دوبیتی
هلوی کوچه ی بن بست مهتاب
چـرا قنـــد دلــم را می کنی آب
لبت را جـرعه جرعه بر لبم ریز
بکن سرشارم از گلبوسه ی ناب
در سـوز بنــان الاهـــه ی ناز تویی
تـارِ ســـه نــخِ جلیـل شهـناز تویی
ازعشق رُخت"مرغ سحر"میخواند
زیـــرا نفس "خـــــدای آواز" تویی
هــوای گــرمسیر آمــد دوباره
زمان مرگ و میر آمـد دوباره
بسوزانـد تنـت را موج گــرما
نزن بیرون که تیر آمد دوباره
شبی گفتم که سرشار از نبوغ است
بـه دورانش چـراغم پـر فروغ است
ولی با چشم خـود می بینم امــروز
کـه مبنای وجودش بـر دروغ است
چه می شد بی تأمل زوج باشیم
به عشق و همدلی در اوج باشیم
درآییـم از لـب دریـا بــه پــــرواز
به دور از حلقه های مـوج باشیم
جهـــان و جـــام جمشیــدم تـو باشی
خـــدای عشـق و امیــــدم تـــو باشی
همـان روزی کـه چشمـم بـر تـو افتاد
به خود گفتم که خورشیدم تو باشی
شکوهِ باغ گیلاس و هلویت
برانگیزد قناری را به سویت
اگر باد از تو گیرد روسری را
بریزد برگ گل از لای مویت
ای نام تـو بـر لبم خـوشایند
در مـذهب ما تویی خداوند
شیرین شده ای تا که بگیرد
فرهاد زمانه از لبت قـند
مــن از نـاز نگاهـت شـرم دارم
ولی طبعی لطیف و نــرم دارم
بغل وا کن کـه در کورانسرما
در آغوشتخودم را گرم دارم