غزلیات
عشقم، نفسم، قند و نبات و شکلاتم
ای چشمه ی شیرین لبت آب حیاتم
یک بار بِدم روی غزل هُرم نفس را
تا گل بدهد شاخه ی ِ سبز ِ کلماتم
در جنگ و جدل فاتح میدانم و امّا
درعرصهی شطرنج رُخت مهره ی ماتم
از بس که شدم غرق ِ تمنایِ نگاهت
انگار که در هالهای از جلوه ی ذاتم
بر لوح دلم گریه کنان از تو نویسد
خونی که قلم می مکد از قلب دواتم
وقتی نکنم زمزمه در گوشه ی ماهور
شوریده ترین نغمه در آواز بیاتم
بانو عسلم شعر و شکر را بهم آمیز
زیرا که تویی شهد ِ پر از ریزه نباتم
ازآنروزی کهدر شهرم زدی طبلِ سیاهی را
نصیبم کرده ای فقر و جهانی از تباهی را
اگر در دل پریدن از قفس را آرزو کردم
رصد کردی در آمالم خیال پوچ وواهی را
خداوندان دانش را فراری دادی از میهن
به هر جنبنده پوشاندی لباس بی پناهی را
بدور ازدل پریشانی وضوکردی وپوشیدی
پس ازفرمان خونریزی ردایِ بی گناهی را
چنانموجضلالتبر وجودتگشتهمستولی
که گاهی بر نمی گردی مسیر ِ اشتباهی را
به یادم آیـد از اول گــدا بودی ولی اکنون
تصاحب کرده ای تاج وعمارتهای شاهی را
من ازخوش باوری هایم خداداند ندانستم
که دست آویز قدرت می کنی دینِ الهی را
علیه ظلم بی حدت مگر مردی چو آهنگر
به نام کاوه بر دارد درفش دادخواهی را
ای که در طولِ زمان مونس آدم بودی
بر سرِ شانهی هستی تو فقط کم بودی
آنقَدرخالص و پاکی که در آغوش نسیم
روی هر برگ گلی قطره ی شبنم بودی
مِثل اشکی که فرومیچکد ازگونه ی ابر
پاک و پاکیزه تر از بارش نم نم بودی
در پسِ باغ قناری وسطِ جنگل سبز
نفس میخک و آلاله و مریم بودی
ریگ تفتیده ای از دشتِ بلا بودم و تو
به گواراییِ صد چشمه یِ زمزم بودی
بویی از نسترن و لاله و شبدر بگرفت
هر که را ثانیه ای مونس و همدم بودی
به همان چشم پر از راز تو بانو عسلم
هم چنان در غزلم شعرِ مجسم بودی
بی گمان نم نمگلبوسه و لب نوشی ها
بــه وجـود آمـده از عطـرِ هماغـوشی ها
چه شود زلف تو هــم ره زند از بـاد صبا
که شود کوچه ی ما شاهد مدهـوشی ها
می زنی شعله که هـر ثانیه روشن بشود
آهِ آتـشکـــده در لحظـه ی خـاموشی ها
آنقَـــدر ناز و قشنگی کــه در آغــاز نگـاه
فتنه بر پا بکـند عکس تـو در گـوشی ها
آمــــدم در پسِ یادت کــه مگـر وا بکنی
لااقل پنجـــره ای سمـت فــرامـوشی ها
همچنان منتظرم تا که بگردد شب عشق
تب و تاب من و تو باعث هم جوشی ها
بـه تنت کن عسلم ململی از شعر سپید
که بـه پایان بـرسد فصل سیه پوشی ها
بوی زلفت آمد و باد ِ بهار آمد بیاد
شانه بر گیسو کشیدی سیم تار آمد بیاد
از گرامافون شنیدم قطعه ای از رودکی
بوی ِ جوی ِ مولیان و یادِ یار آمد بیاد
"آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا"
چشم خیس وحبس بغض شهریارآمدبیاد
دائم الخمرم نکن کز دیدنِ رنگ لبت
دانه هایِ تُردِ شیرینِ انار آمد بیاد
منحرف کردم نگاهم را به سمت صورتت
خط و خالِ چهره های ماندگار آمد بیاد
هر زمانی زل زدم بر غنچه های نیمه باز
بر لبانت بوسه های بی شمار آمد بیاد
در خیابانِ نمازی چادر افتاد از سرت
دلگشای ِ حافظ ِ والا تبار آمد بیاد
در غروب جمعه دلگیرم نکن بانو عسل
در نبودت کوچه های انتظار آمد بیاد
دوش به رخسار تو دل دوختم
شعله شدی ذوب شدم سوختم
بال و پرم از تبت آتش گرفت
از نفس گرم تو افروختم
بر سرِ بازارِ وفا زیرِ نرخ
دین و دلم را به تو بفروختم
هیچ درو کرده ام از زندگی
هیچم و جز هیچ نیندوختم
اشک شد و بر تن کاغذ چکید
آن چه که در مدرسه آموختم
تــرس و آوارگی از فاجعـــه ی زلزلــــه است
در پس این همه وحشت سخن از نافله است
گسل آیــد بــــوجـــود از تپش قلــب زمــین
ناگهان در دل شهری کـــه پـر از ولــوله است
گیــــرم اصلا بــزنی پـرده ی شب را بــه کنار
از ازل تـا بـــه ابـــد مـانع مـــا فاصلـــه است
در نگـاه مـــنِ بی دل خـــبر از شکـــوه نبـود
گـرچــه هـر واژه ی شعــرم به زبان گِله است
گفتی افشا نکنـــم حـــالت خـــود را، چکنـم!
شاعـــــری درد دلِ عاشق بی حـــوصله است
تـو چـه دانی کــه چها در دل مــن می گـذرد
گفتن شعـــر و غــزل صورتی از مسئله است
لااقـــل حوصله کــن، پرده نکش پنجــــره را
تــــرسم از فصل خــزان و سفر چلچله است
به که گویم کـه عسل قصد سفر کرد و ندید
کــه یکی دل نگـــران در عقبِ قافـــله است
می زند چوبِ دلم طبل تمنای تو را
تو کجایی که بجویم صنما جای تو را
پا بنه بر گذرِ کوچه که با نبض قلم
بر تن دیده کشم باغ تماشای تو را
حسرت یک شب آسوده ی بی آه و دریغ
به دلم ماند و ندیدم قد و بالای تو را
آخر از فَرطِ جنون آینه را می شکنم
منعکس گر نکند چهره ی زیبای تـو را
گرچه دور از نفس آتشآغوش توام
در تنم حس بکنم وسعت گرمای تو را
گلِ بشکفته ای از باغ بهاری که نسیم
بارها بوسه زند روی دلارای تو را
نتوان با همه ی دغدغه ها زل نزنم
عسلم خال لب و چشم فریبای تو را
سال ها پیـرم ولی لاف جـوانی می زنم
ناخوشی ها را گره بر شادمانی می زنم
روزها از بی قـراری روی تار و پـودِ شعر
رج به رج گلـواژه های ارغوانی می زنم
رنگِ دنیای مجازی جـورِ دیگر می شود
تا به چشمم عینک ته استکانی می زنم
بارهـا از روی دلسوزی رفیــقم شد عصا
در خیـابان هـا قــدم از ناتوانی می زنم
قلبم از آزردگی پیوسته افتد در تپش
از کهولت سکته هایِ ناگهانی می زنم
روز مرگم را نمیدانم ولی پیش از وفات
عکس خـود را در اتاق بایگـانی می زنم
بی دلی هستم که دنبال عسل بانو هنوز
بال و پر در کوچه های مهربانی می زنم