دوبیتی
بـه هـوایِ حبه یقند لبت
پر زدم سمت سمـرقند لبت
به امیدیکه نصیبم بشود
عسلِ جــاری از آونـد لبت
مگـر در معبـدِ شیرازِ چشمت
شود آگه کسی از رازِ چشمت
پگـاه ِ روزِ شنـبـه کـردم آغـاز
شروع هفته را با نازِ چشمت
غـزل هـای پـر از آرایـه ای تو
زبان ِ شعــر مـا را پایـه ای تو
مـن از راز الفبـای تو محـروم
اگرچه صاحب سرمایه ای تو
زمــانه کـــم نکــرد از اقتـدارت
که بی وحشت نشینم درکنارت
ولی می دانم ای آهوی وحشی
پلنـگی می کنـد آخـــر شکـارت
میان کـوچه در پشت حصارت
بـریـزد نغمـه از سیم سـه تارت
بـزن دائـم کـه گویا غــم نداری
خوشا ای گل به حال روزگارت
به عشق جذبه ی فتانِ چشمت
پریـدم بـر لـب ِ ایـوان ِ چشمت
میــان ِ شعـله ی بــرق ِ نگـاهت
بگــردانم بــلا گــردان ِ چشمت
بلورِ تن حریرِ نقره پوشم
ربودی با نگاهت عقل و هوشم
مگر در پشت پرچین میگذاری
لبت را تا نفس دارم بنوشم
هنوز از آتشعشق و جنونم
فرو ریزد فراق از بیستونم
بسازم تاری از فریاد ِ فرهاد
که بنوازد جلالِ ذوالفنونم
نه رازم را توانم با کسی گفت
نه ازغصه توانم مژه ای خفت
شبی از درد بی درمان نوشتم
قلم لرزان شد و قلبم برآشفت