دوبیتی
اگرچه بی قرار و دل پریشم
زند غم با زبان طعنه نیشم
نمی داندکه شب ها با چراغم
دمادم در پیِ یلدایِ خویشم
نو عروسِ جنگل زر می رود
مو طلایِ زرد گستر می رود
دیشب از برفی که باریدن گرفت
مطمئن بودم که آذر می رود
مسیر خشخش زردِ دل انگیز
شد از تک دانه های برف لبریز
گمانم برگ ریزان رفتنی شد
که دی آمد سراغِ باغِ پاییز
مگر ای لاله یِ زیبای عاشق
خبر داری تو از جایِ شقایق
بگو در سرزمینِ شهریاران
نباشد زندگی مانند سابق
عروسِ واله با تاجِ زر آمد
طلا پوشیده تا پشتِ در آمد
به عشق دیدنِ زر جامه برخیز
که دوش از مهرِ آبان آذر آمد
اگرچه دورم از کویِ گلِ سرخ
بهاری دارم از بویِ گلِ سرخ
قدم را در اِرم آهسته بردار
کهشبنم ریزد از رویِ گلِ سرخ
یکی مستانه در تاب و تب توست
یکی رامشگرِ صبح و شب توست
نشان ها دارد از خونِ سیاوش
همان خالی که بر روی لب توست
سپاهِ پر غرورِ داس و تیشه
فدای تار و پودِ برگ و ریشه
تبر داران به جرم سبز بودن
زدند آتش به سر تا پایِ بیشه
عروسِ زرد پوشِ دل برانگیز
شد از اعدام برگ ازغصه لبریز
مگر آذر بیاید با نوازش
بکاهد قدری از اندوهِ پاییز