15 فروردین 1402
از بس شده با رنگ ریا باعث تشویش
کمتر نشود نفرتم از شیخِ بد اندیش
دین را چه گران بر سر منبر بفروشد
تاصاحب کاخی شوداز وسعت تجریش
چُرتش نشود پاره که در عالم رویا
درحالتی ازخلسه شود بیخبر ازخویش
گفتا بشناسم سَره از ناسَره ها را
گفتمندهی یکدهه تشخیصبُز از میش
با شعر من از سفسطه پرونده بسازد
تا آن که در آینده به تیغم زند از ریش
دزدانه به یغما ببرند آن چه که دارم
وقتی به غلامان بدهد فرصت تفتیش
جولان دهداز وسوسه در دشت شقایق
شمشیر کج ازعقده ی جلاد ستم کیش
بانو عسلم زاده ی زندان اوینم
گاهی نبوَد راه گریز از پس و از پیش