غزلیات
13 خرداد 1395
X

ﯾﺎ که از کهنه شرابت ﻗﺪﺣﯽ ﻧﻮﺷﻢ ﮐﻦ

یا که آتش به وجودم زن و خاﻣﻮﺷﻢ ﮐﻦ

یا که لب را بنه بر رویِ لبم تا به ابد

یا که هوشم ببر از باده و بی هوشم کن

ﯾﺎکه آسیمه سرم کن شبی از آتش وصل

ﯾﺎ نگاهم نکن از دور و فراﻣﻮﺷﻢ ﮐﻦ

یا که شبهای مرا پر بکن از ساز سکوت

یا که چون آب روان زمزمه درگوشم کن

یا شکایت نکن از داغ شقایق به کسی

یا کمک در طلبِ خونِ سیاووشم کن

یا که باید بشوی باعثِ آرامش من

یا که آشفته تر از دوش و پریدوشم کن

یا بخوان بهرِ خدا نامه یِ پر درد مرا

یا مرا خط بزن و نسخه ی مخدوشم کن

یا که بانو عسل از روزِ وداع هیچ مگو

یا که با آه و غم و غصه همآغوشم کن

11 خرداد 1395
X

مانند خــوره عشق تو افتاده به جــــانم

باید مـــــنِ دلـــــــداده ببنــدم چمـــدانم

بایـــد بپـــــرم مثل پرستــــوی مهاجـــــر

یک لحظه نباید کــــه بـــه شیـــراز بمانم

آواره و ماتــــــم زده و بی کس و تنـــــها

چون مرغ دل افسرده در اردوی خـــزانم

پیوسته دلــــــم با تپشش زمــــزمه دارد

دیــــوانه و عاشق شده شاید بـــه گمانم

یک بار تـــو را دیدم و شیدای تو گشتم

یک عمر گذشت و همه شب در هیجانم

در بین سکوتم تو سکوتی نکن ای عشق

دل پیش تو می باشد و امــا نگـــــــرانم

وقتی که عسل از لب شیرین تــو گویم

ﺟــــــﺎﺭی ﺑﺸﻮﺩ شعـر و غزل ﺭﻭی زبانم

22 اردیبهشت 1395
X

هرچه از روزِ شکوفا شدنت میگذرد

عمر من در هوس ِ باغ تنت میگذرد

تو همان‌‌ دلبر دُردانه‌ی نازی‌ که‌ نسیم

رویِ گیسوی شکن در شکنت‌ میگذرد

روزهایی که صبا بگذرد ازکوچه‌ی‌ ما

اول از پنجره یِ پیرهنت میگذرد

عطر مانایِ دل انگیز تو را حس بکند

آن هوایی که به دورِ بدنت میگذرد

هرچه گویم که دلا عاشق دیدار توام

تلی از واژه‌ی "نه" در سخنت میگذرد

یک نفس تابه سرِدهکده برگرد و ببین

که چه‌بر روز وشب هموطنت میگذرد

سال ها لشکر ویرانگرِ چنگیزِ مغول

رویِ گنجینه یِ ملک کهنت میگذرد

هر زمانی عسلم حلقه ی در را بزنی

در دلم زلزله از در زدنت میگذرد

12 اردیبهشت 1395
X

گرچه حالم را نمی فهمی نگاهم را بفهم

قطره های اشک‌ِ سرد بی گناهم را بفهم

لرزشِ پیوسته ای دارد صدای هق هقم

های هایِ گریه در هنگام آهـم را بفهم

روزگار سرد و تاریکی دچارم شد رفیق

بختک ِ افتاده بر بخت ِ سیاهم را بفهم

با زبان اشکِ نم نم با تو میگویم سخن

معنیِ نا گفته هایِ در نگاهم را بفهم

می تراود بغض های شعرم از چشم قلم‌

در غزل ها شکوه های گاه گاهم را بفهم

قصد همراهی ندارد کفشم از دلخستگی

قصه هایِ نا رفیقِ نیمه راهم را بفهم

درنبودت پیش‌چشم‌ ناکسان‌ضایع شدم

لااقل‌ بانو عسل حالِ تباهم را بفهم

6 اردیبهشت 1395
X

لبـت از جنس شهد ِ پـرتقـال است

شراب بوسه ات‌ نم‌نم حلال است

بــه زنــدانــــم کِشــد وقتی ببینـم

ترنج گـونه هایت را که چال است

تــو وقتی بــا رقیـبــم جـور باشی

دلم در ورطه ی‌جنگ وجدال است

تــو ای لیــلاتـــرین لیـــلای شعــرم

نمیدانی‌که‌مجنون راچه حال است

زدم دوش از کتاب خـواجــه فالی

جواب آمد کـه آمـالت محال است

گــــــذارد پا بـــه صحرای هـلاکت

هـرآنکس در پی صید غـزال است

عسل بانـو بیـا هــــم خـانه باشیم

بنای همــدلی عشق و وصال است

2 اردیبهشت 1395
X

اگــر از خــانه روی شعر و غـزل را چکنم

طعنــه و سـرزنش ِ اهــلِ محــل را چکنم

گیـرم اصلاً نکنم یاد تو در کـوچه ی ذهن

آن همــه خاطـــــره ی روزِ ازل را چکــنم

ترسم ازخنده ی غم فتنه به پاخیزد ومن

بعداز آن فاجعه ی جنگ و جدل را چکنم

گِــرهی را نگشــودی کـه گشایــد دل مـن

مشکل و مسئـله ی ناشده حـــل را چکنم

آخـر از سوز دلـــم زلـــزله آیـد بـه وجـود

تَـرَک ِ بــر دل و بـــر روی گسل را چکــنم

کنم از زمــزمه بر سختی هـر صخره گذر

تـو نباشی خطـر ِ کــوه و کُــتَل را چکـنم

مهــربـانو عسلــم تــرک مـن ِ خسته مکن

سرِ شب ســردیِ آغـوش و بغـل را چکنم

29 فروردین 1395
X

گرچه می دزدد نگاهم را نگاه دیگری

بی هدف زل میزنم بر روی ماه دیگری

از منِ آزرده خاطر بارها سر می زند

در خلالِ اشتباهم اشتباه دیگری

عمری از بی احتیاطی در مسیر زندگی

بارها افتادم از چاهی به چاه دیگری

کوچه ی تنهاییم را میگذارم پشت سر

تا بیاسایم دو روزی درپناهدیگری

یاکه از زندان‌ مذهب میگریزم‌ یاکه‌ غم

بر‌‌ سرم آتش بریزد با سپاه دیگری

برنخیزد کاوه‌ای‌‌ تا مدتی گیرد به‌دست

سرزمین کورشم را پادشاهِ دیگری

آن‌چنان نالم که‌ نیاز دوریِبانو عسل

روز و شب زاری کندبا سوز آه دیگری

23 فروردین 1395
X

نبـــودی بـا مـنِ افســرده مـأنـوس

که شبهایم شود روشن چوفانوس

بـــدون روی تــو در عمـق شب ها

شدم عمری دچار وهــم و کابـوس

خبــر داری کــــه تنهــا می نشینـم

غــروب جمعــه را با آه و افسوس

گـــــرفتــارم بیــا بشکن قفــس را

که شاید پر بگیرد مـرغ محبــوس

اگـــــر ای نــم نــم بـــاران نبـــاری

کــویر دل دهــد گل هـای مأیـوس

چه خوش باشدکه باهم پاگذاریم

من و تو بین جنگل هـای چـالوس

مگــــر بـانــو عسـل منّـت گـــذاری

مـنِ شیــدا تو را آیـم بــه پا ﺑﻮﺱ

17 فروردین 1395
X

غنچه لب شهر ِ غزل ﺑﯽ ﺩﻝ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﮐﻨﺪ

ﺭﺍﻫﯽ ِ بـاغ سنبـل و ﺩﺷـﺖ ِ ﺷﻘــﺎﯾﻘـﻢ ﮐﻨﺪ

ﮔـﻢ ﺷﺪﻩ ﻟﺤﻈــﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺩﺭ ﮔﺬﺭِ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎ

ﺭﻧﮓ ِ ﻗﺸﻨﮓ ِﭼﺸـﻢ ﺍﻭ ﻣﺤـﻮ ِ ﺩﻗـﺎﯾﻘـﻢ ﮐﻨﺪ

وا بکنـم پنجره را رو بـه رخ ِ صبح ِ سپید

در تب و تابم که مگر جلوه به مشرقم کند

دختـر ِ ناز ِ شهر گل بـا زدن ســاز و دهــل

ﺭﻗـﺺ و سماع و زمزمه ﺩﺭ ﺑـﺮِ خاﻟﻘﻢ ﮐﻨﺪ

ﺩﻓﺘـﺮ ِ ﺍﺣﺴـﺎﺱ ﻣـﺮﺍ ﺩﺭ ﭘﯽ ﻫــﻢ ﻭﺭﻕ ﺯﻧﺪ

ﺗﺎ ﮐــﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻬﺘــﺮﯼ ﺑـﻪ ﻭﺿــﻊِ ﺳﺎﺑﻘـﻢ ﮐﻨﺪ

ﻣﻦ ﻧﻪ ﺻﺒﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮔﻠﯽ

ﺭﻭﺳــﺮﯼ ﮔـﻞ ﮔﻠﯽ ﺍﺵ ﺑـﺎﺩِ ﻣـﻮﺍﻓـﻘﻢ ﮐﻨــﺪ

ﺑــﺮﻕ ﻧﮕـﺎﻩِ ﻧﺎﻓـــﺬﺵ ﺍﺯ ﻫﻤﮕـﺎﻥ ﺩﻝ ﺑـﺒــﺮﺩ

ﻣـﻦ ﻫـﻢ ﺍﮔـﺮ ﺩﻝ ﻧﺪﻫﻢ ﺧـﻮﺍﺭِ ﺧﻼﯾﻘﻢ ﮐﻨﺪ

برﮐﻪ خشک وخالی ام آخر ِﺩﺷﺖ ِ ﺑﺮﻫﻮﺕ

خنده ی بانو عسلم ﭼﺸﻤﻪ ﯼ ﺷﺎﯾﻘـﻢ ﮐﻨﺪ