غزلیات
باید از فاصله ها بین دو دل پُل بزنم
پلی از همـدلی و عشق و تعامُل بزنم
رو به سرسبزیِجنگلبگشایم پرو بال
کلبه ای رو به خدا با پَرِ سنبُل بزنم
روی چشمان در و روی تن پنجره ها
پرده ی ململی از جنس تساهُل بزنم
به هوای نفسِ ناب مسیحاییِ عشق
پرسه در دور و برِ باغ گلایُل بزنم
آنقَدر بسته به زیباییِ شعرمکه هنوز
روی هر بیت غزل چادری از گل بزنم
بس که در بحر رَمَل تارِ تبحر زده ام
ساز گیراتری از نغمه ی بلبل بزنم
شب یلــــدا بنشینم به هوای رخ یار
هم چنان با غزل خواجه تفأل بزنم
عکس بانو عسلم را بسپارم به نگاه
روی چشم و لب او ثانیه ها زُل بزنم
کاش می شد کاشها را روی کاشی ها نوشت
تا مگر بر ذهن کاشیها حواشی ها نوشت
سالها از عشق شیرین، تیشه های کوهکن
روی سنگ صخره ها از پُرتلاشی ها نوشت
چهره اش را پنجه های خار خونی کرده بود
آنکه در ناگـفته ها از دلخراشی ها نوشت
بر درخـت نارون گنجشکِ خونین بال و پر
بارها بی پر زدن از سنگِ ناشی ها نوشت
حک نگردد آرزویی بعدها بر سنگ قبر
کاش میشد کاشها را روی کاشی ها نوشت
قد و بالای عسل بانوکه آمد در میان
میکل آنژ از مرمر و پیکر تراشی ها نوشت
کاش می شد دفتر نا گفته ها را باز کرد
نامهیِ ناخوانده را با سیل اشک آغاز کرد
کاش می شد در خیابان زیر چتر همدلی
دل تپیدن های آنی را به عشق ابراز کرد
کاش می شد روزها مِثل کبوترهای جلد
در نگاه ِ آسمان تا بیکران پرواز کرد
کاش میشد در میان این همه ایکاش ها
سوز دل را دائماً با نغمه ی نی ساز کرد
کاش می شد بارها بر روی دریا مثل قو
برکه های رو به ساحل را پر از آواز کرد
کاش می شد چون پرستو بر بلندای ارم
دیدن از آثار شهرِ خواجه یِ شیراز کرد
کاشمیشدپشت پرچین بانسیم صبحدم
چهـره ی بانو عسل را با نوازش ناز کـرد
روزها در ازدحام کوچه ها گم مى شوم
همنشین ساغر و هم صحبتِ خُم مى شوم
لااقل در جایِ خلوت می شوم آسوده دل
راحت از زخم زبان وحرف مردُم می شوم
میکشم خود را کنار از حجم رویاهای دور
بس دچار وهـم وکابوس وتوهّم مى شوم
پرشود وقتی گلویم از شبیخونهای بغض
ازدرون چون موج دریا پرتلاطُم مى شوم
باید از نو بگذرانم وقت خود را در سکوت
از غم و دردی که دارم بی ترنّم مى شوم
بعد از این آهسته می بندم زبان از گفتگو
فارغ و آسوده حال از هر تکلُم می شوم
دور اول تا ششم را دور خود پیچیده ام
ره سپارِ کوی عشق از دور هفتم می شوم
مِثلِ بلدرچینِ تنها بعد از این بانو عسل
خوشه چینِ شاخههای زردگندم می شوم
عمری ست که در هر نفسی از غم ِ دلدار
سوز از دل من خیزد و دود از لبِ سیگار
با نطق پر از شور و شر ِ دختــر شـرقی
یاغی شـــدم از فلسفه ی نیــچه و اِدگار
در کافه یِ تفسیر ِ غزل تُرک سیه چشم
فنجان غلیظی دهـد از قهــوه ی ِ قاجار
آهی کـه درو کـــرده ام از حاصل عمـرم
هرجا که کنم عرضه یکی نیست خریدار
کم حوصله میباشم و همواره بلند است
در وسعــت شب آه مـــن و شیون گیتار
احـــوال مـــرا در سجـــلی ثبت نکـردند
تا روز پسین کـــم شوم از دفــــــتر آمار
آدینــه کـــه از باغ پـــر از لالــه گذشتم
جـا مانده غـــزل مثنوی ام زیـر سپیدار
پیوسته دعا می کند این بنده ی عاصی
پاینــده ی بانــو عسلــم حضــرت دادار
طبیبِ حــاذقے یا هـــرچہ هستے
هنــرمندے حریف و چیرہ دستے
هنوز ازچشم زیباے تــو پیداست
ڪہ از نسل شقــایق هـاے مستے
اگـــرچــہ سادگے حُسن تــو باشد
ظــریف و نـازک و زیبـا پـــرستے
لب ســرخ تــو باشد خود گواهے
شــــراب ڪهنــہ در جــام الستے
"صراحےگــریہ وبربط فغان کرد"
همان روزےڪہ ساغر راشکستے
چنان اے باغ گــل غــرق غرورے
ڪہ پیوند وفــا با ڪــس نبستے
عسـل بانـو زدے آتش بہ جــانم
ولے اے نازنیــــن در دل نشستے
آسمان، از اشتیاقم شانه خالی کرده ای
تار و پود هستی ام را دار قالی کرده ای
کشتزارم لحظه ای رنگ رطوبت را ندید
سرزمینم را دچار خشکسالی کرده ای
در زمستانت نمی باشد خبر از رعد و برق
بی گمان در ارتباطت اتصالی کرده ای
مردمانی بی رمق مشتاق باران تواند
گرچه عمری بی وفایی با اهالی کرده ای
آنقَدر مستی که جای فصلها شد جا به جا
فتنه در سرفصل تقویم جلالی کرده ای
در تمام لحظه ها از ما گریزان بوده ای
آسمانا کی هوای این حوالی کرده ای
بر سرِ وا ماندگانِ زار و بی چیز و ضعیف
زندگانی را مداوم ماست مالی کرده ای
ای عسل بانو، تو هم دیگر برای کشتنم
خط نستعلیق ابرو را هلالی کرده ای
افتـاد بـه کـوی تـو مسیـرم بغـلم کن
افسرده دلی خورد وخمیرم بغلم کن
توفنده ترین صاعقه ها در بدرم کرد
آواره ای از دشت ِ کـــویرم بغلم کن
طـوفـان نگـذارد بگشایم پــر ِ پـرواز
در دایــره ی بستـه اسیـــرم بغلم کن
انصار ِ ستم ملک مـرا بـرده به تاراج
از تیره ی محـروم و فقیـرم بغلم کن
آمد به سراغم دوسه تا سکته پیاپی
از تاب وتب ودغدغه سیرم بغلم کن
پیوسته دویـدم همه ی فاصله ها را
کــز کنجلبت بـوسه بگیـرم بغلم کن
بانوعسلم باغ تنت یاس سپید است
ای ملـمـل دیبای حـــریـرم بغلــم کن
جا مانده ای از سلسله ی سوته دلانیم
از فتنه ی کِشدار ستم دل به فغانیم
اردو زده بـر میهن ما مرگ و سیاهی
تا روی تنِ مقبره ها شروه بخوانیم
از بس که نباشد خبر از شادی و آواز
افسرده ترین مردم ِ محروم ِ جهانیم
بستند خدایان تنمان را به گلوله
در فصل بهاران تلی از برگ خزانیم
وقتیکه قفس پُرشده است از پر ِپرواز
امید نباشد که کبوتر بپرانیم
ازمحفل مجنون صفتان خرده نگیرید
کز نسل غم و طایفه ی ِ دل شدگانیم
دلبسته ی بانو عسلیم گرچه که گاهی
در بـاغ ارم در پیِ شیرین دهنانیم