دوبیتی
صـدایت مِثـل باران دلـنواز است
رساتــر از طنینِ سیـم سـاز است
بخـــوان دلگـویـه ام را بـا تــرنـم
که نازت نغمه ی آهنگ جاز است
تن را به تنِ بستر خوابت بزنم
تا جرعه ای از کهنه شرابت بزنم
بانو به همان خوشهی انگور لبت
باید که سری به شعرِ نابت بزنم
هنـوز از مــژه تیــرم می کند عشق
دمـادم جــان اسیرم می کند عشق
غلط کردم که دل دادم به معشوق
چه دانستم که پیرممی کند عشق
هـراتی زاده یِ لب قنـدهـاری!
شکـوهِ شهــرِ بغـلان و مـزاری
بریـزی از لبت لعـل بــدخشان
که کابل را قشنگ از پا درآری
بکش از روی زلفت روسری را
بزن تار وبخوان شعر دری را
به ضرب آهنگ آرام صدایت
به وجدآور دل حور وپری را
وجودت مظهر ناز و قشنگی ست
نگاهت شعری از ابیات رنگی ست
به موج زلف تو باور ندارم
رهایم کردهای از هرچه تنگی ست
قشنگی هایت ازچشم ودهن بود
رخ و زلـفت ربـاعی هـای من بود
مـن از عطــر تنت فهمیدم این را
کــه سیبی در میـان پیــرهن بود
دلم تنگ ودلم خون و دلم پُر
دلم در هم بریزد با تلنگُر
نزن باچوب غم بر طبل ماتم
که محزون میزند کیهانِ کلهُر
اگــر دیـوار شعـرم را بکوبی
ندارم با تو دیگرحس خوبی
شـرارِ آتشم بـودی و امــروز
برایم یخ تر ازقطب جنوبی