دوبیتی
هم دورهی اندیشهیجمشید بیاید
هم قافله ی شادی و امید بیاید
نیروی غم و تیرگی از پای درآید
وقتی خبر از لشکرخورشید بیاید
هنوز در معرض طغیان سیلم
نبــاشـد زنــدگانی بـاب میـلم
جهنم باشد این رودِ خروشان
بینـدازد بــه عمـق چـاه ویلـم
چشمان ترِ یاس سپیدم پُرغم
گلهای تن شاخه ی بیدم پُرغم
از بخت بد و آمـدنِ سیل جفا
آوای دفِ سال جدیــدم پُرغم
نـزن باران، نـــزن دیگـر دمــادم
که شیرازم پراست از آه و ماتم
نمودی دائـم از سیل خـــروشان
دل دروازه قــرآن را پـر از غــم
هـر چند کــه آزرده شـدم در سختی
عیـد آمــد و یک سال دگـر بـدبختی
از بخت بدم در پس در منتظر است
بیچــارگی و بـــردگی و بی رخـــتی
بـه عشق روزهـای شادی افـروز
زند بر دف پیاپی حاجی فیروز
صـدای ِ پـای ِ فــروردیـن بیـاید
درون کـوچه هـای عیـد ِ نوروز
یقیـن دارم نمی بـاشد نیازی
به دنیای پر از بغض مجازی
خــداحافـظ رفیـق ناشناسم
گــرفتی اعتمـادم را به بازی
تـو وقتی با رقیبم جـور باشی
همان بهتر که از من دور باشی
نسازم از لبت گاهی شرابی
اگرچه خوشه ی انگور باشی
چـو مهـتاب از تبارِ نور هستی
وجیه المنظر و مشهور هستی
ولی ای دخـتر زیبای خـورشید
هنـوز از دیــدگانـم دور هستی