17 بهمن 1396

ای که در طــول زمـان مونس آدم بودی
در فـرآورده ی هستی تو فقط کم بودی

آنقَدرخالص و پاکی که در آغوش نسیم
روی هـر برگ گلی قطـره ی شبنم بودی

مِثل اشکی که فرومیچکد ازگونه ی ابر
گــوهــر نادری از بـارش نـــم نــم بودی

در پس ِ بـاغ قنـاری وسـطِ جنگـل سبـز 
نفـس میخـک و آلالـــه و مــــریم بودی

ریگ تفتیده ای از دشت ِ بلا بودم و تو
به گـوارایی ِ صد چشمه ی زمـزم بودی

تکیه بر شانه ی لـرزان عصا کردم و باز
در دل پُــر تپشم زلـــزلـه ی بــم بــودی

بویی از  نستـرن و لالـه و شبدر بگرفت
هر که را ثانیه ای مونس و همدم بودی

بـه همان چشم پر از راز تـو بانو عسلم
هـم چنـان در غـزلم شعـر مجسم بودی