غزلیات
20 آبان 1397
X

دخترِ گیسـو طلا پیراهنت را باد بـرد

رو به جنگل نم نمِ عطر تنت را باد بـرد

هر زمانی زد صبا دستی به چین دامنت

یک بغل از غنچه های گلشنت را باد برد

دلگشا را بوی خوش بگرفته تا باغ اِرم

بس که آسان بافه ی آویشنت را باد برد

عاقبت افتادی از مستی درآغوش نسیم

لاجَـرَم گل هــای ریــزِ ﺩﺍمنـت را باد برد

اسب‌وحشی‌را شدی‌ در دشت آهوها سوار

آن چنان رفتی که یال توسنت را باد برد

ناگهان ازآهِ بهمن موجی ازطوفان گرفت

آسمـاری تـا بــه دشتِ ارژنـت را بـاد برد

کـو دلیری تا کند از کار طـوفان اعتراض

بی محـابا آب و خـاکِ میهنت را باد بـرد

شعله ی مانای دانش را سیاهی هاگرفت

تا که جنبیدی چــراغِ روشنت را باد بـرد

کم بکن امواج زلفـت را رهـا بانو عسل

درغریبی خوشه چین خرمنت را باد برد

13 آبان 1397
X

از غـــم دوری تــــو آه کشیـــدن تا کی

اندکی مهـر و وفا از تـــو ندیدن تا کی

باغ گیلاسی و من عاشقِ بی تاب توام

میــوه ی سرخِ لبـت را نچـشیدن تا کی

نــرسد پلـک مـــنِ بیــدلِ آشفتـــه بهــم

خواب ها دیدن و از جـای پریدن تا کی

بی قــرارم نکنــد بـلبـلی از نغمــه گــری

آخــر از مرغ سحــر قصه شنیدن تا کی

بایــد از باد صبــا سخــت شکایت بکنم

از تــن نازک گــل جـــامه دریـدن تا کی

دفتر خاطره از اشک ترم پر شده است

دیگر از چشم قلـم قطـره چکیدن تا کی

گفته بودی کــه زمانی به وصالت نرسم

ای عسل از مـنِ افسـرده بـــریدن تا کی

10 آبان 1397
X

تو چه کردی که خدا این همه زیبایت کرد

شأن گل را بــه تنت کرد و شکوفایت کرد

جنگ ِ هفتاد و دو ملت به یقین نیز نکرد

آتشی را که به پا سرخی ِ لب هایت کرد

گرچه از شرم و حیا زل به نگاهت نزدم

بارها در‌ به درم چشم ِ فریبایت کرد

لاله ی ِ باغ تماشگه رازی که خدا

دیدن از منظره ی ِ روی ِ دلارایت کرد

شرر مشعلِ رخسار ِ پر از جاذبه ات

چلچراغ ِ حرمِ پاکِ اهورایت کرد

در پیِ بچه‌ای‌ از دانه‌ی دُرّ بودم و چشم

ناگهان زل به صدف ها زد و پیدایت کرد

مهربانو عسلم سرو بلند تو مرا

عاشق باغ قشنگ قد و بالایت کرد

5 آبان 1397
X

برگ ریزان شیونِ شعرِ ملال انگیز بود

برگ ریزان قصه یِ دلشوره یِ پاییز بود

از نگاهِ آذر و آبان که عمری هم دلند

کوچه یِ مهر از وجود زردها لبریز بود

اهل دل داند که رخسار عروس زرد پوش

طرح بی مانندی از نقاش رنگ آمیز بود

خش خش پژمرده هادر داستان برگ وباد

جلوه ای از صحنه های روز رستاخیز بود

درغروبِجان‌سپردن‌دور خودپیچده بود

برگِ سرخ و زردِ لرزانی که حلق آویز بود

باغبان از سوز سرمای پیاپی هم چنان

دل پریشان ازصدای چکمه یِ چنگیز بود

بر سرِ نعش شقایق در گذرگاه خزان

جامه یِ آلاله ها بر نیزه های تیز بود

گرچه می دانم نمیخوانی ولی بانو عسل

این غزل آمیزه ای از نکته های ریز بو

2 آبان 1397
X

در شهر پر از وسوسه با پرسه زدن ها

با شعر و غزل دل ببر از پسته دهن ها

شیراز‌ به ذهنت رسد از خطه ی خاطر

با دیدن دنیایِگل و جلوه ی زن ها

وا‌کن‌ نفس پنجره ها را که خوش آید

در خانه ات از باغ ارم بوی سمن ها

بازار وکیلش که پر ازحور بهشتی ست

مملو شود از گسترش عطر بدن ها

در شهرِ پر از غنچه برازنده نباشد

نرگس شود آزرده دل از دود ترن ها

ای زاغک دون مرتبه نوروز کبوتر

روزیست‌که برچیده شودنسل زغن ها

ازمنزلت حافظ و سعدیست که عمری

گلواژه شکوفا شود از نغزِ سخن ها

بر دامن بانو عسلت زل بزن از عشق

تا آن که شوی سبزتر از رنگ چمن ها

24 مهر 1397
X

من که در شهرِ غزل این همه امکان دارم

شعرِ بی پنجره ای رو به خیابان دارم

از زمانی که پُر از ایده ی حافظ شده ام

گاه گاهی گذر از کوچه یِ عرفان دارم

اشک هایی‌که فرو می چکد ازچشم ترم

شکوه‌هایی‌ست که ازحضرت باران دارم

گرچه بغضم به نسیم گذرا می شکند

می شوم هم سفر آینه تا جان دارم

فالِ فردایِ مرا قهوه ‌نشانم بدهد

بخت و اقبالی اگر در تهِ فنجان دارم

هم صدای غزلم باش که در طول سفر

داخلِ بقچه کمی شعر و کمی نان دارم

زلفِ بانو عسلم را چو زند شانه نسیم

عطر خوشبوتری از باد بهاران دارم

22 مهر 1397
X

کاروانی‌‌ که شب‌ از وادیِ غم‌ می‌ گذرد

کم کم از ناحیه‌ یرنج والم می گذرد

گرچه از غصه ی دیرینه بلرزد تن ارگ

بارها زلزله بر پهنه ی بم می گذرد

کسی از پنجره یِ نازک ‌ اندیشه‌ ندید

که چه بر زندگیِ اهلِ قلم می گذرد

گفته بودی‌که دچارم شده‌چنگیزِ مغول

دوره‌هایِ غصه با مرگ ستم می‌گذرد

باید‌‌ از ‌ شادیِ پیوسته خداگونه ستود

آن دلی راکه در آن غصه‌ی کم می‌گذرد

همچنان بی خبر از گردش چرخِ دَوَران

روزهای من و تو‌ در پیِ هم می گذرد

شهر شیرازِ فریبنده پر از رایحه شد

بس که بانو عسل ‌ از باغ ارم می گذرد

20 مهر 1397
X

نغمه ساز ِدف و چنگ است مرادِ من و تو

نه ریاکار و دو رنگ است مراد من و تو

بزن از راه ِ تفأل به در ِ حضرت ِ عشق

پس ِدر گوش به زنگ است مراد من و تو

گرچه از کوچه ی ِ رندان متمادی گذرد

بری از تهمت و ننگ است مراد من وتو

نرسد ذهن ِ بشر‌ هیچ به اندیشه ی او

ساحری زبر و زرنگ است مراد من و تو

صوفی ِ دیر ِ مغان را بکند خانه خراب

شرر رویِ شرنگ است مراد من و تو

بعد از این از غم تنهایی ِ خود شکوه مکن

مونس ِ هر دل ِ تنگ است مراد من و تو

غزلی نغمه کن از حضرت حافظ که هنوز

مرجع ِ شعر ِ قشنگ است مـراد مـن و تو

14 مهر 1397
X

دختــر زیبــای حافــظ شعــرِ پاک آورده ام

یک سبد از خوشه های سرخِ تاک آورده ام

سـروِ نازِ شهــرِ گل یک هفته مهمـان تـو ام

گرچه باخود بقچه ای از نانِ کاک آورده ام

رفتم از دروازه سعدی تا بهبازار وکیــل

کاسه های خـوش تراش و تابناک آورده ام

در میـان کـــوله بـارم کـــوزه ی آبی خـنک

از دیـار تشنــه هـــای دل هـــلاک آورده ام

شعــله‌ور بایـد بـمانــد سینـه یِ آتشکــده

در مسیرم هیــزم از کـــوهِ دراک آورده ام

از همانروزی کـه با سختی به شیراز آمدم

رو بـه سوی عـاشقانِ سینه چاک آورده ام

آمــدم تـا دامنـت را پــر کنـم از سیـم و زر

سکــه هـای زرد و زنجـیر و پلاک آورده ام

کوچه ی دیرِمغان را زیر و رو کردم که دوش

خمـره های پر شراب از زیـر خاک آورده ام

عشق مـن بانو عسل ای دختــرِ شـاخِ نبات

در میان هـدیه ها یک جعـبه لاک آورده ام

گفته بودم در شب آدینه عقــدت می کنم

عاقــــــد و آیینــه هــا را از اراک آورده ام