غزلیات
4 آذر 1400
X

کی کنی یک دم بر احوالم نگاهی بیشتر

تا که کم گیرد سراغم را تباهی بیشتر

مُلک جم را سال ها بر باد غارت داده است

آن که آسان تکیه زد بر تخت شاهی بیشتر

واعظ شهرم دچارِ وهم وهذیان‌است و باز

روی منبر می دهد امید ِ واهی بیشتر

کودنِ بی علم و دانش میهنم را عاقبت

می برد تا قهقرا با اشتباهی بیشتر

هم چنان ‌ در فهـم اهـریمن نـدارد ارزشی

جان مـردم اندکی از بـرگ کاهی بیشتر

بـر نتابد دشمنِ عقل و خِرَد اندیشه را

جـرم ِ دانستن بوَد از هـر گناهی بیشتر

مزدکی باید به پا خیزد در این ماتم سرا

تا‌‌ سپیدی چیـره گـردد بــر سیاهی بیشتر

دست کـوتاهم بـه سوی آسمانت شد دراز

پس ‌‌ اجـابت کن دعـایم را الـهی بیشتر

29 مرداد 1400
X

زنده‌ ای حس نکند غیر خودت حالت را

که چسان می شکند دستِ قضا بالت را

کس به فـریاد تو یک ثانیه حتی نرسید

گرچه همسایه شنید آن همه جنجالت را

آسمـانی کــه کبود آمـده بــر رویِ سرت

بینـد از اوج ِ سیـاهی بـــــد ِ اقبــالت را

مانده‌ای خسته‌ودرمانده‌که‌بااینهمه‌ظلم

از کــه بایـــد بستـانی حـــق پامــالت را

کـولیِ مست سیه چُـرده ی ِ آینــده نگر

گیـرد از قهوه یِ تـه مانده مگر فـالت را

آرزوهــای ِ زیـادی بــه دلــت مانـده ولی

تا ابــد هــم نـرسی کعبــــه ی آمــالت را

بکن از چشمه‌ی‌ دل هدیه به بانوعسلت

نـم‌ نـم ِ شعــر ِ تــر ِ جـــاری و سیّالت را

24 تیر 1400
X

بی تویی در فصل تنهایی تباهم کرده است

روشنایی دوری از بخت سیاهم کرده است

دائماً در خلوت از یاد تو می بارم که شمع

همدلی با اشک ِ سرد بی گناهم کرده است

برده است از روی رأفت پی به اعماق دلم

هر کسی از راه دلسوزی نگاهم کرده است

من همان تنهای ِ مفلوکم که در اعماق شب

خنده های غم دچار بغض وآهم کرده است

ریشه ام ازهرطرف افتاده در دستان سیل

موج توفان سرنگون ازپرتگاهم کرده است

می کنم با چشمه ی چشمم خدا را التماس

نم نم ِ اشک تضرع داد خواهم کرده است

در لبـاس عـافیت خواهم تـو را بانـو عسل

خوابی ازانبوه رویا رو به راهم کرده است

4 تیر 1400
X

در کلاس پُر فروغ شمع دانش سوختم

از وجود ِشعله‌ی اندیشه درس آموختم

از همانروزی که تن دادم به نور معرفت

جز به تعلیم ِ معلم چشم ِ دل نفروختم

من‌همان‌شاگرد نادانم که‌ با‌ تحصیل عِلم

جان و دل را‌ با تلالوی ِ چراغ افروختم

شد الفبا درس و مشقم‌درمحیط‌ مدرسه

تا درآخر جامه‌ای ازجنس دانش دوختم

نم‌ نم ازچشم قلم برچهره‌ی‌ کاغذ‌ چکید

آنچه را در عمر ِ بیمقدار خود اندوختم

2 خرداد 1400
X

آسمان ِ آبی ام را هاله ای از غم گرفت

روشنایی را سیاهی در بغل محکم گرفت

ظاهر آمد زاهدی با کوله باریو از ریا

با کژی ها راستی را از دیار ِ جم گرفت

بسکه کرد از‌ روز اول دشمنی ها را عَلَم

رنگ صلح ودوسِتی را ازتن پرچم گرفت

می کنم با آه ِ حسرت یادی از اسطوره ها

میهنم را در نبود ِ آرش و رستم گرفت

پیرهن را بر تن ِ ناز ِ شقایق پاره کرد

خون گرم‌ لاله‌ را با تیغ کین در دم گرفت

از همان‌روزی که شادی از دیارم پر کشید

چلچراغ روشنم را سایه ی ِ ماتم گرفت

آنقَدر بانو عسل خونابهباریدم که دوش

دائم از سیل سرشکم مژه ها را نم‌ گرفت

28 اسفند 1399
X

زدم از یـاد ِ لبـت کهـنه شـــرابی کـه نگو

تشنه ام تشنه تر از بــرکه ی آبی که نگو

لااقل بی خبرم میکند از هوش وحواس

دهـد انگور ِ تــن افشرده جوابی که نگو

دو سه پیمانه ی ناب از قدح ِمعجزه گر

آورَد چشم مــرا پـرده ی خوابی که نگو

ساقی میکــده با طعنه نهیبم زد و گفت

آنقَدر بی رمق و مست و خرابی که نگو

هرزمان آمده رویای تو در خواب نسیم

کوچه ها پُـر شده از بوی گلابی که نگو

خط ‌بکش دور و برِ واژه‌ ی رفتن که‌ دلم

کشـد از دوری تو درد و عـذابی که نگو

رنـگ رویـایی ِ چشمـان تـو بانــو عسلم

می بـرَد ذهنمـرا سمت سرابی که نگو

16 بهمن 1399
X

چلچراغی ازبنفش و سبز و آبی می شوی

صبحـدم بر بام چشمم آفتــابی می شوی

میرسند از بی قــراری خوشه ی انگورها

هــر زمـانی از تبسم لب شرابی می شوی

زیر و بمهای تنت نم نم بگیرد طعم سیب

خوشتر از افشرده ی آب گلابی می شوی

روسری را میدهی درکوچه هاتحویل باد

در خیـابان های شهـرم انقلابی می شوی

آیـدَم عصـر ِلچک های رضاخـانی بـه یاد

بسکه طناز و لوند ازبی‌حجابی می شوی

از تلالـــوی ِ وسیـع ِ چهــره ات بانو عسل

صبحـدم بـر بام چشمم آفتـابی می شوی

9 بهمن 1399
X

با آن که در آدینه شکستی دل ما را

غیر از تو کسی حل نکند مشکل ما را

بعد از تو غم ازکوچه‌ی ماآمد و کوبید

کوبنده تر از قومِ مغول منزل ما را

زد روز نخستین تلی از غم به سرشتم

در قالب من آن که لگد زد گِل ما را

یک ثانیه از بخت بـدم دود ِ هـوا کرد

از هر سه طرف باد ِ فنا حاصل ما را

فهمیده ام از بی دلیِ آدم حیران

گم کرده خدا تکه ای از پازل ما را

شب را به تلألؤی چراغی نفروزیم

تا روی تو روشن بکند محفل ما را

بانو عسلم از شـرر بـرکه ی چشمت

انبوه ِ صدف بـوسه زند ساحل ما را

25 آذر 1399
X

دختـر ِ گیسو طـلای ِ شهـر ِحافظ حالتان

کـم بناز از چشم ناز و بـاغ سن و سالتان

از نسیـم دلـــــربای ِ عطــر زلفـت آمــدم

از خیــــابـان نمــــازی تــا ارم دنـبــالـتان

گرچه ریزد نم نم ازگلهای اندامت هوس

یک نفس راضی نباشم تـا کنـم‌ اغفـالتان

هوشم از سر میرباید میوه های نورسَت

نخ به نخ باید بدوزم دل به سیب کالتان

تِق تِق کفشت که برداردسکوت کوچه‌ را

پشتِ سر پروانه میریزد به روی ِ شالتان

لااقـل وِرد ِ زبان کـن آرزویـت را کـه من

از کتاب خـواجـه‌ ی عاشق بگیرم فالتان

آنقَـدر نازی کـه از قصر بلور افتاده است

موجی از رنگین کمان بر وسعت اقبالتان

دانه ی ریز سیاهی روی لب داری که ماه

می گشاید چهره از اعجاز خط و خالتان

عاقبت مـا را به کشتن میدهد بانو عسل

تاب زلف و چشم ناز و گونه‌ های چالتان