دوبیتی
گدایی کدخدایِ شهرمان شد
به شدّت بیخیال از قهرمان شد
هلاهل را به خوردِ ایده ها داد
که کم کم زندگانی زهرمان شد
به عشق روی تو پروانه پر زد
هزاران خانه را آهسته در زد
ولی در کوچه های نا امیدی
دودستی بارها بر فرق سر زد
شکوه و شوکتِ ایل و تبارم
شقایق گونه یِ دور از دیارم
هنوز از بیقراری میکند فاش
نبودت را دو چشم اشکبارم
دلی نازک تر از پروانه داری
هزاران شاعر دیوانه داری
نمی دانم که ای عطرِ شبانه
کجایِ شهر شعرم خانه داری
شرابِ کهنه را کم کم بنوشم
پیاپی نه ولی نم نم بنوشم
پس از پیروزیِ شادی نباید
که از جام هلالی غم بنوشم
به عشق پیچش رگبارِزلفت
ببافم شعرِ خیس از تارِ زلفت
بریزد رویِ جنگل هایِ گیلان
نسیم از بویِ شالیزارِ زلفت
بهاران دلپذیرِ باغِ گل بود
سرود و نغمه یِ ساز و دُهُل بود
در آن فصلی که پر پر شد شقایق
وطن در قبضه ی نسل مغول بود
با نغمه یِ ساز و غوغایِ سرود
دور از نفسِ تندِ تبآلودهی دود
در عطرِ هوای دم کرده هنوز
با نازِ خیالت بنشینم لب رود
در هفته یِ آغازِ گلِ لبخندت
دل می بری از نازِ گلِ لبخندت
رخ را بگشا دخترِ ایلم که کم است
آگاهی ام از راز گل لبخندت