غزلیات
28 دی 1394
X

نازنینا رنگ چشمت بی قرارم می کند

واردِ دنیایی از فصل بهارم می کند

غنچه‌ی سرخِ لبت آتش به‌جانم می زند

چشم مستت از فریبایی خمارم می‌کند

از خیالم می گریزی تا پریشانت شوم

غیبتت هر ثانیه چشم‌ انتظارم‌ می‌ کند

بافه ی زلفت کتابی از غزل‌ها می شود

بی نیاز از شعر های بی شمارم می کند

روی‌ماهت می‌درخشدازمسافتهای دور

جلوه در سرتاسرِشب‌های تارم می کند

بارها بوسیدمت در پشت پرچین خیال

شیخ اگرفهمیده باشدسنگسارم می‌کند

کم تبسم کن عسل‌ بانو‌ که باز

نم نم گلخنده ات بی‌ اختیارم می کند

19 دی 1394
X

ای همه ی ِ آرزو هیچ نمی خوانی ام

پنجـره را بسته ای تا کـه بمیرانی ام

وسعت پیمانه را پر بکن از شوکران

تا که به جـای لبت زهـر بنـوشانی ام

ارگ دل از بار ِ غـم ساده بـریزد بهـم

کس نشود غیـر تـو مـانعِ ویـرانی ام

با تَلی از دلهره در پی ِ خود می دوم

ره سپری گم شده درشب طولانی ام

در شب ِ پُـر حـادثه باز تویی ناخدا

تا ننشیند بـه گِل کشتی ِ طوفانی ام

تازگی ازهمدلی شورو شرافکنده اند

آهِ سه تار و دف وهق‌ هق ِپنهانی ام

گرچه کند ناله ها نی لبک از دوری ات

می چکد از یاد تو دیده‌ ی بارانی ام

فتنه به پا می کند زلف تو بانو عسل

گرچه به دادم رسد روز پریشانی ام

15 دی 1394
X

زیبا رخِدور از بغـلم ای گل نازم

ای اسوه ی شعر و غزلم ای گل نازم

مهتابی وچرخان شده ام دورِمدارت

شب هـا بِکشی تا زحـلم ای گلِ نازم

پر میکشد از باغ تـو گنجشک امیدم

وقتی بکنی بی محــلم ای گـلِ نـازم

در دفتـر پـر خاطـره ام بی تـو نمانَد

گلــواژه ای از مـاحصـلم ای گل نازم

ویــرانه کنــد زلــــزله ها ارگ بمم را

چون خانه ی پا برگُسلم ای گلِ نازم

لیلاشده ای تابشوم بیدل و مجنون

آواره یِ کــــوه و کُـتَلم ای گـلِ نازم

ازدوری توکاسه ی‌صبرم شده لبریز

جانم به لب آمد عسلـم ای گلِ نازم

9 دی 1394
X

باد صبا می دهـد، مژده ی آغازِ تو

می شکفد غنچه ها با گذرِ نازِ تو

کـاش بیاید صبا تا که رهـاتر شود

بر کمر و شانه ها زلف غزلسازِ تو

پنجـره در پنجره،روزنه را بسته ای

تا نشوم با خبر لحظه ای از رازِ تو

در ارم و دلـگشا نیز به یاد تـو بود

تا غزلی می سرود خواجه ی شیرازِِ تو

معجزه ها می کنی با رخ مهتابی ات

در همه جـا بوده ام شاهد اعجـازِ تو

در برِ هــر آینه،هر چه سرودم نشد

بیتی از اشعار من قافیه پــردازِ تو

چشمه ی احساس را جاری و ساری بکن

تا بشود زندگی، زنده به ابــرازِ تو

ای عسل از خنده ات شعر و غزلها که هیچ

نغمه گری می کند سازم از آوازِ تو

11 آبان 1395
X

گرچه با ‌ ناز تو در هر غزلی مأنوسم

غم نا دیدن رویت بکند مأیوسم

رخ برافروز و بزن شعله و بر سایه بتاب

بدران پرده یِ شب را که تویی فانوسم

درهمان‌کوچه که باخنده نشستی به دلم

گریه ها می کنم و یادِ تو را می بوسم

دل به آتشکده ی ِمهر تو بستم که‌ هنوز

سعدِ سلمانم و در نایِ غمت محبوسم

بختک از اوج سیاهی به‌ گلویم زده‌چنگ

بشِکن پایِ شبح را که پر از کابوسم

سال ها شیخِ ریا حاکم شهرم شده است

برده یِ جهلم و در سیطره یِ سالوسم

گفتم از شدت بغضم به تو بانو عسلم

که بدانی من ِ افسـرده پُر از افسوسم

16 اردیبهشت 1396
X

اﯼ ﻓﻠﮏ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ نگاهِ ناز ِ ﯾﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

ﺑﺎ ﺩغل ‌ کاری ﺍﺳﯿﺮ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

میچکدسیل‌سرشک‌از گوشه‌ی چشم ترم

شُر شُر غم ﺭﺍ ﺭﻭﺍﻥ ﺑﺮ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

ﺷﺪ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺍﺯ زوایایِ ﺩﻟﻢ

ﻧﺎتوانی ﻋﺎﺟﺰ ﻭ ﺯﺍﺭ ﻭ ﻧﺰﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

ﺗﺎ ﺑﻪ ﮐﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﻡ ‌ ﺩﺭ ﺑﻐﻞ ﺯﺍﻧـﻮﯼ ﻏﻢ

در نبود ِ باغ ﺳﻨﺒﻞ ﺳﻮﮔﻮﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

دلبر ِ بالا نشینم حلقه‌ ی در را نزد

زیر ِ پلک پنجره چشم انتظارم کرده ای

بی دلی ﺑﻮﺩﻡ ﺑـﻪ ‌ﺩﻧﺒﺎﻝِ ﺩﻝ ﻭ ﺩﻟﺒﺮ ﺭﻭﺍﻥ

ﮐﻮﭼﻪ ﮔﺮﺩﯼ ﺩﺭ دل ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺗﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

ﺍﻋﺘﻨﺎیی ﮐﺲ ندارد از من ِ آسیمه سر

در نگاه ِ اهل دل ﺑﯽ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

بویی ﺍﺯ ﺯﻟـﻒ ﻋﺴﻞ بانو ﻧﯿﺎﻣﺪ سوی من

ﺩﺭ ﻃﻠﻮﻉ ﻓﺮﻭﺩﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

26 آذر 1394
X

کوکب ِ شیرین زبان شهدغزل آورده ام

اهل ِ نورابادم و قَدری عسل آورده ام

دشت ِ ارژن تا بَمو را باغ گل پوشیده بود

یک بغل آویشن از کوه و کُتل آورده ام

باغ ِ جَنّت را سحر طی کرده ام تا دلگشا

رو به سوی محفل ِ شیخ ِ اجل آورده ام

آمدم ‌ ای دختر ِ سعدی کنم یادآوری

خاطراتی را که از اهل ِ محل آورده ام

نقره پوشِ مو طلا آهسته از دوشم بگیر

کوله باری را که از بحر ِرَمَل آورده ام

آنچه راسعدی دراوصاف اتابک گفته است

لا به لای ِبقچه یِ ضرب المثل آورده ام

یاد ِ اجداد و نیاکان در وجودم ریشه زد

هر زمانی رو به تاریخِ ملل آورده ام

شد در این سیر و سفر ارکان شعرم جابجا

فاعلاتُـن را کمی بعد از فَـعَـل آورده ام

سوگلِ اردیبهشتی، مُشرف الدین را بگو

تاجی از گل های سرخ ِ بی بَدل آورده ام

در مقام روز سعدی هدیه ای ناقابل است

آنچه‌ را ‌ کز ‌ جانب بانو عسل آورده ام

22 آذر 1394
X

دخترِ "بهجت" برایت افتخار آورده ام

یک بغل از شعرهایِ شهریار آورده ام

راه زنجان تامراغه یک دو روزی بسته بود

نیمه شب حیدر بابا را با قطار آورده ام

ساکنِ شیرازم و از راهِ دوری آمدم

نامه ای از حافظ ِ والا تبار آورده ام

کوله بارم پرتر از دیوانِ شعر خواجه است

از اهالی نامه هایِ بی شمار آورده ام

چار محال و بختیاری را نهادم پشت سر

یک دو جفت از گیوه های بختیار آورده ام

باغهایِ ساوه را در این سفر کردم گذر

سیب سرخ و سنجد و قدری انار آورده ام

شهر طهران را نهادم زیر پایم لاجرم

لاله ای از لاله های لاله زار آورده ام

خستگی را‌ با ‌ نگاهِ عاشقت از من بگیر

هدیه هایِ دیگری در کوله بار آورده ام

می چکد شعر تر از ‌ چشم قلم بانو عسل

اشک خیس دیده را بی اختیار آورده ام

17 آذر 1394
X

هرچند که‌ دور از تن گلزارتو باشم

در زندگی ام زنده به دیدارِ تو باشم

با دیدن‌ ماه و رخ زیبایِ ستاره

در تاب و تبِ جلوه‌ی رخسار تو باشم

از هول و ولا پیرهنم را زدم آتش

در راه قطاری که فداکارِ تو باشم

یک بار زدم زل به‌ دو تا چشم خمارت

یک‌ عمر بداحوالم و ‌‌ بیمارِ تو ‌‌ باشم

یادی کنم از زمزمه یِ سازِ نکیسا

وقتی که نوازنده یِ گیتار تو باشم

گفتم که ببندم سرِ شب راه خیالت

تا آن که مگر گوشه یِ افکارِ تو باشم

نازک‌ دلی ات را عسلم تاب نیارم

می میرم اگر ‌‌ باعث آزار تو باشم