غزلیات
24 فروردین 1402
X

بی خبر پا را که‌ بنهادم به کوی زندگی

گم‌ شدم درکوچه‌ها از های وهوی زندگی

گرچه بودم مِثل آتش در دیارم شعله ور

رنگِ خاکستر شدم در آرزوی زندگی

در سراب تشنه کامان با ولع نوشیده ام

بارها زهر ‌ هلاهل از سبوی زندگی

جهدها کردم و لیکن با صلابت بسته شد

هر‌ مسیری را که بگشودم به روی زندگی

از کج اقبالی نباید می زدم گاهی گره

کثرت دلبستگی ها را به موی زندگی

بی وفایی با تشر جایِ محبت را گرفت

تا نپیچد اندکی در‌ خانه بوی زندگی

در هزار و یک شب‌ِ ناگفته‌ ها راوی شدم

تا که باشم شهرزادِ قصه گوی زندگی

در سراپای غزل از بغض خود گفتم ولی

همچنان بانو عسل باشد هلوی زندگی

19 فروردین 1402
X

با تشر گیسویتان را ماست مالی میکنم

عقده ام را بر سر زلف تو خالی میکنم

خارج‌ازمحدوده‌یِ منزل شوی بی روسری

با چک و تیپا تو را در کوچه حالی میکنم

اختیار تام دارم سال ها در شهر هِرت

همچنان آتش به پا با اِذن والی میکنم

مُهر ِ باطل میزنم یارانه ات را بی درنگ

خانوارت را فقیر از وضع مالی میکنم

در تبِ پرونده سازی بارها وضع تو را

پرس و جو از دختران لاابالی میکنم

درخیابان با تشکر کیک وساندیسم دهند

بس که در ایفای نقشم کارِ عالی میکنم

مجریِ احکام قانونم ولی بانو عسل

اختلاس از بانک ها در بی خیالی میکنم

15 فروردین 1402
X

از بس‌ شده با رنگ‌ ریا باعث تشویش

کمتر نشود نفرتم از شیخِ بد اندیش

دین را چه گران بر سر منبر بفروشد

تاصاحب کاخی شوداز وسعت تجریش

چُرتش نشود پاره که در عالم رویا

درحالتی ازخلسه شود بیخبر ازخویش

گفتا بشناسم‌‌ ‌ سَره از ناسَره ها را

گفتم‌ندهی یک‌دهه تشخیص‌بُز از میش

با شعر من از سفسطه پرونده بسازد

تا آن که در آینده به تیغم زند از ریش

دزدانه به یغما ببرند آن چه که دارم

وقتی به غلامان بدهد فرصت تفتیش

جولان دهداز وسوسه در دشت شقایق

شمشیر کج ازعقده ی جلاد ستم کیش

بانو عسلم‌ زاده ی زندان اوینم

گاهی نبوَد راه گریز از پس و از پیش

2 دی 1401
X

مِثل جشنی که در آن تنبک و تنبور نبود

شهرم از بی نفسی اهل شر و شور نبود

تیرگی‌چیره شداز یورش تاریکی محض

در پسِ پنجره ای روزنی از نور نبود

بسکه در کوری شب طبل عزا را زده اند

فرصت زمزمه در گوشه ی ماهور نبود

قاضی و شیخ ریا در پیِ اعدام منند

ورنه در کوچه ی ما اینهمه مامور نبود

عمری از روی توهّم دهَدم زاهد شهر

وعده ی باغ بهشتی که درآن حور نبود

به همان‌خون‌ سیاوش که‌چکید ازتن گل

محفل لاله رخان شیونِ بر گور نبود

می زدم نت به نت از خاطر بانو عسلم

غم ِ بنهفته اگر در دلِ سنتور نبود

12 آذر 1401
X

خیالت رو به رویم بود بانو

وصالت آرزویم بود بانو

نمی دانی در آن رویای رنگی

چه بغضی درگلویم بود بانو

نبودی تا ببینی در زمستان

چه سرمایی پتویم بود بانو

من آن پیرم که‌در اوج‌ جوانی

سپیدی رنگ مویم بود بانو

همانروزی که پرپر شد بهارم

خزان همرنگ رویم بود بانو

شراب‌ زندگی شد زهر مارم

سفال غم سبویم بود بانو

عسل جانم سه تارِنغمه سازت

زبان گفتگویم بود بانو

8 مرداد 1401
X

سپیداندام‌‌ِرویایی چه‌چشم محشری داری

به دستان ِ بلورینت شراب و ساغری داری

پرِ پروانه‌ می ریزد به روی شال زربفتت

خدای‌من‌!عجب‌ رخسارآتش گستری‌ داری

نمیدانی‌مگر بانو که باغ گل تماشایی ست

بیفکن پرده از رویت که‌نیکو منظری داری

همانروزی‌که بنهادی قدم در باغ فروردین

من از بوی تو فهمیدم تن گل پروری داری

چو آهوی ِ به دام‌افتاده در بندت گرفتارم

گره از مشکلم بگشا اگر پیغمبری داری

فریبایی‌که‌خوردم‌دربهشتت‌گولِ‌شیطان را

تو آن حوّای جذابی که سیب نوبری داری

عسل‌بانو‌ شِکَنج ِ بافه یِ زلف طلایی را

به روی‌شانه افشان‌کن‌که موهای‌زری‌داری

1 تیر 1401
X

تشبیه نتوان کردکه گویم به که مانی

در جمله نگنجی که کنم وصف معانی

نامیدمت از تشنگی ام نم نم ِ باران

از بس که تو پاکیزه تر از آب روانی

از باغ لب‌ و چهره و اندام تو پیداست

نازک بدن و لاله رخ و غنچه‌ دهانی

بر پنجره یِ رو به افق در برِ چشمم

تابنده تر از تابشِ خورشید ِ جهانی

الحق که تویی"کاوه ی آینده ی ایران"

از چنگ ستم مُلکِ کهن را بسِتانی

پی‌جو شده ام ردّ تو را خانه به خانه

با‌ آن‌ که ندارد احدی از تو‌‌ نشانی

گفتم به پیام آورِ دل چاره چه سازم

گفتا که خودت را بکُش از نازِ فلانی

حرمت بنه بانو عسلم اشک قلم را

با خون دلم نامه نوشتم که بخوانی

27 خرداد 1401
X

شیخِ دانا که‌نه‌کم خوشگذرانی میکرد!

همه را بر حذر از عالم فانی میکرد

به هوایِ تنِ حور و طمعِ قصرِ بهشت

از تب و تاب‌هوس آن چه‌ندانی میکرد

بارها سینه زنان بر سر منبر چه رسا

مظهرِ زهد و ریا مرثیه خوانی میکرد

بانی ِ گسترش ِ امر قضا با زد و بند

در خفا با دغل و شحنه تبانی میکرد

منبع مغلطه شد یک‌ شبه صدرالعلما

بس که‌با سفسطه تفسیرِ معانی میکرد

مانده در خاطره ی مرد وزن دهکده ام

قصه ی پیرِ خرفتی که جوانی میکرد

اگر از کشور جم راهیِ دوزخ بشود

رفعِ آثارِ غم‌ و دل نگرانی میکرد

غزلِ تلخِ پر از طعم حقیقت به یقین

مهربانو عسلم را هیجانی میکرد

16 خرداد 1401
X

بی تو ای‌دخترِگلچهره ی دور از محلم

نچکـد نـم نـم عطــر از نفحـات ِ غـزلم

بکشم دست‌نوازش‌به‌ سرخواب‌وخیال

هر زمانی که تـو را حس بکنم در بغلم

من‌همان‌قیس‌بنی عامر شهرم که‌ هنوز

کوچه را کـر بکنم با دف ضرب الاجلم

بیستون را نسپردم به دم ِ تیشه ولی

می کند خنده ی ِ شیرین تو مرد عملم

به‌ همان‌ ارگ بم خسته‌ی وارفته‌ قسم

خشتی از سازه‌ یِ متروپُلِ پا بر گسلم

مگذر‌ بـر مـنِ ویـرانه کـه از بخت بدم

شهر متروکه‌ای‌ از دوره ی ِ تیمورِ شَلم

گرچه دانم که‌ خلاصم نکند دیو پلید

سال هـا منتظـر ِ رستــم ِ دستانِ یـلم

مهــربانـو عسلـم شعـر شکر گـون منی

همه دانند و ندانی که تویی ماحصلم