غزلیات
در نبودت لمس کردم روزهای سرد را
ناله ها بیرون نکرد از استخوانم درد را
کوچه هایِ یخ زدهدر یادخوددارد هنوز
اوجِ فریادِ سکوتِ سردِاین شبگرد را
زیرگامت درمسیرکوچه خِشخِش میکنم
تا که بسپاری به خاطر برگ های زرد را
مِثل کوهی بی خبر با زیرکی خم میکند
درد و غم هایِ زمانه شانه هایِ مرد را
از همان روزی که رفتی رفته ام از یادها
کس نپرسد حال و روز ناشکیب طرد را
آن که در اندیشه دارد چشمِ پاکِ برزخی
با نگاهی می شناسد خصلت هر فرد را
در نبودت گریه ها کردم ولی بانو عسل
ذره ای معنا نکردی واژه یِ برگرد را
چشم محبـوبم شــراب ناب دارد لاله جان
چهــره ای زیباتـر از مهتـاب دارد لاله جان
بـا نگـاهش از جــوانـان دلــربایی می کنـد
صد هـزاران عاشقِ بی تاب دارد لالـه جان
هر دقیقه تارگیسویش به دستانِ صباست
بافه ای از مـوی پُر مضراب دارد لاله جان
کوچه باغ تنگ آغوشش پر ازآرامش است
بستر گـــرمی بـرای خــواب دارد لاله جان
خنجر ابـــروی او پیوسته عاشق می کُشد
کشته هادرگوشه ی محراب دارد لاله جان
از نگاه نافـــذش راه گـــریزی هیچ نیست
گوشه ی چشمان او ردیاب دارد لالـه جان
لالـه جان بانو عسل بی خانمان کرده است
دیده ام ازدوری اش سیلاب دارد لاله جان
در نبودت می خراشد روحــم از ناراحتی
بـر سرم کی گسترانی سایه ات را ساعتی
گـــرچه عمری مانده ام در بین راه انتظار
در میان اهــل دل معروفم از کــم طاقتی
از همان روزی که تنها آمــــدی در لاله زار
مطمئن بودم کـــه با آلالـــــه داری نسبتی
روزهــا مثل پلنگِ وحشی دور از غــزال
در کمینت می نشینم تا بیابـم فــــرصتی
با همین وضعی که دارم بامنِ افسرده دل
لحظـــه ای سازش نـدارد روزگـــار لعنتی
ای که دائم شکوه داری از غم و درد فراق
دوری از معشوقـــه دارد احتمالاً حکمتی
خواهشم را ای عسل بانو دوباره ردّ مکن
حرفها دارم که می گویم به شعرم دعوتی
همچنان در شهر مـــا "هالـو مآبی" خـوب نیست
تازه در روز قلــــــم "خـودکار آبی" خوب نیست
بی خبر باشی اگـــــــر از درد مـــردم بهتر است
کشکِ خود را داخل هاون بسابی خوب نیست
در حضور حضرتِ قــــاضی دهــــــــانت را ببند
در قوانین جــــزا حاضر جـوابی خــــوب نیست
شیخ مـا فرمــوده بی بارانی از گیسوی توست
شل مگردان روسری را بد حجابی خوب نیست
مرگ این و آن به مــــا چه هـرچـه گفتندت نگو
در خیابان هـــــــــــر شعار انقلابی خوب نیست
مثل رنگ چادرت عمــــــــــری سیاهی را بپوش
رنگ سرخِ دامــــــن و زلف شرابی خوب نیست
پیش مـــریم، پیش لالـــه، پیش خـان ِ دهکده
ای عسل پوشیدن تاپ ِ رکابی خــــوب نیست
ظالم از حد بگذراند در وطن بیداد را
انـدکی سکنا نکــن شهــر ِخــراب آباد را
دشمن آگاهی از سنگین دلی گاهی نداد
با مسلسل در خیابان فرصت ِ فـریاد را
با قـوای قهـریه در هر وجب آتش زدند
لشکر ِ جهل و سیاهی باغِ استعداد را
همچنان با نفیِ آزادی خدای سوتوکور
سال ها بگرفته از ما نغمه های شاد را
ای خدای زنبق و لاله مرا عمری بده
تا ببینم با دو چشمم مـــرگِ استبداد را
تار وپودِجسم بدخو را به کرکسهادهید
خـاک میهـن بـر نتابـد لاشـه ی جـلاد را
نازنین بانو عسل اعجازِ سیلِ اشک و آه
بی خبر در هـم بپیچد خـانه ی بیداد را
دفتری پُر دارم از بغضِ غزل های جدید
از رباعی های کهنه تا مَثَل های جدید
سال ها بگذشته اما همچنان افتاده است
میهنم در دستِ دزدان و دغل های جدید
رهنمایان را بپرسیدجایِ آسایش کجاست
تا مگر مسکن گزینیم در محل های جدید
صاحب اندیشه میباشیم ولی برما هنوز
حکمرانی می کند لات و هُبَل های جدید
حاکم ما درصلابت کمتر از تیمور نیست
کس نمیگردد رها از شرِ شَل های جدید
حکم قاضی با تَمَرُّد در عمل جاری نشد
لااقل در موردِ دزدِ دکل هایِ جدید
بیگمان امروز و فردا شعبه یِ اجرائیات
می دهد پرونده را دستِ اجل هایِ جدید
شیخ شهرم داده فتوا بی خبر وارد کنند
دزدکی از راه چین بانو عسل های جدید
مثل برق آمد و از کــوچه ی ما رّد شد و رفت
نفسی ماند و همان لحظه مُــــردد شد و رفت
دیدم از گودی چشمش کـه کمی واهمه داشت
َاز همان لحظه دچــار شک بی حد شد و رفت
گـونه ی نازکش از بوسه چه قـــرمز شده بود
عشوه ها کرد و پر ازخنده ی ممتد شدو رفت
دیگــر آن میوه ی ممنوعـــه به کس دل ندهد
آخر از بهر دلــــم کافــــر و مُــرتد شد و رفت
گفتم ای فتنه گـر از عـــــرض خیابان مـــگذر
بی خیال از خطر و هر چـه پیامد شد و رفت
دلفریبی کـــه سحر مونس جـــــانم شده بود
با مــنِ ساده دل از بخت بـدم بـد شد و رفت
قلــــمم می دود از نو به مـــــــوازات قطـــار
در غروبی کـه عسل راهی مقصد شد و رفت
در مسیـر بـادهــا از نـــم نـــم ِ بـاغ ِ تنت
می تراود بـوی خوش از نخ نخ ﭘﯿﺮﺍهنت
چین زلفت را صبا وقتی نوازش می کند
گل بریزد کــوچه هـا را بافـه ی آویشنت
هـر زمانی بگذری از باغ فـروردین به ناز
بــوی بــاران آیـد از اردیبــهشت ِ دامنـت
کاروانی دیگـر از تــرس چپـاول رد نشد
بس که غارت کرده آن ها را نگاه رهزنت
میدهی با ساز چوپانها کمر راپیچ و تاب
دلربایی میکنی با رقص و بشکن بشکنت
ای که ازنازتبپیچم مِثل پیچک دورخود
بشکند دستیکه می پیچد به دورگردنت
بی خیال ازکوه وصخره بارها پیموده ام
جنگل گنجشک هـا را تا بـه دشت ارژنت
پا بنـه ای دختر ِ گل بیـن گنـدمزار عشق
تا کـه بلدرچین بگـردم در هوای خرمنت
پـرده بردار از شعاع چهره ات بانو عسل
دربـدر کـن سایه هـا را بـا رخ نور افکنت
هــر زمانی باغبان می بالد از روئیـدنت
میخک و مریم شکوفا می شود با دیدنت
گرچه بر من بسته ای در را، ولی باد صبا
منصرف اصلاً نگردد ای گل از بوئیدنت
از همان روزی که بنهادی قدم در راه سبز
سبز کردم پیرهن را با غــــزل پوشیدنت
زیر پلک پنجــره با زمــزمه رّد می شدی
تا که آرامش بگیرد خــانه از خـندیدنت
همچنان زیبا بچــرخی در کنار باغ سیب
تا بوجد آید وجود از طرز گل رقصیدنت
گفته بودم بارهــا از آتش عشق و هوس
دائماً بر خـود بپیچم لحظه ی خوابیدنت
ماه عالمتاب من دیگــر نزن بر رخ نقاب
تا شبی روشن بگـردد عالــم از تابیدنت
پابه صحرا میگذاری ای عسل بانو به ناز
از همـه دل می ربائی با شقایق چـیدنت