دوبیتی
همانروزی تو را در کوچه دیدم
دل از گل های نازک تن بریدم
بلندایِ بلورت را زدم زُل
ضریحِ چشمِ نازت را خریدم
به تقدیرم نگاهی سرد کردی
وجودم را دچارِ درد کردی
سپردی سرنوشتم را به پاییز
بهارم را سراپا زرد کردی
با سکوت تارت آهنگی بزن
شعرِ شادی بر دلِ تنگی بزن
غصه ها را از گلو بیرون بریز
فرقِ غم را بر سرِ سنگی بزن
به تن پیراهنِ گلریز دارد
نگاهی ناز و شورانگیز دارد
قدم در کویِ آبان می گذارد
چه شوقی دخترِ پاییز دارد
دمادم چک چکِ بارانِ یک ریز
به رویِ شعرِ زردم میخورد لیز
بغل گیرد وجودِ برگ ها را
به عشق دختری با نام پاییز
به یادِ خاطرات رفته بر باد
ونک را پرسه زد تا میرداماد
اگرچه پیش تر ها در ولنجک
جفاهادیده بوداز گشتِ ارشاد
خیابان را غبارِ غم گرفته
فضایِ کوچه را ماتم گرفته
سپاهی از دیارِ نسل وحشت
وطن را از تبارِ جم گرفته
اگر بگریزم از فرداقفس را
ندارم در دیارم هیچکس را
سکوتم بشکند وقتیکه بغضم
بگیرد در گلو راهِ نفس را
به یادِ آذر و مهرِ طلا ریز
شدم از خش خش گلواژه لبریز
نمی شد باورم در تیر و مرداد
که شهریور شوم دلتنگِ پاییز