غزلیات
گلچهـره یِ دندان صدفِ لـب شکلاتی
در قهــوه ی تلــخ قجــری شاخِ نباتی
با شـرمِ نگاهت بـه وجـودم زدی آتش
ای شعله ی سرکش مگر از قــوم هراتی
دیگر نزنم ثانیــه ای زل بـه دوچشمت
ترسم بـبـری هوش مرا با تلـــه پاتی
صحرای ِ فلاکت ِ زده ی ِ تشنگی ام را
چل چشمه یِ پر زمزمه ی آب حیاتی
در دور و بر باغ ارم بـوالهـوسانـنـد
گاهی نکند بگذری از کوچه ی ِ لاتی
نــم نــم بچکان شهد ِ لبت را کـه بریزد
احساس تــو در ذائقــه یِ شاعــر ذاتی
آندم که دودستم بشودحلقه به دستت
کم کم بشود کـــــودک دل عاشق تاتی
وقتی کــه تلنگر بزنــم پنجــــره ات را
یعنی کـه قـــرارِ من و تو جمعه ی آتی
بانـو عسلـم ثانیــــــه ای شـک ننمـودم
در سادگی و خــــوبی زنهــای دهـــاتی
ﮔﻔﺘـﻪ ﺑــﻮﺩﯼ با نــوای نـاز ِ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭﻣَـﺖ
ﺗﺎ ﺑـﻪ ﺭﻗﺺ ﻭ ﭘﺎﯾﮑﻮﺑﯽ ﺑـﺎﺭﻫﺎ ﻭﺍ ﺩﺍﺭمَـت
بس که ای بالا بـلا ساغر تن و دل نازکی
انـدکی جــرات نـدارم ﺩﺭ ﺑﻐـﻞ ﺑِﻔْﺸﺎﺭﻣَﺖ
بافهی زلفت مسیر بادهای وحشی است
ﻋﻄﺮ ِ خوشبوی دلاویزم کجـا ﺑﮕـﺬﺍﺭمَت
ﺑﺴﺘـﻪ ﺍﻡ ﺑـﺎﻝ ﺧﯿــﺎﻟـﻢ ﺭﺍ ﺑـــﻪ ﺑــﺎﻝِ ﺁﺭﺯﻭ
در بــدر ﺩﻧﺒـﺎﻟﺖ ﺁﯾﻢ ﻫــﺮ ﮐﺠـﺎ ﭘﻨﺪﺍﺭﻣَﺖ
ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﺍﺯﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﺷﺒﻬﺎ ﮐﻪ من
ﺭﻭﺷﻨﯽ ﺑﺨﺶِ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺸﻤﺎﺭﻣَﺖ
بعدازین ای چلچراغم گر بفرمایی قبول
درنظر دارم ﻣﯿﺎﻥ صحن ﭼﺸﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭَﻣَﺖ
در میـان راه رفتن مانــده ام ﺑﺎنو عسل
تامگر بعد از وفاتم دست ﮐﯽ ﺑﺴﭙﺎﺭمَت
سوگل ِ دامن حریر ِ قد بلند ِ خنده رو
سروِ طناز منی در باغ ِ سبزِ آرزو
روز و شب محو رخ و لبهای میگون توام
سایه ات از بس بیفتد بر شرابِ در سبو
همچنان درگفتمان ها گونهیِ برجسته ات
می دهد گل های تازه در شروع گفتگو
آرزو دارم که در قصرت پذیرایم شوی
تا بگویم راز ِ دل را در کنارت مو به مو
تابه کی بایدبچرخم دورخود از بی تویی
تابه کی باید کنم از درد دوری های و هو
هر زمان در اوجِ تنهایی نگاهت کرده ام
قاب عکست را کند بارانِ اشکم شستشو
گفته بودم در نهایت می زند با همگره
سرنوشت ِ ما دو تا را روزگار ِ پیش رو
شوق دیدار تو را دارم که در پسکوچه ها
رد ِ پایت را کنم از بی قراری جستجو
گرچه می دانم نمی آیی ولی بانو عسل
وعده یِ ما صبح فردا باغ انجیر و هلو
ﯾﺎ که از کهنه شرابت ﻗﺪﺣﯽ ﻧﻮﺷﻢ ﮐﻦ
یا که آتش به وجودم زن و خاموشم کن
یا که لب را بنه بر رویِ لب پر عطشم
یا کـه هوشم ببر از باده و بی هوشم کن
ﯾﺎ بکـن صورتِ خاکستـرم از آتش وصل
یا کــه ای حــورِ فـریبنده فــراموشم کن
یا بدم بر دهن سازِ دل آزارِ سکوت
یاکه چون آب روان زمزمه در گوشم کن
یا شکایت نکن از داغ شقایق به کسی
یا کمک در طلبِ خونِ سیاووشم کن
یا که آرامش آنی به وجودم برسان
یا که آشفته تر از دوش و پریدوشم کن
یا کــه بانـو عسلم تــرک مــن خسته نکن
یا که با آه و غم و غصه همآغوشم کن
مانند تبر عشق تو افتاده به جانم
باید که سراسیمه ببندم چمدانم
سویت بکشم پر چو پرستوی مهاجر
دیگر نتوان ساکت و پر بسته بمانم
آواره و ماتم زده و بی کس و تنها
با خاطری افسرده در اردوی خزانم
بیچاره دلم با تپشش زمزمه دارد
دیوانه و عاشق شده شاید به گمانم
یک بار تو را دیدم وشیدای توگشتم
یک عمر برآشفته دل و در هیجانم
زیبنده نباشدکه تو باگوشهیچشمت
بازی بکنی این همه با روح و روانم
آتش بهوجودم بزنایشعلهیسرکش
تا آن که نماند اثر از نام و نشانم
بانو عسلم از شر و شور تب عشقت
دل پیش تو می باشد و اما نگرانم
هرچه از روزِ شکوفا شدنت میگذرد
عمر من در هوس ِ باغ تنت میگذرد
تو همان دلبر دُردانهی نازی که نسیم
رویِ گیسوی شکن در شکنت میگذرد
روزهایی که صبا بگذرد ازکوچهی ما
اول از پنجره یِ پیرهنت میگذرد
عطر مانایِ دل انگیز تو را حس بکند
آن هوایی که به دورِ بدنت میگذرد
هرچه گویم که دلا عاشق دیدار توام
تلی از واژهی "نه" در سخنت میگذرد
یک نفس تابه سرِدهکده برگرد و ببین
که چهبر روز وشب هموطنت میگذرد
سال ها لشکر ویرانگرِ چنگیزِ مغول
رویِ گنجینه یِ ملک کهنت میگذرد
هر زمانی عسلم حلقه ی در را بزنی
در دلم زلزله از در زدنت میگذرد
گرچه حالم را نمی فهمی نگاهم را بفهم
قطره های اشکِ سرد بی گناهم را بفهم
لرزشِ پیوسته ای دارد صدای هق هقم
های هایِ گریه در هنگام آهـم را بفهم
روزگار سرد و تاریکی دچارم شد رفیق
بختک ِ افتاده بر بخت ِ سیاهم را بفهم
با زبان اشکِ نم نم با تو میگویم سخن
معنیِ نا گفته هایِ در نگاهم را بفهم
می تراود بغض های شعرم از چشم قلم
در غزلها شکوه های گاه گاهم را بفهم
قصد همراهی ندارد کفشم از دلخستگی
قصه هایِ نا رفیقِ نیمه راهم را بفهم
در دیار آشنایی ها منم تنها ترین
لااقل بانو عسل حالِ تباهم را بفهم
لبـت از جنس شهد ِ پـرتقـال است
شراب بوسه ات نمنم حلال است
بــه زنــدانــــم کِشــد وقتی ببینـم
ترنج گـونه هایت را که چال است
تــو وقتی بــا رقیـبــم جـور باشی
دلم در ورطه یجنگ وجدال است
تــو ای لیــلاتـــرین لیـــلای شعــرم
نمیدانیکهمجنون راچه حال است
زدم دوش از کتاب خـواجــه فالی
جواب آمد کـه آمـالت محال است
گــــــذارد پا بـــه صحرای هـلاکت
هـرآنکس در پی صید غـزال است
عسل بانـو بیـا هــــم خـانه باشیم
بنای همــدلی عشق و وصال است
اگر از خانه روی سازِ غزل را چکنم
طعنه و سرزنش ِ اهلِ محل را چکنم
گیرم اصلاًنکنم یاد تو درکوچهی ذهن
تلی از خاطره یِ روزِ ازل را چکنم
گرهی را نگشودی که گشاید دل من
مانده ام مسئله یِ ناشده حل را چکنم
روزوشب وحشتم ازآمدن زلزلههاست
کلبهیِ خم شده بر روی گُسل را چکنم
آنقدر از دفِ مذهب به ستوه آمده ام
که ندانم ستمِ لات و هُبل را چکنم
گذر ازصخرهی پرحادثهاز عشق توبود
تو نباشی خطر ِ کوه و کُتَل را چکنم
اینهمه در به دری از عملِ شیخ ریاست
سال ها در عجبم ذاتِ دغل را چکنم
عسلم هُرم تنت شوروشرِ زندگی است
بی تو بانو نفسسرد اجل را چکنم