـــوایی می کنی
ای عسل بانو چــرا در پیچ تنگ کـوچه ها
با نگاهی از جــــوانان دلــــربایی می کنی
بودنم بی تو محال است مبادا بروی
زندگی زیر سؤال است مبادا بروی
بنشین تا نشمارم گذر ثانیه را
بی تو یک ثانیه سال است مبادا بروی
غیبتت را نتوان هیچ تحمل بکنم
در دلم جنگ و جدال است مبادا بروی
دل تو با دل من کی به تفاهم برسد
همدلی شرط وصال است مبادا بروی
کلمات از لب تو جاری و ساری بشود
حرف تو شعر زلال است مبادا بروی
لب توقندمن وچشم توفنجان مناست
نوبت قهوه و فا ل است مبادا بروی
برسر راه تو هرگوشه کمین کرده خطر
موسم صید غزال است مبادا بـروی
سوزوسرمای شدیدی پس ِآبادیِ ماست
زوزه ی گرگ و شغال است مبادا بروی
عسلم باده حرام است ولی روی لبت
دو سه تا بوسه حلالست مبادا بروی
شدم ای گل چــو بلبل بیقرارت
ســــرودم روزهــا در انتظــارت
سحــرگاهی گشـودم بال پـر را
کـه بنشینم دمی را در کنــارت
کمــاکان در دلـــم این آرزو بود
که سازم لانه ای را در جـوارت
پیامـم دادی و گفتی کــه دیگر
نـدارم حـس خـوبی با شعـارت
چـو گیسویت پریشانم نمـودی
شدم محـروم لطف بی شمارت
خـزان طومار عمرم را بپیچید
زدم یخ در غــم فصـل بهـارت
عسل،ای تک درخت پرشکوفه
نچیدم بوسه ای از شاخسارت
با من ِ یک لا قبای ِ آس و پاس ِ بی پناه
می کند کاری که باشم معتکف در خانقاه
مِثل رهزنهای یاغی عاقبت برنو به دست
درهوای دخترِخان میشوم مشروطه خواه
هر زمان باد صبا دستی به مویش میزند
می نوازد شانه اش را یک بغل زلف سیاه
آن بلا بالا که دلها را به غارت برده است
جان ِ من را روی ِ لب آورده با ناز ِ نگاه
تازگی ها داده فرمان تا که زندانم کنند
بلکه دلگیرم ببیند در لباس ِ راه راه
گر در این بیغوله بر دار ِ مکافتم زنند
کس نسوزد جان ودل بر سربدار ِ بی گناه
گرچه در پیش ِ خوانین سر نیاوردم فرو
باید از عشق ِ عسل بانو بگردم سر به راه
روزی که ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺧﺒﺮِ آمدﻧﺖ ﺭﺍ
گفتم که حریصانه ببوسم دهنت را
هر چند که پیوسته تر از باد بهاران
آورده صبا رایحه یِ پیرهنت را
ییلاﻕ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﯼِ ﻗﻄﺐ ﺟﻨﻮﺑﻢ
راهی شده ام ﻋﺮﺻﻪ ﯼ ﻗﺸﻼﻕِ ﺗﻨﺖ ﺭﺍ
در اوجِ خیالم چو ﭘﺮﺳﺘﻮﯼِ ﻣﻬﺎﺟﺮ
پرواز کنم ﺁﺏ ﻭ ﻫﻮﺍﯼِ ﻭﻃﻨﺖ ﺭﺍ
آوا شدم از فَرطِ هیاهو که نچیند
گنجشک هوس میوه دشت ودمنت را
دور از نفسِ باغِ ارم نرگسِ شیراز
بوییده مگر عطر بهشتِ بدنت را
ﺗﺮﺳﻢ ﮐﻪ ﺻﺒﺎ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺍﺕ ﺭﺍ بدراند
ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﻧﺪ ﺯﻟﻒِ ﺷﮑﻦ ﺩﺭ ﺷﮑﻨﺖ ﺭﺍ
بانو عسلم در وسط دشت گلایُل
ﺑﺮ ﭘﺎ ﺑﮑﻨﻢ ﺟﺸﻦِ ﺷﮑﻮﻓﺎ ﺷﺪﻧﺖ ﺭﺍ
ای جــان مـــن ارزانیِ چشمـان فــریبات
زیبا شده ای تا بــــزنم بـوسه بـــه لبهات
آنقَدر قشنگی کـــه درآورده بــه گــردش
در منظره هــا چشم مـــرا دامـــنِ زیبات
پلکت کـه رود رویهم از خـواب دل انگیز
پر می زنم از هـــر طرفی داخـــلِ رویات
چـون قـایق افتـاده به گـــــردابِ نگاهت
آرامش من گـــم شده در پهنــه ی دریات
هر چند که در گِــــرد تو دائم به طـوافم
دستـم نرسد ثانیـــه ای بر قـــــد و بالات
از راز تـــو ای دخـــترِ گل کس نشد آگاه
پنهـــان شده در پیـــرهنت سیب معّمات
بانو عسل از ساغــر لب ها شکــر افشان
تا جان و دلـم پر شود از خنده ی گیرات