غزلیات
افتـاد بـه کـوی تـو مسیـرم بغـلم کن
افسرده دلی خورد وخمیرم بغلم کن
توفنده ترین صاعقه ها در بدرم کرد
آواره ای از دشت ِ کـــویرم بغلم کن
طـوفـان نگـذارد بگشایم پــر ِ پـرواز
در دایــره ی بستـه اسیـــرم بغلم کن
انصار ِ ستم ملک مـرا بـرده به تاراج
از تیره ی محـروم و فقیـرم بغلم کن
آمد به سراغم دوسه تا سکته پیاپی
از تاب وتب ودغدغه سیرم بغلم کن
پیوسته دویـدم همه ی فاصله ها را
کــز کنجلبت بـوسه بگیـرم بغلم کن
بانوعسلم باغ تنت یاس سپید است
ای ملـمـل دیبای حـــریـرم بغلــم کن
جا مانده ای از سلسله ی سوته دلانیم
از فتنه ی کِشدار ستم دل به فغانیم
اردو زده بـر میهن ما مرگ و سیاهی
تا روی تنِ مقبره ها شروه بخوانیم
از بس که نباشد خبر از شادی و آواز
افسرده ترین مردم ِ محروم ِ جهانیم
بستند خدایان تنمان را به گلوله
در فصل بهاران تلی از برگ خزانیم
وقتیکه قفس پُرشده است از پر ِپرواز
امید نباشد که کبوتر بپرانیم
ازمحفل مجنون صفتان خرده نگیرید
کز نسل غم و طایفه ی ِ دل شدگانیم
دلبسته ی بانو عسلیم گرچه که گاهی
در بـاغ ارم در پیِ شیرین دهنانیم
محو چشمان توام محبوبِ زیبا روی من
بـا نگاهـت زیر و رو کردی مرا بانوی من
در پـس ِ بـاغ ارم در انتظـارت مـانده ام
تا بیایی بلکه بیرون نم نم خوشبوی من
شهــره ی باغ اقاقی بهتـر از شبنـم بریز
عطـر ناب دامنـت را بــر تــن زیلـوی من
ازهوس هرسالهگنجشکدرختت میشوم
تـا بگــردانی لبـت را بــاغ شفتـالـوی من
بـا خیـالـت می نشستم در کنـار بـاغ گل
تا که بگـذاری سرت را بـر سر زانوی من
در نبودتﺁنچنان ﺁﻫﯽ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﻭﺵ
آسمان آتش گرفت ﺍﺯﻫﺎﯼِ ﺑﻌﺪﺍﺯﻫﻮﯼ ﻣﻦ
نوجوانی رفـت و آثارِ کهـن سالی رسید
بویِ پیری می دهد رنگ سفید ِموی من
لااقــل بانو عسل امشب به سروقتم بیا
تابه دورت حلقه گردد پیچک بازوی من
سایه ی مهــر ﺗﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩه ﺑـﻪ روی ﻗﻔﺴﻢ
وا بکـن پنجــره هـا را کـه نگیرﺩ ﻧﻔﺴﻢ
چه شود باز بگیرم به بغل عکس تو را
که نشیند نفسی آتـش عشق و هـوسم
اگـر ای گل ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ ﻟـﺐ ﻣـﻦ بــر لب تو
ﻧﺸﻮﺩ تـا بـه قیامـت ﻟـﺬﺕ ﺑـﻮﺳﻪ ﺑَﺴﻢ
ﺁﻥ ﺯﻣﺎنی ﮐﻪ ﻧﺒﻮﺩی ﺷﺪﻡ ﺍﺯﺷﺎﺧﻪ ﺟﺪﺍ
ﺑﺮﮒِ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ و پژمرده ی ﺑﻌـﺪ ﺍﺯ ﻫَﺮَﺳﻢ
عاشقت هستم ﻭ با زمـزمه ی ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻫﺎ
ﺁﺭﺯﻭ می ﮐﻨـﻢ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺑـﻪ ﻭﺻﺎﻟﺖ ﺑﺮﺳﻢ
ﻏﻢِ سی ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻤﺮ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﺑﻮﺩی ﻣﻦ
گرچهتبعیدی ام و راهی دشت طبسم
داده ام خانه ی دل را به تو بانوعسلم
کـه هــر آیینه بـریـزد نفست ﺩﺭ نفسم
قصه هـا دارد قلم در شعرِ مکتوبم هنوز
می نویسدنامه هایم رابه محبوبم هنوز
سال هــا کــردم تحّمل درد دوری را ولی
شکـوه دارد سوزِ دل از صبر ایّوبم هنوز
بر سر عهدی که بستم پافشاری می کنم
برنگشتم یک نفس از روی ﺍﺳﻠﻮبم هنوز
آن که گاهی با تلنگُر حلقه بر در می زند
شور وحالی تازه ریزدروی درکوبم هنوز
مِثل بارانی که می بارد به چشم پنجـره
تر بگردد مژه ها از چشم مـرطوبم هنوز
طعم تلخِ زندگانی دلپسندم هیچ نیست
بعدِ عمری طالبِ یک روز ﻣﻄﻠﻮبم هنوز
روی میزِ خاطراتم سالها جا مانده است
عکس عشقم در کنار جام مشروبم هنوز
از در ِ سازش عسل بانو به سر وقتم بیا
تا بگویم نازنین از عشق تـو خوبم هنوز
سال ها رفت و گل از پیرهنت می ریزد
باغی از شعـر و غـزل از بدنت می ریزد
آن زمـانی کــه بلغــزد بـه تنت پیـرهنت
سیـب پُـر وسـوسه از باغ تنت می ریزد
تـو همان چشمــه ی آبی کـه در آبادی ما
شـربت ناب تمشک از دهــنت می ریــزد
باد می رقصد و از هر طرف ِ شانه ی تو
موجی از زلـف شکن در شکنت می ریزد
مِثل گلهای شکوفا شده در جنگل خیس
شبـنـم از دامــن سبـز ِ چمنـت می ریـزد
وا بکـن باغ لبـت را کــه بـه هنگام بیان
ریزه ی نقل و نبات از سخنت می ریزد
آنقَدَر دلهــره دارم کــه بــه مـانند حباب
خشت خشتِ دلم از در زدنت می ریـزد
شُر شُر ِ شعـر تـر از عشق تو بانو عسلم
حس و حالی ست که باآمدنت می ریزد
روزی که فــرستاد مـرا پیـکِ بشارت
گفتـا که رهـایت کنـم از بنـدِ اسارت
با آیه ی غم آمد و با حیلـه و نیرنگ
دنیـای پر از عشق مرا داد به غـارت
شعر و سخنم هیـچ نـدارد سرِ یاری
تا آنکه حکایت کنداز عمق خسارت
غیر از هنـرِ سرکشی و تهـمت بیـجا
در مکتب او کس نکندکسب مهارت
پیوسته دعامیکنم ازدست شیاطین
تا آنکـه خـدا خود بکند دفع شرارت
هرچند که ما دربدر وخانه بدوشیم
آنها همگی صاحـب کاخند و عمارت
یادم نـرود آن سحری را کـه شقایق
بـر دار فنـا رفت به انگشتِ اشـارت
بانو عسلم مجـلس بی مــایه نـدارد
بـر قدرت قداره کشان حـق نظارت
تا ابد کس نتواند بخرد نازت را
یا بگیرد به بغل آن قدِ طنازت را
نو گل بی بَدل جنگل سبزی که نسیم
گونه گون شانه زند زلف غزلسازت را
دلگشا تا ارم پیرهنت را بگشا
مملوّ از رایحه کن جُلگه ی شیرازت را
چه خوش از جنگل انبوه دنا میشنوم
بوی ِ اغواگرِ آویشنِ تارازت را
دست کوتاه من از ناز تو گردیده دراز
گرچه گاهی نرسد سرو سرافرازت را
مِثلعیسای مسیحی بده یکباره نشان
لااقل نفخهای از آن همه اعجازت را
در پسِ میلهیِ دلگیر قفس کسنشنید
نغمه یِ بی رمقِ مرغ شبآوازت را
شاعر ِ شهر ِ غزلهاعسلت هیچ ندید
اشکِ چشمِ قلم ِ قافیه پردازت را
گـرچه با سنگِ جـفا پایِ دلـم را شکنی
در پیِ وصل تـوام سوگلِ دامـن چمنی
زلف پُرپیچ وخمت را بزن ازچهره کنار
که تشعشع به تن تیره ی شب ها فکنی
آنقَـدر نغمه بریزم به سر سیم سه تار
تا فريبنده برقصی که بخـوانم دهنی
کس و نــا کس نتـواند بکـشد ناز تو را
بس که زیبایی و درحال شکوفا شدنی
صنمِ نازِ پری زاده مگر کیش تو چیست
کـه شرابی لب و لامذهب و نازک بدنی
دلبری ها بکن ای فتنه که درعالم عشق
نــرسد رنــد و حـریفانه بـه پای تو زنی
نفسِ پیـرهنت را عسلـم خـوش بِگُـشا
کــه تو آن باغ بهــارانِ معطـــر بـدنی