دوبیتی
از مردمِ بی اراده دلخور هستم
مصداقِ تفنگِ سر پُر هستم
از تیره یِ مردانگی و سادگی ام
آزاده ای از پارسه ام ، لُر هستم
شبی گفتــم کـــه بـا ابـلاغ عشقت
بچینـم سیب ســرخ از باغ عشقت
چه دانستم که شیطان دو چشمت
فـــریبـم می دهـــد از داغ عشقت
عـزای لالـــه هـای واژگــون است
سـراپای شقایق غرق خون است
میــان اضطـراب و بغض کــوچه
صدای طبل و تار ذوالفنون است
نگاهــت آتشـــــم زد از شـــراره
کــه دودم رفتــه بالا تـا ستــاره
اگر سوزد به سختی استخوانم
رُخـت را می کنم از نـو نـظـاره
تا شانه زنی زلفِ غزل ریزت را
ریزد به ارم عطر دل انگیزت را
از باغ تنت هدیه بیاورده نسیم
در کوچه ی ما بویِ دلاویزت را
نظر دارم کـه در بنـــد تـو باشم
اسیـر چشم و لبخــند تـو باشم
چنان افکنده ای آتش به جـانم
کــه عمــری آرزومنـد تــو باشم
هنوز از نغمه ات ای دخترِ لُر
به احساسم زنی دائم تلنگر
لبت قرمز شد از موجِ تبسم
گرفت از آتش عشقت دلم گُر
گـویی کــه لبت بــوسه به پیمانه زده
آتش بــه حــریم امـــن میخـــانه زده
روشن شده کاشانه ام از جلوه ی نور
خورشید مگـر به مــوی تـو شانه زده
آن کــه مــرا دوش بهــم ریخته
عشق و هوس را به هم آمیخته
بیــنِ غـــزل مشعـل احساس را
در دل هــر واژه بــــر انگیـخته