غزلیات
هر پگاهی که تنِ پنجره ات باز شود
صبحِ زیبای من از دیدنت آغاز شود
بر سرِ زلف رهایت بزند بوسه نسیم
که گلِ روی تو از شرم و حیا ناز شود
آن چنان در تب و تابم که به آوازِ بلند
آنچه در دل بنِهفتم به تو ابراز شود
بیخبر میشود از حال دگرگون خودش
هر کسی هم سخنِ دلبرِ طناز شود
ملکجمگرچه بیفتاده بهچنگال سکوت
صبر اگر پیشه کنی عرصهیِآواز شود
هر زمان باد صبا بگذرد از پیرهنت
سعدی از بوی ارم راهیِ شیراز شود
شاخه یِ سبز غزل تا ننشیند به ثمر
نم نم اشک قلم قافیه پرداز شود
گفتم از سِرّ ضمیرم به تو بانو عسلم
آن چه از دل نتراود به زبان راز شود
خبرت نیست که از دردِ وطن پیر شدیم
دیگر از فاجعه یِ بودنمان سیر شدیم
رعد و برقی که جهیدن بگرفت از تنِ ابر
آنچنان بر سرمان زد که زمین گیر شدیم
مِثلِ سنگی که ندارد خبر از مقصدخویش
بارها بی هدف از دره سرازیر شدیم
حیله ی شیخِ ریا بر سر باور که نشست
ناگهان با تلی از توطئه تسخیر شدیم
زندگی دستِ قضا و قَدَر افتاد که ما
کم کم از راهِ دعا تابعِ تقدیر شدیم
جمعی از معترضانیم که به دستورِ ستم
گوشهی دنجِ قفس بسته به زنجیر شدیم
ماهمان نسل به پا خاسته یِ عصر غمیم
خودمان هیچ ندانیم کهچه تفسیر شدیم
بذرِ امید بپاش از سرِ شب تا دمِ صبح
شاید از نو عسلم شاهدِ تغییر شدیم
گرچه پرهیز از پنیر و مرغ و ماهی میکند
میشود سیر از ریا شیخیکه شاهی میکند
آن چنان دور از خِرَد باشد که در قرن اتم
همدلی با قصه های کذب و واهی میکند
تارِ مویِ هر زنی بیرونزند از روسری
نا جوانمردانه او را دادگاهی میکند
تیر باران می شود با چشم بسته در پگاه
هر که از ویدردیارم داد خواهی میکند
مظهرِ تاریکی از پندار خودخواهی هنوز
رنگ روشن را کدر از دل سیاهی میکند
می دهد فرمانِ قتلِ معترض ها را ولی
روی منبر اعتراف از بی گناهی میکند
آن که با زهد و ریا لم داده بر جایِ خدا
در خیال خامِ خود کاری الهی میکند
شکوه ام گاهی ندارد انتها بانو عسل
تا ابد بیزارم از شیخی که شاهی میکند
جذّابی و هم رنگ شقایق شده ای تو
ازچشم توپیداستکهعاشق شدهایتو
پیدا نشود مِثل تو در عالم هستی
دردانه ترین خلقت خالق شده ای تو
با جاه و جلال آمده ای کلبه ی ما را
با زندگیِ ساده موافق شده ای تو
ای ماه پری چهره بدان قدر خودت را
چون برحذر از آینه ی دق شدهای تو
آنقدر ظریفی که به عنوان تشابه
با برگِ گلِ لاله مطابق شده ای تو
تا کی بزنم بر سر و با گریه بگویم
عذرای منی مونس وامق شده ای تو
بانو عسلم پا بنه در محفل عشاق
هرچند که بی شائبه لایق شده ای تو
بانو به همان شال و کلاهی که تو داری
خوشدل شدم از اوجِرفاهیکه تو داری
در باغِ ارم هر چه شدم خیره ندیدم
ممنوعه تر از سیب گناهی که تو داری
آخر به خیابان بکشی پیر و جوان را
با بقچه ای از نازِ نگاهی که تو داری
ققنوسِ پگاهِ نفست شعله ورم کرد
پر پر شدم از آتش آهی که تو داری
از روز نخستین به گمانم شده همسان
اقبال من و چشم سیاهی که تو داری
گفتم لب شیرین تو انگور شرابی ست
گفتی عجب از حال تباهی که تو داری
در پرده ای از نور پراکنده نهان است
بردیده ی ما پشت وپناهی که تو داری
بانو عسلم هیچ نباشد رخِ مهتاب
تابنده تر از چهره ی ماهی که تو داری
نگشت از اوج تنهایی کم از مقدار دلتنگی
چه رونق دارد از بی همدلی بازار دلتنگی
چه رازیبر زوایای وجودم سایه افکنده
که گاهی در نیاوردم سر از اسرار دلتنگی
مگو از ارگِ تاریخی کهبعد ازسالهاپیداست
به روی خشت خشت بم هنوز آثار دلتنگی
غروب جمعه میگفتی که آن نادیده بازآید
دل آدینه پُر باشد پُر از اخبار دلتنگی
هزارویک شبِغصه غلط کردم که میگفتم
به پایان میرسد این قصّهی کشدار دلتنگی
اگرچه بقچه ی نانم به دست دزد ها افتاد
ولی از شرم ناداری پر است انبار دلتنگی
خبر داری منِ تنها هزاران درد دل دارم
پشیمانم نکن وقتی کنم اظهار دلتنگی
یقیندارم عسل بانوکهدرعمرت به مِثل من
ندادی تکیه ات را بر در و دیوار دلتنگی
ناگهان رفتی به پاشد موجی از طوفان عزیز
در نبودت خانه شد ویرانتر از ویران عزیز
آنقَدر در نقشِ لیلا عشوه کردی تا شدم
در هوای وصل تو مجنونِ سرگردان عزیز
رویمیزشیشهای ازدوریاتیخ کرده است
قهوه ی فالی که مانده در تهِ فنجان عزیز
گونه را برجسته تر کن در خیابانهای شهر
تا نیاید سیب سرخ از کشور لبنان عزیز
در کدامین برزخستانم کهداردخط به خط
می شمارد جرم من را میله ی زندان عزیز
بی تو معنایی ندارد روی فرش نقره ای
تکیه بر اوج خیال و قُل قُل قلیان عزیز
یک نفس ننهاده ام لب بر لبِ پیمانه ای
از همانروزی که بستم با لبت پیمان عزیز
زیر چتر همدلی در کوچه باغ خاطرات
می تراود از دو چشمم نم نمِ باران عزیز
بوی شالیزار زلفت رو به مغرب می وزد
هر زمانی بگذری از مشرق گیلان عزیز
تا که جانی در بدن دارم بیا بانو عسل
بی تو در پیری نباشد زندگی آسان عزیز
گرچه نُتهایغزل رانغمه از"قانون"گرفت
لحنِ آوایِ سه تارم حالت افسون گرفت
باید اول خمرهای باده را آماده کرد
تاشراب بیغشی ازخوشهی میگون گرفت
روز پیروزی سفیر صلح و آرامش به ناز
تاج سبزی با شکوهازشاخهی زیتونگرفت
بر بلندی هایِ جولان زل زدم بر اورشلیم
عزم جولان دادنم را دخترِ صهیون گرفت
پیروِ پندارِ نیکم ای گلِ زرتشتی ام
با شرارت مذهبم را فاسقِ ملعون گرفت
چیره شد بادِ صبا در کوچه ی اردیبهشت
بوسه های گونه گوناز لالهی گُلگون گرفت
عندلیب ازبویآویشن بهوجدآمدکه دوش
دشتیازگلغنچهها را نغمهیِموزون گرفت
بی خبر از لحظه ها در پشت میز مدرسه
وقت لیلی را پیاپی نامهی مجنون گرفت
شاعرِ شهرِ غزل ها از لب بانو عسل
استکانیشعرنابازبهترین معجون گرفت
#علی_قیصری
ً"قانون"يكی از قديمی ترين سازهای ايرانی است كه توانايی بيان گوشه های موسيقی ايرانی را دارد
بی خبر پا را که بنهادم به کوی زندگی
گم شدم درکوچهها از های وهوی زندگی
گرچه بودم مِثل آتش در دیارم شعله ور
رنگِ خاکستر شدم در آرزوی زندگی
در سراب تشنه کامان با ولع نوشیده ام
بارها زهر هلاهل از سبوی زندگی
جهدها کردم و لیکن با صلابت بسته شد
هر مسیری را که بگشودم به روی زندگی
از کج اقبالی نباید می زدم گاهی گره
کثرت دلبستگی ها را به موی زندگی
بی وفایی با تشر جایِ محبت را گرفت
تا نپیچد اندکی در خانه بوی زندگی
در هزار و یک شبِ ناگفته ها راوی شدم
تا که باشم شهرزادِ قصه گوی زندگی
در سراپای غزل از بغض خود گفتم ولی
همچنان بانو عسل باشد هلوی زندگی