دوبیتی
بـه عشـقِ دلبــر ِ صاحـب جمالی
زدم دوش از کتاب خواجه فالی
جواب آمد که ای خلـوت گُـزیده
نمی بینـم در اقبـــالــت وصـالی
جهــانی آرزومنـــد ِ تـو باشد
اسیر چشم و لبخند تو باشد
بلورِقصرِمهتابی کهخورشید
گمان دارد به مـانند تو باشد
زر ِ زرد از دیار آورده پاییز
طلا در کوله بار آورده پاییز
خرامان از مسیر برگ ریزان
انار ِ خوشگوار آورده پـاییز
طـلا گیسوی تُرک ِ ماهرویم
شراب نم نم سیب و هلویم
اگـر بـاغ نگاهــت را زدم زل
تـو را دیدم بـه رنگ آرزویم
نبایستی کــه از جـایـم بخــیزم
همین جا وعــده دارم با عـزیزم
فقط ای کافه چی آهسته بگذار
دو فنجان همدلی بر روی میزم
از بس که زدم زل به گلِ لبخندت
افتاده ام از فرط هوس در بندت
با آنکه لبت پر شده از شهد عسل
راضی نشوی تـا بچشم از قنـدت
زدی دست ِ رد بر سر سینه ام
که بی دل شدم یار ِ دیرینه ام
چنان از نگاه تو دورم که هیچ
غــروبی نتــابیبـــر آیـیـنه ام
به زودی سر گذارم روی ِ دوشت
بخوانم قصّه ی ِ دل را به گوشت
هوس ریزد هنوز از تاب احساس
لب ِ میگون ِ مسـت ِ باده نوشت
لبـت گلبـوسـه هــای نـاب دارد
هــزاران والــه ی بی تـاب دارد
تو فروردین تر از اُردی بهشتی
که باغت غنچه ی شاداب دارد