غزلیات
از زمـانی کـه بــه دنیـای دنی پا زده ام
در پیِ گـمشــده ام بـــــر درِ آیـا زده ام
دستِ توفان نتوانسته کــه از جـا بکَند
چادری را که حریفانه به صحرا زده ام
پا به پای دف و نی دربغل جنگل خیس
نغمـه ی سازی از آواز پـــری هــا زده ام
بی محابایم و برساحل غفلت چوحباب
کلبـــه ی شیشه ایـم را لب دریـا زده ام
در شب حادثه بـر قایقی از بیم و امید
روی امـواج خطر تکیه به فـردا زده ام
آنچه شد موجب نابودی و پر پر شدنم
پر و بالی ست که با سرعت بالا زده ام
بس که از عمق دلم عاشق بانو عسلم
بر سر کوی وفـا مانـده و در جـا زده ام
در شعر ِ پُر از بغضم غم های کهن دارم
با همسر ِ بیمارم صد سینه سخـن دارم
اندازه ی ِ افسوسم در واژه نمی گنجد
دلتنگیِ بی درمان دردیست که من دارم
در خلوت ِ اقبالم شمعی نزند سو سو
دنیای ِسیاهی را چون جامه به تن دارم
چون قاصـدکی تنها بی منزل و بی مأوا
گاهی گذر از دشت وگاهی به دمن دارم
در بال ِخیابانها می چرخم و می سوزم
وقتی حس ِ دیرینی با پرسه زدن دارم
دلشوره ی ِ پیوسته آتش به دلم افکند
ای شعر ِ پُر از بغضم غم های کهن دارم
بانو عسلم چندی در بستر ِ بیماری ست
از تاب و تب ِ عشقم تاول به بدن دارم
دامنت پُرچین ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ
نخ به نخ رنگین ﺷﺪﻩ ﺍﯾـﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ
آن که امیدی نداشت از الفتت
اندکی خوش بین شده این روزها
آن قَدر خوبی که حس بودنت
منشاء تسکین شده این روزها
از نسیم نم نم ِ باغ تنت
کوچه عطرآگین شده این روزها
چشمِ امیدم به یاد ِ روی تو
محو ِ فروردین شده این روزها
زاهدِ شهرم که می گفت از بهشت
کاملاً بی دین شده این روزها
در نبودت ﻗﻬﻮﻩ ﺑﺎ ﻏﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯾﻢ
ﺳﻬﻢ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ
خوشه یِ انگورها بانو عسل
ﭼﻮﻥ ﻟﺒﺖ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ
ﺍﯼ ﯾﺎﺩِ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺳﺮﺕ ﺑﻮﺩ
ﺩﺭ ﮐـﻮﭼﻪ ﯼ ﻣـﺎ مِـثل ﻏــﺰﺍﻟﯽ ﮔـﺬﺭﺕ ﺑﻮﺩ
ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﺷﺐ ﺍﻓﮑﻨﺪﯼ ﻭ ﺍﺯ ﺷﻌﻠﻪ ﯼ ﺭﻭﯾﺖ
خاکستر ﭘــﺮﭘــﺮ ﺷﺪﻩ ها ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑــﺮﺕ ﺑﻮد
هر چند که دور از نظر وکـوی تو بودم
از حـال مـنِ بی سـر و سامان ﺧﺒﺮﺕ ﺑﻮﺩ
ﮔـﺮ ﺷﮑـﻮﻩ ﻧﮑــﺮﺩﻡ ﺷﺒﯽ ﺍﺯ ﻇﻠﻤﺖ ﻭ ﺗﺎﺭﯼ
ﺭﻭﺷﻨﮕـــــﺮ ﺷﺒــﻬﺎﯼ ﺩﺭﺍﺯﻡ ﻗــــﻤﺮﺕ ﺑــﻮﺩ
آلــوچه ی خنــدان تـــو را دیـدم و گفتم
ای کــاش لبـم روی لــب پُـر ﺷﮑــﺮﺕ ﺑﻮﺩ
ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻠﻮﻩ ﮔﺮﯼ ﭼـﺎﺩﺭﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺍﺑـــﺮﯾﺸﻢ ﺧﺎﻟــﺺ ﺑﻐــﻠﯽ ﺗـﺎ ﮐــــﻤﺮﺕ ﺑﻮﺩ
ﺟـــﺎﺭﯼ ﺷﺪﯼ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﻪ ﯼ ﭘـــﺮ ﺁﺏ ﺯﻻﻟﯽ
ﺍﺯ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﺣـﻮﺽِ ﺑـﺪﯼ ﻫﺎ ﺣـﺬﺭﺕ ﺑﻮﺩ
ﭘﺮ ﮐـــــﺮﺩ ﺳﮑــﻮﺗﯽ ﻫﻤـــﻪ ﯼ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫـﺎ ﺭﺍ
بانـو عسلم ﻭﻗــﺖ ﺩﻋـــــﺎﯼ ﺳﺤـﺮﺕ ﺑﻮﺩ
به زیرِ آسمانِ غم لبی خندان نخواهد شد
گلی زیبا درین گلشن دگر رقصان نخواهد شد
ز ظلم بر شقایقها دمادم لاله می روید
ولی خون سیاوش را کسی گریان نخواهد شد
هزاران سرنگون گشته ز ترس جغد بد یمنی
خوش الحانی دگره باره به این بستان نخواهد شد
حضور ساقی مجلس بود لازم به میخانه
ز می خوردن به هر محفل کسی انسان نخواهد شد
مرا شوقی به دل باشد که در کس آن نمی بینم
بر آن عهدی که بر بستم سر از پیمان نخواهد شد
ز داغ روی پیشانی به ما گوید مسلمانم
ولی زهد و ریاکاری به کس پنهان نخواهد شد
دعا و اشک بارانم بگیرد آخرش دامن
تعجب میکنم گاهی چرا طوفان نخواهد شد
ازین ظلمی که می بارد دلی سالم نمی ماند
جهنم را به سر بردن چو این زندان نخواهد شد
به قرانی که می خوانی نگویم مدح ظالم را
غزلها مایه ی وصف ستمکاران نخواهدشد
ﺳﺎﻟﻬــﺎ ﺭﻓـﺖ ﻭ ﻫﻨـﻮﺯ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻣـﻦ ﺑﯽ ﺧﺒﺮﯼ
ﮐﯽ ﻣﯿﺎیی ﮐـﻪ ﻣـﺮﺍ ﺑﺎ ﺧـﻮﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠـﺎ ﺑﺒﺮﯼ
فــارغ از فاصله ها ﺑـﻮﯼ ﺗـﻮ ﺭﺍ می شنوم
روزهـا مِثلِ ﻧﺴﯿﻤﯽ ﻫﻤـﻪ ﺟـــﺎ ﻣﯽ ﮔــﺬﺭﯼ
چــه شود نیمه شبی لب بگــذارم بـه لبت
بی گمان دادنِ یک بـــوسه نـدارد ضــرری
باید از درد دلـــم بر سر و بــر سینه زنــم
تا ﻋﯿﺎﺩﺕ ﮐﻨﯽ ﺍﺯ ﻭﺍﻟـــﻪ ﯼ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺟﮕـﺮﯼ
آﻥ ﻗَﺪﺭ ﻣﺤﮑﻢ ﻭ ﺳﺨﺘﯽ ﮐﻪ به هنگام ﺩﻋﺎ
ﻧﺎﻟــﻪ ﻫــﺎﯾﻢ ﻧﮑـﻨﺪ ﺑـــﺮ ﺩﻝ ﺳﻨﮕــﺖ ﺍﺛــﺮﯼ
شعـر پرشکوه ی مـن را بــه نگاهی ﺑﻨﻮﺍﺯ
ﺗﺎ ﺑــﻪ ﻋﺸﻘﺖ ﺑﺴﺮﺍﯾﻢ ﻏــــﺰﻝ ﺗـﺎﺯﻩ ﺗــﺮﯼ
ﮔﻔﺘﻪ ﺑــﻮﺩﯼ ﮐـــﻪ ﻋﻼﺟﻢ ﺑﻨﻤﺎﯾﯽ ﺑـﻪ ﻧﮕﺎﻩ
ﺩﺭﺩ ﻫـﺎ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺠـــﺎ ﻣﯽ ﻧﮕــﺮﯼ
دلــم از غصه بــه تنگ آمــده بانـو عسلم
ﻣﮕـــﺮ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺑﻨﻤﺎیی ﻧﻈـﺮی
هر روز دلم زیر غم تازه تری بود
من در پی دل بودم و او با دگری بود
شاید ز من بیدل و افسرده گذشته
آن شور جوانی که سراسر شرری بود
صحبت نه فقط بر سر یک عشق محال است
هر جا ز پی اش سر زده ام بسته دری بود
آن گوهر دردانه که دلبسته ی اویم
گاهی به من از گوشه ی چشمش نظری بود
بر طالع بختم بنویس، بلبل خسته
بالی به قفس می زد اگر بال و پری بود
هر صفحه ی شعری که برایش بنوشتم
دلشادیم ازقاصدک نامه بری بود
از هجر عسل تا به ابد زار و غمینم
ای کاش ز درد دلم او را خبری بود
شد بی هنری صاحب ﻓﻦ ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ
ﻗﻔﻠﯽ ﺯﺩﻩ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺩﻫﻦ ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩی
ﺗﺎﺭﺍﺝ ﺑﻘﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﮐﻮﭺ ﭘﺮﺳﺘﻮ
پُر ﺷﺪ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺯﺍﻍ ﻭ ﺯﻏﻦ ﻫﺎﯼ ﺯیاﺩﯼ
داروغه اگر پا ننهد روی گلویم
ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ زبان ﺣﺮﻑ ﻭ ﺳﺨﻦ ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ
فریاد که در خطبه یِ تفسیر عدالت
شد باعث رنجیدنِ زن های زیادی
در راه حقیقت شده اندیشه گرفتار
در چنگِ خرافات و سُنن های زیادی
ای شاعر بهمن زده بس کن که مشامم
آزرده شد از بویِ لجن های زیادی
آنکس ﮐﻪ ﺷﻮﺩ ﻧﺎﺷﺮ ﻭ ﺳﺮ منشأ ﺗﺮﺩﯾﺪ
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﺷﮏ ﻭ ﻇﻦ ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ
بانو عسلم فصل خزان باشد و خون ها
بیرون زده از پاره کفن های زیادی
چلچراغ پُر فروغ و روشنا خواهم تو را
شعلـه ای در معبد ِآیینه ها خواهم تو را
ساز احساسم فرو افتاده در اعماقِ شب
آشنا باصخره های بی صدا خواهم تو را
دامن سجاده را تر می کند سیلاب اشک
میکنم وقتی دعا ازغم رها خواهم تو را
در دعایم بر ندارم اندکی دست از طلب
درمیان گریه هاحاجت روا خواهم تو را
کشتی بی بادبانم گشته ازساحل به دور
در تلاطم هـای دریا ناخدا خواهـم تو را
آرزوی دیدنت را می برم با خود به گور
گرچه فردایِ قیامت ازخدا خواهم تو را
کج روی ازخانه دورم می کند بانو عسل
در مسیـر ِ زندگانی رهنما خـواهم تو را