11 آبان 1395
گــرچه با ناز تـو در هــر غـــزلی مأنوسم
غـــم نا دیـــــدن رویـت بکنـد مــأیـوسم
رخ برافروز و بزن شعله و پیوسته بتاب
بدران پـرده ی شب را کـه تویی فانوسم
ازهمان لحظه که باخنده نشستی به دلم
گریه ها میکنم و عکس تـو را می بوسم
سال ها رفت و کماکان مـن ِدلداده هنوز
سعـدِ سلمـانـم و در نای غمـت محبوسم
بختک از راه سیاست به گلویم زده چنگ
شبی از آمـــــدنت وا بکـــن از کـابــوسم
از زمانی کـه ریا حاکـم شهرم شده است
بـرده ی شیخم و در سیطـره ی سالوسم
گفتـه بــودم بنویسم بـــه تـو بانـو عسلم
کــه بدانی مــن ِ افسـرده پُـر از افسوسم