غزلیات
چلچراغی ازبنفش و سبز و آبی می شوی
صبحـدم بر بام چشمم آفتــابی می شوی
میرسند از بی قــراری خوشه ی انگورها
هــر زمـانی از تبسم لب شرابی می شوی
زیر و بمهای تنت نم نم بگیرد طعم سیب
خوشتر از افشرده ی آب گلابی می شوی
روسری را میدهی درکوچه هاتحویل باد
در خیـابان های شهـرم انقلابی می شوی
آیـدَم عصـر ِلچک های رضاخـانی بـه یاد
بسکه طناز و لوند ازبیحجابی می شوی
از تلالـــوی ِ وسیـع ِ چهــره ات بانو عسل
صبحـدم بـر بام چشمم آفتـابی می شوی
با آن که در آدینه شکستی دل ما را
غیر از تو کسی حل نکند مشکل ما را
بعد از تو غم ازکوچهی ماآمد و کوبید
کوبنده تر از قومِ مغول منزل ما را
زد روز نخستین تلی از غم به سرشتم
در قالب من آن که لگد زد گِل ما را
یک ثانیه از بخت بـدم دود ِ هـوا کرد
از هر سه طرف باد ِ فنا حاصل ما را
فهمیده ام از بی دلیِ آدم حیران
گم کرده خدا تکه ای از پازل ما را
شب را به تلألؤی چراغی نفروزیم
تا روی تو روشن بکند محفل ما را
بانو عسلم از شـرر بـرکه ی چشمت
انبوه ِ صدف بـوسه زند ساحل ما را
دختـر ِ گیسو طـلای ِ شهـر ِحافظ حالتان
کـم بناز از چشم ناز و بـاغ سن و سالتان
از نسیـم دلـــــربای ِ عطــر زلفـت آمــدم
از خیــــابـان نمــــازی تــا ارم دنـبــالـتان
گرچه ریزد نم نم ازگلهای اندامت هوس
یک نفس راضی نباشم تـا کنـم اغفـالتان
هوشم از سر میرباید میوه های نورسَت
نخ به نخ باید بدوزم دل به سیب کالتان
تِق تِق کفشت که برداردسکوت کوچه را
پشتِ سر پروانه میریزد به روی ِ شالتان
لااقـل وِرد ِ زبان کـن آرزویـت را کـه من
از کتاب خـواجـه ی عاشق بگیرم فالتان
آنقَـدر نازی کـه از قصر بلور افتاده است
موجی از رنگین کمان بر وسعت اقبالتان
دانه ی ریز سیاهی روی لب داری که ماه
می گشاید چهره از اعجاز خط و خالتان
عاقبت مـا را به کشتن میدهد بانو عسل
تاب زلف و چشم ناز و گونه های چالتان
در سیـاهی پـــــرده افتــــاد از رخ تابانتان
شد مسیر ِ کـــوچه روشن تا لـب ِ ایوانتان
کردی از ناز نگاهت روز و شب افسونگری
تـا شوم با سِحر و جادو شاعـر چشمـانتان
نـم نـم بـاد صبـا از بس به مویت شانه زد
میتراودبویخوش از زلف مشک افشانتان
جان به دست ورطه ی تلخ هلاکت میدهد
آن که نوشد قهـوه ی قاجـاری از فنجانتان
سال ها عاشق تر از گنجشککی برچیده ام
روی دست ِ پنجـــره از ریـــزه هـای نانتان
آنقَـــدر نـاز و فـــریبایی کــه هنگام سماع
مـــولوی را دل ربــاید دامــــن چـرخانتان
ای بهشتت سرزمین عجز و عصیان و گناه
آدم عـــاقل نچینـــــد سیـبی از بستـانتـان
در نگـاه ِ بی قـــرارم زل نــزن بانــو عسل
پـاره گـــردانَـد دلـــم را نــاوک مـــژگانتان
هر زمانی غزل از چشم ترم می ریزد
تَلی از خاطـره ها دور و برم می ریزد
ساکـن جنگل سبـزم ولی از تـرس تبـر
آن چنان دلهـره دارم کـه پرم می ریزد
آهِ پرسوز خزان جانب جنگل که وزد
برگ ِ سرما زده را روی سرم می ریزد
تـا زمـانی کــه نبنـدم نفس پنجــره را
غـم بی شرم و حیا پای درم می ریزد
من همان بی رمق ِ زرد ِنحیفم که اگر
شاخــه ام را بتکـانی ثمـــرم می ریزد
گرچه بی بهره ام ازشاعری و فن بیان
سال ها نم نمِ شعـر از هنـرم می ریزد
مِثل اشکی که فرومیچکداز چشم قلم
غــم بانــو عسـلـم از جگــرم می ریـزد
لباس زرد و سرخ از باغِ پاییز آمدی
گرچه دیر از جنگلِ مهرِ طلا ریز آمدی
پادشاهِ شعر زردم منتظر بودم تو را
تا به پشت محورِ شهرِ غزل خیز آمدی
موطلایِ خوش بَر وبالای شهرِبرگ وباد
پشت پرچین حیاطم دل برانگیز آمدی
آمدی گلواژه ریزی رویِ آلاچیق من
یا بـرای خواندنِ این شعرِ ناچیـز آمدی
مِثل مولانا مگر افتاده ای دنبال شمس
کز مسیـر قـونیه تـا شهـر تبــریـز آمدی
ای فدای تارِ موهای طلا ریزت شوم
تازه فهمیدم که از بیراهه یکریز آمدی
گردو خاکِ درهوا داردنشان ازسرعتت
بیگمان بانو عسل برپشت شبدیز آمدی
باد ِ صبحِ عنبرین بو قاصدِ یاری مگر
بوی ِ مشک دلگشای ِ زلف دلداری مگر
آمدی از باغ فروردین که بویتآشناست
کولههاداری بهدوش ازعطربسیاری مگر
نم نم از عود ملایم کوچه ها پر میشود
هم نفس با غنچه های ناز ِ گلزاری مگر
تا گلو قوری پر استازبویآویشن هنوز
یا هلِ دم کرده از اشعار عطاری مگر
تار و پود ِ جامه ات بوی بهاران میدهد
از گلابِ قمصر و گلپونه سرشاری مگر
باغبانازهرزگی هایتشکایتکرده است
عاشق ِ بوییدن ِ گل های بی خاری مگر
لااقل کمتر بده نشکفتهها را پیچ و تاب
در پیِ کشف حجاب از باغ اَسراری مگر
عطرِ گل بگرفته ای از دامن بانو عسل
حامل اکسیر نابِ مُشک تاتاری مگر
دلی آسیمه سـر دارم هنوز از راز چشمانت
نمیدانی چه محشر کرده برپا ناز چشمانت
از آن روزی کـه سیمرغِ نگاهـت آرمانم شد
به کوهستان قافم می برد قفقاز چشمانت
به روی سینه یکاغذ تلی از واژه می ریزد
قلم وقتی که میگردد غزل پرداز چشمانت
یقین دارم که عمـری در نبود ِ روشنایی ها
ادیسون بارها بگرفته برق از فاز چشمانت
"الا یـا ایهـاالسـاقی" جهـانی را بهـم ریـزد
غزلهایی که داردخواجه از شیرازچشمانت
توتنها آیهای بودی که دربحبوحه ی خلقت
خداحالی به حالی میشدازاعجاز چشمانت
بدور از ساحل دریا بهروی عرشه یکشتی
نگاهم رو به بنـدر بود و بارانداز چشمانت
مـرا با ناوک مـژگان عسل بانو هدف کردی
دلم صد پاره شد ازنیزه ی سرباز چشمانت
بنای همدلی بر دوش بُگذار
به روی نبض قلبم گوش بُگذار
بکن بی تابم از سیب گناهت
کنارم یک بغل آغوش بُگذار
بریز از بوسه های زعفرانی
دوفنجان ازلبت دمنوش بُگذار
بزنمعجون خوشبورا به قوری
لبالب عطر مرزنجوش بُگذار
امان از پچ پچ همسایه هامان
چراغ خانه را خاموش بُگذار
بگفتم راز دل را با خیالت
به روی گفته ام درپوش بُگذار
وجودم را ببر در اوجِ خلسه
عسل بانو مرا بیهوش بُگذار