غزلیات
ﺁن که عمری کرده منزل در زوایای ﺩﻟﻢ
می کند از بی وفایی اوج غم را شاملم
مانده ام از بیقراری روزها چشم انتظار
تا که شاید رد شود از رو به روی ﻣﻨﺰﻟﻢ
گِرد رویش بارها پر می زدم پروانه وار
ﮔﺮﭼﻪ می دانستم آخر ﺑﺮ ﻣﺪﺍﺭﯼ ﺑﺎﻃﻠﻢ
هر زمانی گفتم از حال ِ پریشانم بپرس
ﻣﺎﺿﯽ ﻭﻣﺴﺘﻘﺒﻞ ﺁﻣﺪ ﺟﺎﯼِ ﻓﻌﻞ ﻭﻓﺎﻋﻠﻢ
کس دراین آشفتگیهااندکی جمعم نکرد
بسکه درهم برهم و چون تکههای پازلم
ﺳﺎﻗﯿـﺎ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺁﺗﺸﮕـﻮﻥ ﺑﮕـﺮﺩﺍﻥ ﭼـﺎﺭﻩ ﺍﯼ
تامگر در بی حواسی حل بگرﺩﺩ ﻣﺸﮑﻠﻢ
کشتیِ بی بادبان افتـاده در گــرداب غم
میکند طوفانِ برپا گشته دور از ساحلم
خرمن گلواژه ام را بخت و اقبالی نبود
با دم داس خزان از بن درو شد حاصلم
یک نفس بانو عسل بر ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮐﻢ ﭘﺎ ﺑﻨﻪ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﺭ ﻫﺠﺮﺍﻥ ﮔُﻞ ﺑﺮﻭﯾﺪ ﺍﺯ ﮔِﻠﻢ
به همان گونه که با اهل محل خواهم ساخت
با لبت بوسه ای از جنس غزل خواهم ساخت
هر کجا بینم اگرغنچه گلی شبه تو را
غزل تازه تری روی بدل خواهم ساخت
چشم شب را بدرانم ز پی دیدن تو
دیده را تا به سحر وصل زحل خواهم ساخت
تن خود را بسپارم چو به دستان طبیب
بی غم ضایعه در زیر عمل خواهم ساخت
منزلم سست و خراب آمده از زلزله ها
من آواره مکان زیر گسل خواهم ساخت
هر زمانی که بگیرم به بغل عکس تو را
با لبان شکرین توعسل خواهم ساخت
ﻣِﺜﻞ ﺗﺎﺭﯾﺨﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯﺍﺯﻣﻠﻞ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺁﺭﺯﻭﻫــﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﺭ ﺑﻐـــﻞ جــا ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﮐﻮچه ﻫﺎﯼ ﮐـــﻮﺩﮐﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﮕﺎﻩ
ﺷﯿﻄﻨﺘﻬﺎﯼ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺭﺁﻥ ﻣﺤﻞ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ
بین وهم و دلهـــره ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﺳﺮﻣﺎ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ
ﺭﺩ ﭘﺎﯾﯽ ﺭﺍ که عمریاز ﺍﺟﻞ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺍﯼ ﺻﺒﺎ ﻣﮕﺬﺭ تو از پسکوﭼﻪ ﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺍﻡ
ﺍﺯﻣﻦ ﺁﻧﺠﺎﺩﺭﻫﻮﺍﯾﺶ ﺻﺪﻏﺰﻝﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ
بس کـه ﻋﻤﺮﯼ ﺑﺮﺧﻼﻑ ﻣﻮﺝ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﺍﻡ
ﺑﺎﺩﺑﺎﻧﯽ ﭘﺎﺭﻩ ﭘﺎﺭﻩ ﺑﺮ ﺩﮐﻞ ﺟــﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ
عــرصه ی اندیشه باحکم تحجر بسته شد
سالها درشهرما ﺍﺻﻞ ﺍﺯ ﺑﺪﻝ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ
دوره ی آداب و رسم ِخوب ِایرانی گذشت
یادِ آیینی که درضرب المَثل جامانده است
ﻣﻦ ﮐـﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭﻏﺰﻝ ﻃﺒﻌﯽ ﺷﮑﺮﮔﻮﻥ ﺑﺮ ﻟﺒﻢ
ﻃﻌﻢ ﺷﯿﺮین ازلب بانو ﻋﺴﻞ جامانده است
همواره اگر در بر من ساغر و می بود
این راه نپیموده شبی یکسره طی بود
روزی که درختم بشکست از در سازش
بر روی تنم آتشی از سوزش دی بود
بر کش ز گلویت غم دل را که به شیون
در سوگ سیاوش همه شب ناله ی نی بود
یادی مکن از زاهد سالوس ستمگر
کاین بار مذلت همه از جانب وی بود
ایمن نبود کاخ شه از باد حوادث
وآن تاج زمرد که ضمانش سر کی بود
گفتم به صبا نافه ی خوش را ز که داری
گفتا که گلی در ره ما غرقه ی خوی بود
در خلوت صوفی سحر از جلوه ی ساقی
بر جام تجلی ز ازل جرعه ی می بود
از روز ازل گفتم و گویم که در این راز
اکسیر غم عشق عسل در رگ و پی بود
آرزوئی که به دل ماند و مَنش می دیدم
میوه ای بود که در باغ تَنش می دیدم
مه مهتاب تنی بود که در تور لطیف
طرحی از طرفه ی در پیرهنش می دیدم
پشت پرچین خیال آن طرف خاطره ها
دو سبد سیب لطیف از بدنش می دیدم
آن زمانی که ز دل زل زده بودم به افق
جلوه ای از رخ پرتو فکنش می دیدم
تو شکوفا ز رخ و ظاهر او بودی و من
موجی از زلف شکن در شکنش می دیدم
به سراپای وجودش ذره ای عیب نبود
صنمی بود و چو سرو چمنش می دیدم
آنقدر چشم و لبش ناز و فریبا شده بود
که تو گویی چو دّری در عدنش می دیدم
شاید آن جلوه عسل بود که آن سوی حصار
چو گلی غنچه لب وخوش دهنش می دیدم
ای باغِ لبت معدنِ یاقوتِ دل انگیز
رخسار تو مانَد به انارِ شبِ پاییز
در هم بشِکن هیمنه یِ خانِ مغول را
کآتش به سرایم نزند والیِ ﭼﻨﮕﯿﺰ
آندم که گذر میکنی از حومهی شیراز
در باغِارم ﻧﻐﻤﻪ ﮐﻨﺪ ﻣﺮﻍِ ﺳﺤﺮ ﺧﯿﺰ
ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﺧﺰﺍﻥ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﮑﺶ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﺍﺑﻢ ﻧﮑﻨﺪ ﺳﺮﺩﯼِ ﭘﺎییز
روزی که نگاهم به رخ آینه افتاد
ﺍﺯ تابشِ رویِ تو ﺷﺪﻡ ﺫﺭﻩ ﯼِ ﻧﺎﭼﯿﺰ
ﺍﯼ ﻣﺮﻍ رها پر بزن ﺍﺯ ﻗﻮﻧﯿﻪ ﺗﺎ ﺑﻠﺦ
از شمس بیاور خبرِ تازه به تبریز
بانو عسلم شانه بزن بر خم زلفت
ﺗﺎ کلبه ی من ﭘﺮ ﺷﻮﺩ از بوی ﺩﻻﻭﯾﺰ
در کلبهی تنهایی ام آرام ِ جانم آرزوست
آن سوگلِ شیرین لبِ ابرو کمانم آرزوست
باغِ بهشتِ روی او از جنس گلهای تر است
گلبوسه های گونهگون ﺍﺯدلستانم ﺁﺭﺯﻭﺳﺖ
در گیر و دارِ عاشقی از خود ندارم اختیار
دل بیقراری میکند وقتی که آنم آرزوست
دائم به تنبک میزنم تابشکندسقف سکوت
وقتی پیاپی گفتگو با مهـربانم آرزوست
ﺩﺭﮔﺮﺩﺵﮐﻮﻥ ﻭﻣﮑﺎﻥﮐﺸﻔﻢ ﻧﺸﺪﺍﺳﺮﺍﺭِﻏﻴﺐ
در کهکشانهاپر زدن تا لامکانم آرزوست
باحکمقاضیبارهامُلکمبهغارترفته است
دورانِ جمشید جم و عهدِ کیانم آرزوست
از طرّهی بانوعسلخوش می وزد بادصبا
بوی نسیم صبحدم از زلف جانم آرزوست
گاه سر بر سجده داری گهرفیق ِ ساغری
مسجد ومیخانه را ای مرد عاقل مصدری
شاخ و برگ اعتقادت بس دهد انواع رنگ
کس نداند تا به فردا بر کدامین باوری
رومی ِ رومی نبودی یا که آن زنگی ِ زنگ
رو نشد دستت که بینم مؤمنی یا کافری
اُف برآن اندیشه ات باشد که از بیچارگی
لقمه ی ِ چربی بیابی بی تأمل چاکری
مِثل ِ اسلاف ِ حریصت سالها در این دیار
هم چنان شیخ ِ شرور و کدخدا را نوکری
تـک سـوارِ چـابـکی وقتی نبـاشد در میان
یکّـه تازی می کند هنگام جولان هـر خری
ای که میگفتی سیاست میدهد بوی ِ لجن
روزنی بگشا کــه باز آید هوای دیگری
مانده ام تا مگـــر ﺍﻋﺠـــــﺎﺯ ﻧﻤﺎﯾﯽ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
ﮔــــــﺮﻩ ﺑﻐــــﺾ ﻣــــﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﻤــﺎﯾﯽ ﯾﺎ ﻧـﻪ؟
ﺑﻪ ﻫﻮﺍﺩﺍﺭﯼ ﺗﻮ ﺳﺎﺯ ﻣﻦ ﺍﯾﺪﻭﺳﺖ ﺷﮑﺴﺖ
ﭼﻨﮓ ﺑﯽ ﺯﻣـــــﺰﻣــﻪ ﺭﺍ ﺳﺎﺯ ﻧﻤـﺎﯾﯽ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
میکنی امشب و فردا سفری ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻭﺍﺭ؟
ﺑﯽ ﺷﮏ ﻭ ﺷﺎﺋﺒﻪ ﭘــــﺮﻭﺍﺯ ﻧﻤـــﺎﯾﯽ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
ﺟﺬﺑﻪ ﯼ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺑﮑﺸﺎﻧﺪ
ﻫﻤـــــﺪﻟﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣـــﻦ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻧﻤﺎﯾﯽ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
ﺍﯼ ﮐـﻪ روشن شده دنیای من از چهره تو
ﻋــــﺎﻗﺒﺖ ﺁﮔﻬـــﻢ ﺍﺯ ﺭﺍﺯ ﻧﻤــــﺎﯾﯽ ﯾﺎ ﻧـــﻪ؟
ﺩﯾﮕــــﺮ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺑﺪﺭﯾﻬﺎ ﺑﻪ ﻏـــﻢ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺷﺪﻡ
ﺳﻮﯼ ﻣﻨﺰﻝ ﺳﻔــــﺮ ﺁﻏــــــﺎﺯ ﻧﻤﺎﯾﯽ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐـﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻧﻐﻤﻪ هماﻭﺍ ﺑﺸﻮﯾﻢ
مِثل ﻣــــــﺮﻍ ﺳﺤــــﺮ ﺁﻭﺍﺯ ﻧﻤﺎﯾﯽ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
ﭘﯿﭽﮏ ﺳﺒﺰﻡ ﻭ ﭘﯿﭽﻢ قــد ﻭ ﺑﺎﻻﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﺍﯼ ﻋﺴﻞ ﺩﺭ ﺑﻐﻠـــــــﻢ ﻧﺎﺯ ﻧﻤﺎﯾﯽ ﯾﺎ ﻧــﻪ؟