دوبیتی
مگـر از بغض آهنگی بسازیم
نشاطی با دلِ تنگی بسازیم
بیا تا پَر دهیم اندیشه ها را
جهـان سبزِ یکـرنگی بسازیم
با جلوه گری در رگ شب نور بریز
از ساغر لب باده ی مخمــور بریـز
با زمـزمـه در مایه ی ماهــور بزن
آهنـگ بنـان را ســرِ سنتـور بـریـز
سرشب ظرف پر از قند و عسل با حافظ
تا سحـر دکلمـه ی شعـر و غـزل با حافظ
خبـر از بحـر معانی نـه تو داری و نه من
کشـف گنـجینـه ای از راز ازل با حـافـظ
ازقوم مغول ملول ودلخور هستم
آماده تر از تفنگِ سر پُر هستم
از تیره یِ مردانگی و سادگی ام
آزاده ای از پارسه ام ، لُر هستم
شبی گفتــم کـــه بـا ابـلاغ عشقت
بچینـم سیب ســرخ از باغ عشقت
چه دانستم که شیطان دو چشمت
فـــریبـم می دهـــد از داغ عشقت
عـزای لالـــه هـای واژگــون است
سـراپای شقایق غرق خون است
میــان اضطـراب و بغض کــوچه
صدای طبل و تار ذوالفنون است
نگاهــت آتشـــــم زد از شـــراره
کــه دودم رفتــه بالا تـا ستــاره
اگر سوزد به سختی استخوانم
رُخـت را می کنم از نـو نـظـاره
تا شانه زنی زلفِ غزل ریزت را
ریزد به ارم عطر دل انگیزت را
از باغ تنت هدیه بیاورده نسیم
در کوچه ی ما بویِ دلاویزت را
نظر دارم کـه در بنـــد تـو باشم
اسیـر چشم و لبخــند تـو باشم
چنان افکنده ای آتش به جـانم
کــه عمــری آرزومنـد تــو باشم