غزلیات
گر به سروقتم بیاییغصه ام کم می شود
زخم دل با پانسمانهای تو مرهم میشود
سروِ سبزِ مانده از دورانِ ایوبم ولی
زیر ِ بارِ ناشکیبایی کمر خم می شود
قلبم از دیوانگی افتد به دستان ِ تپش
در قبال عشق تو وقتی که مُلزم می شود
هر زمانی بگذری از باغ ِ فروردین به ناز
خوش به حالشبدر وگلهای مریم میشود
در همان حالی که آید پای ِ دلبر در میان
سیب سرخی باعث احساس آدم می شود
ریزد از چشم ِ تب آلود قلم گلواژه ها
بستر ِ شعر و غزل وقتی فراهم می شود
می زند زل بر در و بر گوشه ی دیوارها
آنکه در خلوت دچار ِ حس مبهم می شود
گرچه با یادت هنوزم دلخوشم بانو عسل
چـتـر چشمم در نبودت بارها نم می شود
غم مخور ای دل که دوران نقاهت بگذرد
عاقبت روزی گلِ نشکفته خرّم می شود
بـــه پــرتــوهای شمــع بی زوالت
نـرفت از یـادِ من هــرگز جمــالت
تـویی در کـوچه های خـــاطراتم
نشد روزی کـــه باشم بی خیالت
به وجـــد آید وجـودم هر دقیقه
هنـوز از خنــده هـــای بی مثالت
به خود گفتم که در دورانِ عمرم
میّسر می شود روزی وصــــالـت
شدم آخــــر در این دلبستگی ها
فـدای پیچ زلف و خــط و خالت
هنوز از بی قـــــراری می نشیند
هـــزاران قاصدک بـر روی شالت
نکـــردی ای عسـل بانــو نگــاهی
مــرا با گــوشـه ی چشـــم زلالت
از خود و از همه بیگانه شدن را بلــدم
رفتن از خانه و بی خانه شدن را بلـدم
نه کـه از نابلـدی می روم از راه جنـون
محـو ليـلایم و دیــوانه شدن را بلــدم
سالها لـرزه به دل دارم و بــر روی گسل
ارگ بـم بـودم و ویرانه شدن را بلـــدم
بافه ی زلف نگارم کــه بهم خورده گـره
چون پریشان بشود شانه شدن را بلدم
بی پر و بالم و یک لحظه نباشم نگـران
بزن ای شعله کــه پروانه شدن را بلـدم
باید از هرچـه کـــه دارم عملاً دل بکَنم
از خـود و از همه بیگانه شدن را بلــدم
مـنِ دریا زده هـــرگز به وصالش نرسم
معنی عــاشقِ دردانــه شــدن را بلـــدم
قصـه ها گفته ام از سیـرت بانو عسلم
راوی عشقـم و افسانه شـدن را بلـــدم
نازنینا رنگ چشمت بی قرارم می کند
واردِ دنیایی از فصل بهارم می کند
غنچهی سرخِ لبت آتش بهجانم می زند
چشم مستت از فریبایی خمارم میکند
از خیالم می گریزی تا پریشانت شوم
غیبتت هر ثانیه چشم انتظارم می کند
بافه یِ زلفت جهانیازغزلها می شود
بی نیاز از شعر های بی شمارم می کند
رویماهت میدرخشدازمسافتهای دور
جلوه در سرتاسرِشبهای تارم می کند
بارها بوسیدمت در پشت پرچین خیال
شیخ اگرفهمیده باشدسنگسارم میکند
بوی خوشمی آید از پیراهنت بانو عسل
عطر نایاب تنت بی اختیارم می کند
ای همه ی ِ آرزو هیچ نمی خوانی ام
پنجـره را بسته ای تا کـه بمیرانی ام
وسعت پیمانه را پر بکن از شوکران
تا که به جـای لبت زهـر بنـوشانی ام
ارگ دل از بار ِ غـم ساده بـریزد بهـم
کس نشود غیـر تـو مـانعِ ویـرانی ام
با تَلی از دلهره در پی ِ خود می دوم
ره سپری گم شده درشب طولانی ام
در شب ِ پُـر حـادثه باز تویی ناخدا
تا ننشیند بـه گِل کشتی ِ طوفانی ام
تازگی ازهمدلی شورو شرافکنده اند
آهِ سه تار و دف وهق هق ِپنهانی ام
گرچه کند ناله ها نی لبک از دوری ات
می چکد از یاد تو دیده ی بارانی ام
فتنه به پا می کند زلف تو بانو عسل
گرچه به دادم رسد روز پریشانی ام
نازک تنِ دور از بغلم سوگلِ نازم
تا کی بکنی بی محلم سوگلِ نازم
زندانِ زمینم ولی از جذبهیچشمت
بالا بکشی تا زحلم سوگلِ نازم
از بس که لطیفی نتوانم که بکارم
احساس تو را در غزلم سوگلِ نازم
ازخوشه ی برساقهی گندم نکنم دل
زیرا که تویی ماحصلم سوگلِ نازم
ازعطرتنتکوچهپرازبویِ اقاقیست
تنها غزلِ بی بدَلم سوگلِ نازم
آتش بزن از شعلهیِ رخسارهشبم را
تا آن که گریزد اجلم سوگلِ نازم
از دوری توکاسه ی صبرم شده لبریز
جانم به لب آمد عسلـم سوگلِ نازم
باد صبا می دهد مژده یِ آغازِ تو
می شکفد غنچه ها با گذرِ نازِ تو
با نوسانِ نسیم باز رهاتر شود
بر کمر و شانه ها زلف غزلسازِ تو
دخترِ گیسو طلا پنجره را بستهای
کس نشود باخبر یک نفساز رازِ تو
یادِتو راروزها بادل وجان میسرود
در ارم و دلگشاخواجه ی شیرازِ تو
معجزهها میکند آن رخ مهتابی ات
گرچه شدم بارها شاهد اعجازِ تو
عاقبت از بیدلی هرچه سرودمنشد
واژه ای از شعر من قافیه پرداز تو
پا بنه بانو عسل بر چمنِ دلگشا
تا شکفد غنچه ها با گذر ناز تو
گرچه با ناز تو در هر غزلی مأنوسم
غم نا دیدن رویت بکند مأیوسم
رخ برافروز و بزن شعله و بر سایه بتاب
بدران پرده یِ شب را که تویی فانوسم
درهمانکوچه که باخنده نشستی به دلم
گریه ها می کنم و یادِ تو را می بوسم
دل به آتشکده ی ِمهر تو بستم که هنوز
سعدِ سلمانم و در نایِ غمت محبوسم
بختک از اوج سیاهی به گلویم زدهچنگ
بشِکن پایِ شبح را که پر از کابوسم
سال ها شیخِ ریا حاکم شهرم شده است
برده یِ جهلم و در سیطره یِ سالوسم
گفتم از شدت بغضم به تو بانو عسلم
که بدانی من ِ افسـرده پُر از افسوسم
اﯼ ﻓﻠﮏ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ مسیر کوی ﯾﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
آسمانی از تباهی را دچارﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
میچکدسیلسرشکاز گوشهی چشم ترم
شُر شُر غم ﺭﺍ ﺭﻭﺍﻥ ﺑﺮ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺷﺪ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺍﺯ زوایایِ ﺩﻟﻢ
ﻧﺎتوانی ﻋﺎﺟﺰ ﻭ ﺯﺍﺭ ﻭ ﻧﺰﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﮐﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺩﺭ ﺑﻐﻞ ﺯﺍﻧـﻮﯼ ﻏﻢ
در نبود ِ باغ ﺳﻨﺒﻞ ﺳﻮﮔﻮﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
دلبر ِ بالا نشینم حلقه ی در را نزد
زیر ِ پلک پنجره چشم انتظارم کرده ای
روشن از برق شدید شعله ها بودم ولی
بی چراغی ﺩﺭ پسِ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺗﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
سالهاعشقم نمی گیرد مرا دیگر به هیچ
در نگاه ِ دلبرم ﺑﯽ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
بویی ﺍﺯ ﺯﻟـﻒ ﻋﺴﻞ بانو ﻧﯿﺎﻣﺪ سوی من
ﺩﺭ ﻃﻠﻮﻉ ﻓﺮﻭﺩﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ