24 فروردین 1402
بی خبر پا را که بنهادم به کوی زندگی
گم شدم درکوچهها از های وهوی زندگی
گرچه بودم مِثل آتش در دیارم شعله ور
رنگِ خاکستر شدم در آرزوی زندگی
در سراب تشنه کامان با ولع نوشیده ام
بارها زهر هلاهل از سبوی زندگی
جهدها کردم و لیکن با صلابت بسته شد
هر مسیری را که بگشودم به روی زندگی
از کج اقبالی نباید می زدم گاهی گره
کثرت دلبستگی ها را به موی زندگی
بی وفایی با تشر جایِ محبت را گرفت
تا نپیچد اندکی در خانه بوی زندگی
در هزار و یک شبِ ناگفته ها راوی شدم
تا که باشم شهرزادِ قصه گوی زندگی
در سراپای غزل از بغض خود گفتم ولی
همچنان بانو عسل باشد هلوی زندگی