9 تیر 1394
عشـق آمــد و در بیـن دو دلــداده رقــم خورد
دردی کــه چنیـن مانــده بــه دل چـــاره ندارد
سی سال فقط حنجــره ام جـای سکوت است
آن قــــــدر زدم از غـــم دل بـــــر در و دیــوار
در بحث و جــدل فلسفه از چشم تو می گفت
در سـایـــه ی شــب می شکنـد ﺍﺳﮑـﻠــﻪ ﻫـﺎ ﺭﺍ
امــروز کنـــم شکــوه کـــه صد سیلی محــکم
صـد مرتبه گـفتـم کــه عسل هیــچ نپــــرسید