غزلیات
24 فروردین 1403
X

گرچه با تنهاییَم سر کرده ام

گفتگو با خود مکرر کرده ام

دل پریشانم که با پیک و پیام

دخترِ خان را مکدّر کرده ام

سوگلِ آشفته از هوشم پراند

شعرهایی را که از بر کرده ام

پیش خود گفتم‌ دلِ جانانه را

با غزل هایم مُسخَّر کرده ام

در پسِ تاب و تبِ اندیشه ام

با خدا او را برابر کرده ام

دل نشاید کندن از جام شراب

سال هاعادت به ساغر کرده ام

مهربان بانو عسل حرصم نده

من تو را از ریشه باور کرده ام

28 اسفند 1402
X

زدم با اِذن حافظ فالِ ‌ دیگر

جواب‌‌ آمد‌ مجو خوشحالِ دیگر

مگردان‌ حالِ ما را ‌‌ یا مُحوّل

که غم حاکم شود یک سالِ دیگر

11 دی 1402
X

با‌ آن که دل انگیزِ ارم‌‌ آن ورِ پل بود

دلشادی ام‌ از‌ عطر تنِ غنچه‌ یِ گل بود

پر می زدم از‌ وسوسه در عالم رویا

ازعشق بهشتی‌که پر ازکوزه یِ مُل بود

آزاد و رها منزل و مأوا بگرفتم

درگوشه‌ی‌پرتی‌که‌نه‌زنجیر‌ ونه غُل بود

نازک ‌بدنی ‌آمد و دادم دو سه ساغر

از‌ کهنه شرابی که سراسر الِکُل بود

در شور و شرِ ذهنیتم آن‌ همه شادی

از زمزمه یِ نی‌ لبک و ساز و دهل بود

آن دم که شدم منقلب از نامه ی اعمال

در دست چپم برگه ای از دفتر کل بود

در‌ باغ ‌ جنان ناوک مژگانِ پری ها

خونریز تر از تیغِ کجِ خانِ مغول بود

پیمودم ‌ اگر با دل و جانم تپه ها را

منزلگهِ بانو عسلم بر سرِ تُل بود

3 دی 1402
X

میهنم را از تباهی بوی غم برداشته

سرزمینِ آریایی‌ را ستم برداشته

گرچه اهریمن دم از دین و دیانت میزند

آنچه‌‌‌غارت‌کرده است‌از مُلک‌‌جم برداشته

میکنند از کینه توزی‌ ها دو پایش را قلم

هر کسی در راهِ آزادی قدم‌ برداشته

در دیار سووَشون‌ازبویِ‌خون‌شدحالی‌ام

گردن آلاله را‌ تیغِ دو دَم برداشته

با غروب واژه ها درعرصه‌ی شعر و ادب

هر ادیب نکته‌ دان دست از قلم برداشته

از تباهی با نسیم اندکی ریزد به هم

کهنه دیواری که از شالوده خم برداشته

معبر بیگانه را بستم ولی ‌بادِ صبا

چادر بانو عسل را در ارم برداشته

28 شهریور 1402
X

رخسار تو هر چند که در دید نباشد

در برقِ ‌رخ آینه تردید نباشد

در منظره یِ پُر ‌ شررِ شعله یِ رویت

رازی‌ ست که درچهره‌یِ خورشید نباشد

تا دشمن اندیشه فروشنده‌یِ یأس‌است

از مردمِ آفت زده امید ‌ نباشد

خونریز ترین‌ نسلِ بشر ناشرِ دینند

اسلافِ ‌ عرب قابلِ تمجید نباشد

در مسئله ی حدس و یقین تابع عقلیم

در مذهبِ ما مرجعِ تقلید نباشد

دیری ست که در‌ میهنِ پهناورِ کوروش

در حفظ وطن لشکرِ جاوید نباشد

وحشی صفتان آینه ها ‌ را بشکستند

تا جامِ جم از دوره یِ جمشید نباشد

بانو عسلم قصه یِ این غصه درازست

یک روز نبوده ست که تهدید نباشد

15 مرداد 1402
X

گرچه‌ بی‌جرمم ولی‌‌درخانه‌ محبوسم هنوز

لاجرم با ماتم‌ و دل شوره مأنوسم هنوز

انس و‌ الفت از دیارِ شادمانی پر کشید

از وجودِ ‌ همدلی سر‌ زنده مأیوسم هنوز

روشنایی را به دستورِ شبح گردن زدند

بی نصیب از دیدنِ رخسارِ فانوسم هنوز

باغِ فروردین چشمانت‌ که می آید به یاد

حس کنم درعمق جنگل‌های چالوسم هنوز

از همان روزی که آقای ریا شد حاکمم

برده ی بی اعتبارِ شیخِ سالوسم هنوز

بی خبر گیرد گلویم را دو دستِ اختناق

در شب بی انتها در چنگِ کابوسم هنوز

سینه ام را بارهاچاقویِ غم جِر داده است

دلزده از قاضی و ازگشتِ محسوسم هنوز

در‌‌ غزل هایِ ترم از ‌‌ بی تویی بانو عسل

می‌ چکد باران غم از شعرِ‌ ملموسم هنوز

31 تیر 1402
X

قابِ عکسِ خاطرت را روبرو بگذاشتم

در خیالم‌ از تو تصویری نکو بگذاشتم

گرچه مهمانم نمی باشی ولی ازعشق تو

رویِ میز نقره ای سیب و هلو بگذاشتم

شُرشُر آمالم از چشمم تراوش میکند

بس که در دهلیز ‌ قلبم آرزو بگذاشتم

پیشِ‌ اربابانِ ایلم با زبانِ التماس

در تب و تاب وصالت ‌ آبرو بگذاشتم

لا به لایِ دفتر شعرم به یادِ عشوه ات

سوگلِ ‌ نازِ لَوَندِ خنده رو بگذاشتم

دوری ات را نی لبک باغصه یادآور شود

هر کجایِ هق‌ هقم بغضِ‌‌ گلو بگذاشتم

در نبودت بارها با شکوه یِ‌ ساز سکوت

در حیاط بی‌هیاهو های و هو بگذاشتم

در هزار و یک شبِ دلگیری از یادم پرید

آن چه را‌‌ از شهرزاد قصه گو بگذاشتم

لاجرم بانوعسل‌در متن نامه خط به‌خط

آنچه‌را بگذشته برمن مو به‌مو بگذاشتم

18 تیر 1402
X

هر پگاهی که تنِ ‌پنجره‌ ات‌‌ باز‌‌ شود

صبحِ زیبای من از‌ دیدنت آغاز شود

بر سرِ زلف رهایت بزند‌ بوسه نسیم

که گلِ روی تو از شرم و حیا ناز شود

آن‌ چنان در تب و تابم که به آوازِ بلند

آنچه در دل بنِهفتم به تو ابراز شود

بیخبر میشود از حال دگرگون خودش

هر کسی هم‌ ‌سخنِ دلبرِ طناز شود

ملک‌جم‌گرچه بیفتاده به‌چنگال سکوت

صبر اگر پیشه کنی عرصه‌یِ‌آواز شود

هر زمان‌ باد ‌‌ صبا بگذرد از پیرهنت

سعدی از بوی ارم راهیِ ‌شیراز شود

شاخه یِ سبز غزل تا ننشیند به ثمر

نم ‌ نم‌ اشک قلم قافیه پرداز شود

گفتم از سِرّ ضمیرم به تو بانو عسلم

آن چه‌‌‌ از دل نتراود به‌ زبان راز شود

7 خرداد 1402
X

خبرت نیست که از دردِ وطن پیر ‌شدیم

دیگر از‌ فاجعه یِ بودنمان سیر شدیم

رعد و برقی که جهیدن بگرفت از تنِ ابر

آن‌چنان بر سرمان زد که‌ زمین گیر شدیم

مِثلِ سنگی که ندارد خبر از مقصدخویش

بارها بی هدف‌ از دره سرازیر شدیم

حیله ی شیخِ ریا بر سر باور که نشست

ناگهان با تلی از توطئه تسخیر شدیم

زندگی دستِ قضا و قَدَر افتاد که ما

کم کم‌ از راه‌ِ دعا تابعِ تقدیر شدیم

جمعی از معترضانیم که به دستورِ ستم

گوشه‌ی دنجِ قفس بسته ‌به زنجیر شدیم

ماهمان نسل به پا خاسته یِ عصر غمیم

خودمان هیچ ندانیم که‌چه تفسیر شدیم

بذرِ امید بپاش از سرِ شب تا دمِ صبح

شاید از نو عسلم شاهدِ تغییر شدیم