دوبیتی
ذهن مـرا ساده بـه هـم ریخته
آن که چراغی به شب آویخته
جلـوه کنان مشعل احساس را
در دل هــر واژه بــر انگیـخته
فـــــرآیـند ِ کلامــت عشق بـاشد
یقین دارم کـه نامت عشق باشد
بکن لبــریــزم از گلخنـــده هایت
شعار صبح و شامت عشق باشد
تبانی با خزان ِ زرد کردند
جمیع سبزها را طرد کردند
سپس با آتش خشم مسلسل
تن ِ آلاله ها را سرد کردند
تبـــاهی را پیــاپی پـاس دادیـم
بــه هــر نا آشنـایی یاس دادیم
حفاظـت از قشنگی هـا نکردیم
شقایق را به دست داس دادیم
جهـالـت با تعصـب در تمـاس است
که آبادی پر از هول و هراس است
دراین ظلمت سرا در طــول تاریخ
شقایق سرنگون از تیغ داس است
نـزن بـا نـای نی آتش بـه جانم
که سوزد بنـد بنـد ِ استخـوانم
بزن در مایه ی شور و همایون
که باهرنغمه ای دشتی بخوانم
ندارم ره به جایی ای گلِ ناز
به رویم یک نفس در را بکن باز
گل ِ زیباتر از باغ ِ شقایق
تویی اردیبهشت ِ شهر ِ شیراز
به هرجایی که دنبالش دویدم
نشان از روی زیـبـایش ندیدم
من از بخت بدم در بـاغ اقبال
بجز گلبوته ی حسرت نچیدم
نه موسایی که از نیلت بگیرم
نه عیسایی از انجیـلت بگیرم
دم ِ عید از هوای جشن نوروز
مگـر هـر ساله تحویلت بگیرم