3 مرداد 1403

آمــد بـه بـرم سـر زده  در عالــم رویا
آلالـــه رخی ناز و گـل انـدام و فــریبا

گفتـم صنما شمع شبستان کـه هستی
کـز دیدن رویـت شده ام محـو تماشا

گفتــا مگــر از سلسلـه ی بی خبـرانی 
شهزاده منـم دختـری از نسل پـری ها

با شعله ی رخساره زدآتش به وجودم
آتشکــــده یِ مـشـــتعل قصر اهورا

شب بودو زحل بودو هلال رخ مهتاب 
مــن بــودم و او بــود و تلالــؤی ثـریا

تابنده تر از جلوه ی ماه آمد و من هم 
بی خود شدم از دیدن آن هاله ی زیبا

شرمـم نگذارد که در این قصه بگویم
بانــو عسلـم  آمــده بــود از درِ اغــوا