دوبیتی
شبی گفتا حرام اندر حرام است
سراسر فتنه و تزویر و دام است
بگفتم الغرض، منظورت ای شیخ
بگفتا صحــبتم از تلگـــرام است
زمانی ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺭِ ﺁﺳﺘﺎﻧﺖ
ﻏﺰﻝ ﻧﻮﺷﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﮑﺎﻧﺖ
هنوز ای نازنیندارم ﺍﻣﯿﺪﯼ
ﮐﻪ بنشیند لبم رویِ ﻟﺒﺎﻧﺖ
همـــان روزی کــه هنـگام تـلاقی
تـو را دیـدم بـــه طــور اتـفـاقی
چنان در برق رویت محو گشتم
که رفـت از خاطـرم دنیای باقی
به پاس همدلی در جشن سرما
نشستم چلـه را با شور و غوغا
انارِ سـرخِ شیـــرین را شکستم
به عشـقِ دختری با نام یلـــــدا
مگـر از بغض آهنگی بسازیم
نشاطی با دلِ تنگی بسازیم
بیا تا پَر دهیم اندیشه ها را
جهـان سبزِ یکـرنگی بسازیم
با جلوه گری در رگ شب نور بریز
از ساغر لب باده ی مخمــور بریـز
با زمـزمـه در مایه ی ماهــور بزن
آهنـگ بنـان را ســرِ سنتـور بـریـز
سرشب ظرف پر از قند و عسل با حافظ
تا سحـر دکلمـه ی شعـر و غـزل با حافظ
خبـر از بحـر معانی نـه تو داری و نه من
کشـف گنـجینـه ای از راز ازل با حـافـظ
از مردمِ بی اراده دلخور هستم
مصداقِ تفنگِ سر پُر هستم
از تیره یِ مردانگی و سادگی ام
آزاده ای از پارسه ام ، لُر هستم
شبی گفتــم کـــه بـا ابـلاغ عشقت
بچینـم سیب ســرخ از باغ عشقت
چه دانستم که شیطان دو چشمت
فـــریبـم می دهـــد از داغ عشقت