دوبیتی
مگر از اشتیاقِ حسِ نابت
بنوشم استکانی از شرابت
نشد از برق رخسارت بدوزم
نگاهم را به نورِ آفتابت
ندیدی چشمه یِ چشم غمم را
ندیدی در خفا اشک نمم را
جهالت با قساوت میزند شخم
به نام دین تنِ مُلک جمم را
حکومت را همینکه قبضه کردی
تَوهّم را که نم نم مزه کردی
بگفتی ژاپن از ایران بسازم
و لیکن میهنم را غزه کردی
بلورِ نقره ریزم را که دیده
چراغ شعله خیزم راکه دیده
ندارد نازِ او را رویِ مهتاب
دوتا چشمعزیزم راکه دیده
نه ابری در هوایِ خویش داریم
نه بارانی نزول اندیش داریم
به تابستان گرما زا شبیه است
زمستانی که ما در پیش داریم
در ماهِ دی کوشیده بودی
و یا از کوه یخ جوشیده بودی
چه زیبا در شروع روز برفی
زمستان را به تن پوشیده بودی
چراغ روشنم از بس که ماهی
شبم را محو کردی با نگاهی
درخشانیکهگاهیپیشرویت
ندارد ماه تابان جایگاهی
بریزد از نگاهِ نازِ باران
بلورِ ریزه ریزه بر خیابان
چه زیبا می نشیند روز برفی
سفیدی بر تنِ سردِ زمستان
سپاهِ برف و بوران بی تویی را
بریزد بر درختان بی تویی را
مگر گاهی تحمل می توان کرد
شب سرد زمستان بی تویی را