غزلیات
شب که پریشان بشود زلفِ خم سیاه تو
ستاره چشمک بزند به قرصِ روی ماه تو
چهره یزیبایتو شدآینه ی جام جمم
تاچه به روزم آورد چشم ولب و نگاه تو
قسم به عطرِ صبحدم ای که آید از باغ ارم
بوی نسیم دیگری خوش وزد از پگاه تو
زل زده ام به غنچه یِ باغِ شکوفایِ لبت
دل ببرد از همگان خنده ی گاه گاه تو
پریدم از دست قفس تا لبه ی پنجره ات
مرغکِ طوفان زده ای آمده در پناه تو
سوگلِ نازِ دلربا از همه سو احاطه ای
کس نتواند بکند رخنه به جایگاه تو
منتظرم که ابتدا حلقه ی در را بزنی
تا غزلی ناز و جوان سر بِبُرم به راه تو
ترسم اگر ای عسلم چاره یِ دردم نکنی
بی حد و اندازه شود آه من و گناه تو
گرچه عمری شدهام بیخبراز منزلخویش
طی کنم فاصله ها را به هوایِ ﺩﻝ ﺧﻮﯾﺶ
تن به رفتن بسپردم کـه بـه دریا بــرسم
تا بگیرم به سهولت خبر از ساحل خویش
همچنان با دل پر غصه به فکر وطن است
آن که یک ذره بیفتاده جدا از گِل خویش
کسی از مسئـلـه هـایـم نگشایـــد گـــرهی
اگر ازسعی خودم حل نکنم مشکل خویش
آن قَـــدَر بهــره نصیبم شده از تجربیات
که دو روزی ببرم فایـده ازحاصل خویش
در پسِ باغِ تغـزل به چـه دل خوش بکند
بی قراری که ندارد خبر از محفل خویش
وسط شور و شرِ زندگی ام گم شده است
تکهی شعرتَرک خورده ای از پازل خویش
شعله ی پُـر شرر چهــــره یِ بانو عسلم
آنچنان زدبه نگاهم که شدم ﻏﺎﻓﻞ ﺧﻮیش
عشقش از هـــر روز دیگــر بیشتر
می زنــد بــر قلــب تنگــم ﻧﯿـﺸﺘﺮ
هـر کـسی دارد به دل انـدیشه ای
در وصالش مــن خیال اندیش تر
آن چنــان دل برده از من با نگاه
کز وجود خود شدم بیخویش تر
گفتـم آخـر می رود از خــاطــرم
در نبـودش دل بـه فـردا ریش تر
یک نفس چشـم انتظاری می کند
لحظـه را پیوسته پـر تشویش تر
دسـت رد دلبـر زنـد بــر سینـه ام
گـر گـذارم پـا به سویش پیش تر
بی قــــرارم می کنـــد بانـو عسل
او دوان و من پی اش درویش تر
از خشم ستم تاب و توانی به تنم نیست
یعنی که نشان از رمقی در بدنم نیست
عمری ست اسیر ِ شب ظلمانی محضم
در بحرِ سیاهی خبر از خویشتنم نیست
یارانِ اجل دور و برم نیزه به دستند
در دست قفس فرصت پرپر زدنم نیست
از دد صفتان شکوه نباید که جوابم
جز ضربه ی باتوم و لگد بر دهنم نیست
بیداد ِ زمان حکم به اعدام قلم داد
فریاد به دل هست و زبان سخنم نیست
از بس که ریا در ده ما تفرقه انداخت
انگار که همسایه ی من هم وطنم نیست
بانو عسلم دشت ِ تنم را بزنی شخم
جز بوی دلاویز تو در پیرهنم نیست
گرچه از روز ازل خاکِ ﮔﯿﺎﻩ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ
بعدها سبز ﺑﻪ ﺍﮐﺴﯿﺮِ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺟﻠﻮﻩ ﻧﻤﻮﺩﯼ ﺑﻪ ﺩﻭ ﭼﺸﻤﻢ ﮐﻪ ﺷﺒﯽ
ﺧﯿﺮﻩ ﺑﺮ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﻭ ﺳﯿﺐ ﮔﻨﺎﻩ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ
ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﮐﻪ تو را دیدم و دیدی تو مرا
ﻋﺎﺷﻖ ﭼﺸﻢ ﻭ ﻟﺐ ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﻣﺎﻩ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ
ﻣﺎﻧﻊ ﺳﯿﺮ ﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺻﻒ ﻣﮋﮔﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
ﺳﺎﺩﮔﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺳﭙﺎﻩ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ
یک نفس پنجره را باز نمودی که سحر
ﺧﻨﮏ ﺍﺯ ﻟﻄﻒ ﻧﺴﯿﻤﯽ ﺑﻪ ﭘﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺩﯾﺪﻩ ﻭ ﺩﻝ ﺭﺍ ﻧﺴﭙﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ
ﻭﻟﯽ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﯼ ﺁﻥ ﭼﺸﻢ ﺳﯿﺎﻩ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ
ﺍﯼ ﻋﺴﻞ ﺷﻮﺭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺑﻄﺎﻟﺖ ﺑﮕﺬﺷﺖ
ﭘﯿﺮی ام ﺩﺍﺩ ﮔﻮﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺗﺒﺎﻩ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ
با عشوه نگاهی به نگاهم کن و برگرد
آشفته ازآن چشم سیاهم کن و برگرد
بیرون ز برینم مکن ای حور بهشتی
باخنده اشارت به گناهم کن و برگرد
در هم بشکن بانفست شیشه ی دل را
در گوشه ای از آینه آهم کن و برگرد
شیرازه ی دل را مبر از آن خم ابرو
هنگام درو ذره ی کاهم کن و برگرد
چون بیژن رسوای زمانم ز زمانه
بی زمزمه زندانی چاهم کن و برگرد
گر بوسه پی بوسه تمنا بنمودم
در پیش همه خوار و تباهم کن و برگرد
حالا که تحمل نکنی ماندن من را
پس بدرقه تا نیمه ی راهم کن و برگرد
با پیچش زلفت ببری مذهب و دین را
عاطر ز نسیمی به پگاهم کن و برگرد
بر من بگشا ای عسل امشب رخ خود را
مهتابی از آن جلوه ی ماهم کن و برگرد
همان روزی که سر دادم سرود زندگانی را
هدر می دادم از عمــرم بهــار نـوجوانی را
بدور از منزل و مأوﺍ شبیه مرغ سر در بال
تحــمل کرده ام عمـــری غم بی آشیانی را
گذشت ِعمر بی حاصل به آسانی بدادآخر
به دستم در خیابان هــا عصای ناتوانی را
خدای ِ روشنایی ها بـه سر وقتم نمی آید
که بر سقف شب آویزم چراغ جاودانی را
هنوز ازعهدوپیمانی که بامعشوقه ام دارم
درون ِ سینه پنهـان می کنـم راز ِ نهـانی را
غم مغروربی منطق بگیردازخوشی سبقت
اگــر از جــان بپــردازی بهــای شادمانی را
من آن مجنون مفتونم که از ناز عسل بانو
درون کوچه می خواند حدیث مهربانی را
شُر شُر ِ شبنم بریزد ﺭﻭﯼ ِ ﺑﺎﻟﯿﻨﻢ ﻫﻨﻮﺯ
ﺩﺭ هوایِ دلپذیر ِ بوی ِ ﻣﺸﮑﯿﻨﻢ ﻫﻨﻮﺯ
روزهای شادی آور هرگز از یادم نرفت
بی قرار از خاطرات پشت پَرچینم هنوز
با نگاهی محو ﺭﻭﯼِ ﻣﺎﻩِ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﺷﺪﻡ
ﻣﻨﻘﻠﺐ ﺍﺯ زرق وبرق ﺧﻮﺍﺏ ﺩﻭﺷﯿﻨﻢ ﻫﻨﻮﺯ
گرچه دور از بیستونم میکند خسرو ولی
بی قرار از عشوه هایِ شورِشیرینم هنوز
دزدکی بگشوده بـودم دیده بر اِستاره ها
ﺩﺭﮐﻤﯿﻨﮕﻪ ﺧﻮﺷﻪ ﭼﯿﻦ روی ﭘﺮﻭﯾﻨﻢ ﻫﻨﻮﺯ
میهنم را سال ها بر بادِ غارت داده است
از حضورشیخِ شیطان گونه بدبینم هنوز
از همان روزی که مفهوم شرابم شد غزل
شعر جاری میدهد پیوسته تسکینم هنوز
صد کبوتر از وجودم تا خدا پر می کشد
میکند بانو عسل از بسکه تحسینم هنوز
سال ها رفت و دمی ﻣﺤﺮﻡ ﺭﺍﺯﻡ ﻧﺸﺪﯼ
همنوا بـا دل پــر ﺳﻮﺯ ﻭ ﮔــﺪﺍﺯﻡ ﻧﺸﺪﯼ
بارهـا ﺑﺎ ﺩﻝِ ﭘﺮ ﻏﻢ ﺳـﺮِ ﺷﺐ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﺤﺮ
دف ِ پیوسته ﺯﺩﻡ ﻧﻐﻤـﻪ ﯼ ﺳﺎﺯﻡ ﻧﺸﺪﯼ
کعبـه ی راز و نیازم خم ِ ﺍﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
شاهـد هـق هـق در حین ﻧﻤـﺎﺯﻡ ﻧﺸـﺪﯼ
هم چنان دربغل باد صبایی شب و روز
ﺁﺧــﺮ ﺍﯼ سبـز ِ شکـوفـا گلِ ﻧـﺎﺯﻡ ﻧﺸﺪﯼ
از رگ و ریشه فسردم به کویر ﺑﺮﻫـﻮﺕ
ﺍﺑـــــﺮ ِ ﺑﺎﺭﺍنی ِ ﺻﺤــﺮﺍﯼِ ﻧﯿــﺎﺯﻡ ﻧﺸـﺪﯼ
لاابـالی شدم از شـور و شـر بـوالهوسی
ﻣــﺮﻫـﻤﯽ ﺭﻭﯼ ﺩﻝ ﻭﺳـﻮﺳﻪ ﺑﺎﺯﻡ ﻧﺸﺪﯼ
به همان زلف چو یلـدای تو بانو عسلم
نفسی ﻣــﻮﻧﺲ شـب هـای ﺩﺭﺍﺯﻡ ﻧﺸﺪﯼ