غزلیات
28 آبان 1397
X

در دیارم دوره یِ آهنگ‌ِ شاد از دست رفت

خاطرات شادی آور مِثل باد از دست رفت

کشورِجم را سراسر جهل و بدبختی گرفت

حرمت اندیشه با ذبح سواد از دست رفت

از همان روزی که آقایِ ریا شد شیخ شهر

در سرشت پاک مردم اعتقاد از دست رفت

رشته های محکم همبستگی ازهم گسیخت

اتحادِ تیره هایِ هم نژاد از دست رفت

"شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار"

با تعرض تاج و تخت کیقباد از دست رفت

همدلی در عرصه یِ ناباوری ها شد فنا

در حقیقت بین مردم اعتماد از دست رفت

منتقد‌ ها را عسل بانو به مسلخ می برند

شکوه‌ کمتر کن‌که‌ روح انتقاداز دست رفت

25 آبان 1397
X

لحظه های پُر تنش از بی قــراری بوده است

بی قـراری حاصـل چشم انتظاری بوده است

گـرچـه عاشق داده دل را در گــذرگاه وصـال

حضرت معشوقه از عاشق فراری بوده است

در جهــانِ پُر مــلال از تیــــر ناپیــدای عشق

قلـب دنیـایی دچـارِ زخـم کاری بــوده است

ای که دور افتاده ای از کوی گل دل بد مکن

در پـس ِ دیــوار غــم امیـدواری بـوده است

در مسیـر زنـدگی صبـــر و تحـمل پیـشه کن

حـل و فصل مشکلات از بردباری بوده است

از زمــان خلــق آدم بـــر زمیـن گــِرد و سبـز

زندگانی مبتنی بـر دیــن مـداری بـوده است

هر شب از هجر عسل در دفتـر شعـر و غـزل

نم نـم اشک قلــم پیوسته جـاری بوده است

20 آبان 1397
X

دخترِ گیسـو طلا پیراهنت را باد بـرد

نم نمِ عطر دل انگیزِ تنت را باد برد

هرزمان امواج مویت شدرها برشانه ات

یک بغل از غنچه های گلشنت را باد برد

کوچه یِ باغِ ارم را رد شدی بی روسری

رو به سویِ دلگشا آویشنت را باد برد

بیخبر افتادی از مستی در آغوش نسیم

لاجَـرَم گل هــای ریــزِ ﺩﺍمنـت را باد برد

اسب‌وحشی‌را شدی‌در دشت‌آهوها سوار

آن چنان رفتی که یال توسنت را باد برد

ناگهان ازآهِ بهمن موجی ازطوفان گرفت

آسمـاری تـا بــه دشتِ ارژنـت را بـاد برد

کم بکن امواج گیسـو را رهـا بانو عسل

بی محابا خوشه چین خرمنت را باد برد

13 آبان 1397
X

از غـــم دوری تــــو آه کشیـــدن تا کی

اندکی مهـر و وفا از تـــو ندیدن تا کی

باغ گیلاسی و من عاشقِ بی تاب توام

میــوه ی سرخِ لبـت را نچـشیدن تا کی

نــرسد پلـک مـــنِ بیــدلِ آشفتـــه بهــم

خواب ها دیدن و از جـای پریدن تا کی

بی قــرارم نکنــد بـلبـلی از نغمــه گــری

آخــر از مرغ سحــر قصه شنیدن تا کی

بایــد از باد صبــا سخــت شکایت بکنم

از تــن نازک گــل جـــامه دریـدن تا کی

دفتر خاطره از اشک ترم پر شده است

دیگر از چشم قلـم قطـره چکیدن تا کی

گفته بودی کــه زمانی به وصالت نرسم

ای عسل از مـنِ افسـرده بـــریدن تا کی

10 آبان 1397
X

تو چه کردی که خدا این همه زیبایت کرد

شأن گل را بــه تنت کرد و شکوفایت کرد

جنگ ِ هفتاد و دو ملت به یقین نیز نکرد

آتشی را که به پا سرخی ِ لب هایت کرد

گرچه از شرم و حیا زل به نگاهت نزدم

بارها در‌ به درم چشم ِ فریبایت کرد

لاله ی ِ باغ تماشگه رازی که خدا

دیدن از منظره ی ِ روی ِ دلارایت کرد

شرر مشعلِ رخسار ِ پر از جاذبه ات

چلچراغ ِ حرمِ پاکِ اهورایت کرد

در پیِ برکه‌ای‌ از دانه‌ی دُرّ بودم و چشم

ناگهان زل به صدف ها زد و پیدایت کرد

مهربانو عسلم سرو بلند تو مرا

عاشق باغ قشنگ قد و بالایت کرد

5 آبان 1397
X

برگ ریزان شیونِ شعرِ ملال انگیز بود

برگ ریزان قصه یِ دلشوره یِ پاییز بود

از نگاهِ آذر و آبان که عمری هم دلند

کوچه یِ مهر از وجود زردها لبریز بود

اهل دل داند که رخسار عروس زرد پوش

طرح بی مانندی از نقاش رنگ آمیز بود

خش خش پژمرده هادر داستان برگ وباد

جلوه ای از صحنه های روز رستاخیز بود

درغروبِجان‌سپردن‌دور خودپیچده بود

برگِ سرخ و زردِ لرزانی که حلق آویز بود

باغبان از سوز سرمای پیاپی هم چنان

دل پریشان ازصدای چکمه یِ چنگیز بود

بر سرِ نعش شقایق در گذرگاه خزان

جامه یِ آلاله ها بر نیزه های تیز بود

گرچه می دانم نمیخوانی ولی بانو عسل

این غزل آمیزه ای از نکته های ریز بو

2 آبان 1397
X

دور از خطرِ وسوسه در پرسه زدن ها

با شعر و غزل دل ببر از پسته دهن ها

شیراز‌ به ذهنت رسد از خطه یِ خاطر

با دیدن دنیایِ گل و جلوه ی زن ها

وا‌کن‌ نفس پنجره ها را که خوش آید

از روی تــن بـاغ ارم بــوی سمـن ها

در شهرِ پر از غنچه برازنده نباشد

نرگس شود آزرده دل از دود ترن ها

ای زاغک دون مرتبه نوروز کبوتر

روزیست‌که برچیده شودنسل زغن ها

ازمنزلت حافظ و سعدیست که عمری

گلواژه شکوفا شود از نغزِ سخن ها

زد باد صبا شانه دمادم که رها شد

بر شانه ی بانو عسلم چین و شکن ها

24 مهر 1397
X

من که در شهرِ غزل این همه امکان دارم

شعرِ بی پنجره ای رو به خیابان دارم

از زمانی که پُر از ایده ی حافظ شده ام

گاه گاهی گذر از کوچه یِ عرفان دارم

اشک هایی‌که فرو می چکد ازچشم ترم

شکوه‌هایی‌ست که ازحضرت باران دارم

گرچه بغضم به نسیم گذرا می شکند

می شوم هم سفر آینه تا جان دارم

فالِ فردایِ مرا قهوه ‌نشانم بدهد

بخت و اقبالی اگر در تهِ فنجان دارم

هم صدای غزلم باش که در طول سفر

داخلِ بقچه کمی شعر و کمی نان دارم

زلفِ بانو عسلم را چو زند شانه نسیم

عطر خوشبوتری از باد بهاران دارم

22 مهر 1397
X

بس که در‌ میهنمان لشکر غم‌ ‌می‌ گذرد

زندگی مشکل و در رنج و الم می گذرد

تا زمانی که سراسیمه بلرزد تن ارگ

بارها زلزله بر پهنه ی بم می گذرد

شیخِ بیکارِه یِ بی دردِ بداندیشه ندید

که چه بر انجمن اهلِ قلم می گذرد

وانکن پنجره هاراکه پراز گردغم است

آنچه در دور و برِ ملک عجم می گذرد

آرزو میکنم از دل که ببینم به دوچشم

سایه ی‌ دلهره با مرگ ستم می‌ گذرد

باید‌‌ از شادیِ پیوسته خداگونه ستود

آن دلی راکه در آن غصه‌ی کم می‌گذرد

همچنان بی خبر از گردش چرخِ دَوَران

روزهای من و تو‌ در پیِ هم می گذرد

شهر شیرازِ فریبنده پر از رایحه شد

بس که بانو عسل ‌ از باغ ارم می گذرد