دوبیتی
در کــوچه صــدای کفش یارم آمد
گلـبانـگِ قــــرارِ بی قــــرارم آمـــد
از پنجره دیدم که زد آهسته به در
بــر پا کـــه طنین چنگ و تارم آمد
برویم تا که قــدم در تهِ جنگل بزنیم
در شب خاطره ها چادر مخمل بزنیم
هر زمانی برود عقربه ها رو به غروب
بر تن پنجــره ها پـرده ی ململ بزنیم
در خلــوت من ﭘﺎ ﻣﻨﻪ ﺍﯼ ﻣﺎﻩِ ﺭﻫﺎئی
کـــز دیـــدن رویت نکشم ﺁﻩِ ﺭﻫـﺎئی
بین شب و اقبال سیاهم چه تفاوت
وقتی ﮐـــﻪ ﻧﺸﺎﻧﻢ ندﻫﯽ ﺭﺍﻩِ ﺭﻫﺎئی
درون کـوچه های شهر شیراز
به دنبال تـوام ای جلوه ی ناز
نهـــادم زیـر پا کـــــوی اِرم را
که شاید بار آخــر بینمت باز
همان برفی که یلدا را خبر داد
به سرمای زمستان بال و پر داد
شکوفا شد سراپایِ گلِ یخ
شعاعِ ماهِ دی را شور و شر داد
لبت شطِ شرابِ نابِ قرمز
نگاری را ندیدم چون تو هرگز
چنان بانو فریبایی که دائم
قلم میباشد از وصف تو عاجز
غـزالِ هــر غــزل امشب توئی تو
عسل تر از عسل امشب توئی تو
بکــن خـــاکسترم از آتـش عشـق
کـه مهمانِ بغـل امشب تــوئی تو
از آن روزی که چشمم بر تو افتاد
دلــم لــرزید و دینم رفـت بـر بـاد
شدی لیلی شدم بیمار و مجــنون
تـو شیرین مـن و من مِثلِ فـرهاد
جهان ای روله جان از آه لرزید
زمین و آسمــــان و مــاه لرزید
ثلاث و ازگله در غـم فرو رفت
شبانگاهی کــه کرمانشاه لرزید