دوبیتی
بلا بالا تر از حوّایِ سرکش
ندادی با تمنا تن به سازش
بیا ای نازنین بانو بگو سیب
بکَش اولادآدم را به چالش
نکنمنعم کهدیگر از تب شعر
لبم را بر ندارم از لب شعر
بنوشم با پیاله جرعه جرعه
شراب مثنوی را درشب شعر
سراغِ تار و پودم را گرفته
فراتر از حدودم را گرفته
حسابیدردبیدرمانعشقت
سراپای وجودم را گرفته
پری بانویِ آویشن به دوشم
بلا بالایِ تُرکِ قهوه نوشم
چنانم میرباییدل که باشعر
غزل بر باغِ اندامت بپوشم
اگرچه بی نهایت از تو دورم
به پایت سر گذارم با حضورم
جهانم روشن از روی تو باشد
که در دنیایی از سیلاب نورم
عشایر زاده یِ آلالــه پوشم
شقایق دامنِ گیسو به دوشم
ازآن ترسم که باییلاق چشمت
زنی آتش به سر تا پای هوشم
مگر مارال زیبا رو تویی تو
هنوز آهوتر از آهو تویی تو
پلنگ چابکِ شاهو منم من
غزال مستِ دالاهو تویی تو
اگر روزی گذر افتد به شیراز
روم در محضرِ رندِ غزلباز
چنان بر طبل دلشادی بکوبم
که حافظ گردد از نو نغمهپرداز
بدور از کوچهیِ اردیبهشتم
نمیباشد گریز از سرنوشتم
بدم می آید از این زندگانی
تنفر دارم از دنیای زشتم