دوبیتی
مکن شکوه از یارِ دیرینه ات
که زد دستِ رد بر سر سینه ات
بکش خط به دور و برِ انتظار
دلت را نکن خوش به آدینه ات
به زودی سر گذارم روی ِ دوشت
بخوانم قصّه ی ِ دل را به گوشت
هوس ریزد هنوز از تاب احساس
لب ِ میگون ِ مسـت ِ باده نوشت
لبت رنگ شراب ناب دارد
هزاران واله یِ بی تاب دارد
بهارستانِ رویِ بی بدیلت
گلِ بشکفته یِ شاداب دارد
دلم از بی قراری شور می زد
سه تار و تنبک و تنبور می زد
گمانکردم که در دشتی نوازد
ولی در مایه یِ ماهور می زد
زدم زل بر ضریح چشم مستت
رها شد تیر عشق از نازِ شستت
چنان در حجم قلبم رخنه کردی
که دادم سرنوشتم را به دستت
نبــاشـد زیـــر ردیــاب نگاهت
گـریـز از بــرق مهتـاب نگاهت
بگیر از من نگاهت را که دائم
دلم می لــرزد از تـاب نگاهت
شنیدم بویی از پیراهنت را
نچیدم سیبی از باغ تنت را
ولی بـاد صبـا نـم نـم ببوید
گل ِ اردیبـهشت ِ دامـنـت را
نم نم بـه وجود آمـده از منبع نور
چشمک زند از پنجره ی قصر بلور
آتش بـه دلـم می زند از فاصله ها
سیمین بدن ِ شعله رخِ مشرق دور
همان روزی کـه بـا من گفتگو کرد
مرا بـا نـاز ِ چشمان زیـر و رو کرد
خـرامان تـر که آمد پشت پَـرچین
دو دستم را پر از سیب وهلو کرد