غزلیات
قصه هـا دارد قلم در شعرِ مکتوبم هنوز
می نویسدنامه هایم رابه محبوبم هنوز
سال هــا کــردم تحّمل درد دوری را ولی
شکـوه دارد سوزِ دل از صبر ایّوبم هنوز
بر سر عهدی که بستم پافشاری می کنم
برنگشتم یک نفس از روی ﺍﺳﻠﻮبم هنوز
آن که گاهی با تلنگُر حلقه بر در می زند
شور وحالی تازه ریزدروی درکوبم هنوز
مِثل بارانی که می بارد به چشم پنجـره
تر بگردد مژه ها از چشم مـرطوبم هنوز
طعم تلخِ زندگانی دلپسندم هیچ نیست
بعدِ عمری طالبِ یک روز ﻣﻄﻠﻮبم هنوز
روی میزِ خاطراتم سالها جا مانده است
عکس عشقم در کنار جام مشروبم هنوز
از در ِ سازش عسل بانو به سر وقتم بیا
تا بگویم نازنین از عشق تـو خوبم هنوز
سال ها رفت و گل از پیرهنت می ریزد
باغی از شعـر و غـزل از بدنت می ریزد
آن زمـانی کــه بلغــزد بـه تنت پیـرهنت
سیـب پُـر وسـوسه از باغ تنت می ریزد
تـو همان چشمــه ی آبی کـه در آبادی ما
شـربت ناب تمشک از دهــنت می ریــزد
باد می رقصد و از هر طرف ِ شانه ی تو
موجی از زلـف شکن در شکنت می ریزد
مِثل گلهای شکوفا شده در جنگل خیس
شبـنـم از دامــن سبـز ِ چمنـت می ریـزد
وا بکـن باغ لبـت را کــه بـه هنگام بیان
ریزه ی نقل و نبات از سخنت می ریزد
آنقَدَر دلهــره دارم کــه بــه مـانند حباب
خشت خشتِ دلم از در زدنت می ریـزد
شُر شُر ِ شعـر تـر از عشق تو بانو عسلم
حس و حالی ست که باآمدنت می ریزد
روزی که فــرستاد مـرا پیـکِ بشارت
گفتـا که رهـایت کنـم از بنـدِ اسارت
با آیه ی غم آمد و با حیلـه و نیرنگ
دنیـای پر از عشق مرا داد به غـارت
شعر و سخنم هیـچ نـدارد سرِ یاری
تا آنکه حکایت کنداز عمق خسارت
غیر از هنـرِ سرکشی و تهـمت بیـجا
در مکتب او کس نکندکسب مهارت
پیوسته دعامیکنم ازدست شیاطین
تا آنکـه خـدا خود بکند دفع شرارت
هرچند که ما دربدر وخانه بدوشیم
آنها همگی صاحـب کاخند و عمارت
یادم نـرود آن سحری را کـه شقایق
بـر دار فنـا رفت به انگشتِ اشـارت
بانو عسلم مجـلس بی مــایه نـدارد
بـر قدرت قداره کشان حـق نظارت
نازنین کس نتواند بخرد نازت را
یا بگیرد به بغل آن قدِ طنازت را
نو گل بی بَدل جنگل سبزی که نسیم
گونه گون شانه زند زلف غزلسازت را
دلگشا تا ارم پیرهنت را بگشا
مملوّ از رایحه کن جُلگه ی شیرازت را
چه خوش از جنگل انبوه دنا میشنوم
بوی ِ اغواگرِ آویشنِ تارازت را
دست کوتاه من از ناز تو گردیده دراز
گرچه گاهی نرسد سرو سرافرازت را
مِثلعیسای مسیحی بده یکباره نشان
لااقل نفخهای از آن همه اعجازت را
در پسِ میلهیِ دلگیر قفس کسنشنید
نغمه یِ بی رمقِ مرغ شبآوازت را
شاعر ِ شهر ِ غزلهاعسلت هیچ ندید
اشکِ چشمِ قلم ِ قافیه پردازت را
گـرچه با سنگِ جـفا پایِ دلـم را شکنی
در پیِ وصل تـوام سوگلِ دامـن چمنی
زلف پُرپیچ وخمت را بزن ازچهره کنار
که تشعشع به تن تیره ی شب ها فکنی
آنقَـدر نغمه بریزم به سر سیم سه تار
تا فريبنده برقصی که بخـوانم دهنی
کس و نــا کس نتـواند بکـشد ناز تو را
بس که زیبایی و درحال شکوفا شدنی
صنمِ نازِ پری زاده مگر کیش تو چیست
کـه شرابی لب و لامذهب و نازک بدنی
دلبری ها بکن ای فتنه که درعالم عشق
نــرسد رنــد و حـریفانه بـه پای تو زنی
نفسِ پیـرهنت را عسلـم خـوش بِگُـشا
کــه تو آن باغ بهــارانِ معطـــر بـدنی
هنوز از دوری ات بیمارم ای دوست
گـــرفتـار ِ تنی تبــــــدارم ای دوست
پریده از غمت خــواب از دو چشمم
سرِ شب تا سحــر بیدارم ای دوست
بــــرس از راه شـادی تـا بــه فــــردا
بـــه فـــــریاد دل غمبارم ای دوست
اگـــر فــــردا بـــه ســـروقتــم نیایی
غــم عشقت کند بر دارم ای دوست
سکــوت عمــق ِ شـب هـا را شکسته
صــدایِ ضجـه هـای تارم ای دوست
شبـانـه کــــوچه هـــا را می کند پُـر
پیـــاپی شیــون ِ گیتـارم ای دوست
عسل بانــویِ شعـــرم طاقتـم نیست
که دست ازدامنت بردارم ای دوست
دنیا به خود ندیده زیباتر از تو گاهی
هم ناز دلربایی هم مثل قرص ماهی
وقتی که رخ نمائی در کسوت زلیخا
یوسف دوباره افتد از عشق تو به چاهی
روزی که می گذشتی از جاده های شهرم
افتاده بودم از غم در بین کوره راهی
از درد بی قراری می کردم التماست
گاهی نظر نکردی بر حال بی گناهی
تا کی سخن نگویم از حال مردمانم
گویا خبر نداری از ظلمت و تباهی
جز گرد و خاکروبه چیزی به جا نماند
وقتی مسیر آتش افتد به جان کاهی
با آن که گریه کردم بانو عسل نکردی
از بیکران چشمت هرگز مرا نگاهی
گلچهـره یِ دندان صدفِ لـب شکلاتی
در قهــوه ی تلــخ قجــری شاخِ نباتی
با شـرمِ نگاهت بـه وجـودم زدی آتش
ای شعله ی سرکش مگر از قــوم هراتی
دیگر نزنم ثانیــه ای زل بـه دوچشمت
ترسم بـبـری هوش مرا با تلـــه پاتی
صحرای ِ فلاکت ِ زده ی ِ تشنگی ام را
چل چشمه یِ پر زمزمه ی آب حیاتی
در دور و بر باغ ارم بـوالهـوسانـنـد
گاهی نکند بگذری از کوچه ی ِ لاتی
نــم نــم بچکان شهد ِ لبت را کـه بریزد
احساس تــو در ذائقــه یِ شاعــر ذاتی
آندم که دودستم بشودحلقه به دستت
کم کم بشود کـــــودک دل عاشق تاتی
وقتی کــه تلنگر بزنــم پنجــــره ات را
یعنی کـه قـــرارِ من و تو جمعه ی آتی
بانـو عسلـم ثانیــــــه ای شـک ننمـودم
در سادگی و خــــوبی زنهــای دهـــاتی
ﮔﻔﺘـﻪ ﺑــﻮﺩﯼ با نــوای نـاز ِ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭﻣَـﺖ
ﺗﺎ ﺑـﻪ ﺭﻗﺺ ﻭ ﭘﺎﯾﮑﻮﺑﯽ ﺑـﺎﺭﻫﺎ ﻭﺍ ﺩﺍﺭمَـت
بس که ای بالا بـلا ساغر تن و دل نازکی
انـدکی جــرات نـدارم ﺩﺭ ﺑﻐـﻞ ﺑِﻔْﺸﺎﺭﻣَﺖ
بافهی زلفت مسیر بادهای وحشی است
ﻋﻄﺮ ِ خوشبوی دلاویزم کجـا ﺑﮕـﺬﺍﺭمَت
ﺑﺴﺘـﻪ ﺍﻡ ﺑـﺎﻝ ﺧﯿــﺎﻟـﻢ ﺭﺍ ﺑـــﻪ ﺑــﺎﻝِ ﺁﺭﺯﻭ
در بــدر ﺩﻧﺒـﺎﻟﺖ ﺁﯾﻢ ﻫــﺮ ﮐﺠـﺎ ﭘﻨﺪﺍﺭﻣَﺖ
ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﺍﺯﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﺷﺒﻬﺎ ﮐﻪ من
ﺭﻭﺷﻨﯽ ﺑﺨﺶِ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺸﻤﺎﺭﻣَﺖ
بعدازین ای چلچراغم گر بفرمایی قبول
درنظر دارم ﻣﯿﺎﻥ صحن ﭼﺸﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭَﻣَﺖ
در میـان راه رفتن مانــده ام ﺑﺎنو عسل
تامگر بعد از وفاتم دست ﮐﯽ ﺑﺴﭙﺎﺭمَت